بوطیقای شهر (۱۱۱)

پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه

اما اتوبوس برقی نه مسیر راست را می‌پذیرد و نه پرسه‌زدن را. این اتوبوس فقط صورت ظاهر یک دستگاه مستقل را دارد و رهگذران، به صورتی بسیار خودانگیخته، با هرباری که میله‌های اتصال اتوبوس‌ برقی رها می‌شوند، خود را سرگرم می‌کنند. ریشخندهایشان نشان می‌دهد که واکنش‌های آن‌ها قابل ‌تقلیل به سرگرمی آدم‌های بیکار در برابر اتفافات غیرمنتظره نیست. شاهدان این صحنه بدین ترتیب بغض و کینۀ خود را نشان می‌دهند. روشن می‌شود که اتوبوس برقی برای پیش‌رفتن نیاز به چوب دستی‌های خارق‌العاده‌اش دارد [که آن را به سیم‌های بالای سرش وصل کنند]… نیز شاید، از اینکه دو شاگردراننده کوچک را می‌بینند که با دست‌هایشان از میله‌هایش آویزان شده‌اند، احساس تسکین و سبکی می‌کنند: آن‌ها [یعنی آن شاگردراننده‌ها] ظاهر آدم‌های مریخی را دارند که از سفینۀ خود خارج شده‌اند، و به این هیولا سیمایی از انسانیت می‌دهند که برحسب عادت از آن گریزان است.

چنین است که اگر به ناچار وارد یکی از این اتوبوس‌های برقی بشویم، اسیرش شده‌ایم. او ما را درون قفس بزرگ خود حبس می‌کند: اتوبوس برقی، بر خلاف اتوبوس قدیمی، راهرویی با هوای آزاد ندارد. برخلاف تراموای در حال حرکت، نمی‌توان به آن سوار، یا از آن پیاده شد. سوار شدن به یک اتوبوس برقی به‌هنگام حرکت ناممکن است، و برخلاف [سایر] تجهیزات و وسایل [حمل‌ونقل]، باید از قسمت جلوی اتوبوس برقی پیاده شد. مصرف‌کنندۀ اتوبوس برقی وقتی با آن از شهر می‌گذرد، با اتوبوس برقی رابطه‌ای برقرار نمی‌کند، تا زمانی که ناگهان در پیاده‌روی مقصدی که منتظرش بود، بیرون انداخته شود. دوچرخه‌سوار در ارتفاع تقریباً یکسانی با مسافران [اتوبوس] قرار دارد. او از پشت پنجره‌های شیشه‌ای اتوبوس برقی به مسافران رنگ‌پریده، گیج و تنها زل می‌زند و همچنان که به سهم خود به صدای شهر گوش می‌سپارد، از سرنوشت مسافران در شگفتی است: چرا آن‌ها را از شهر محروم کرده‌اند؟ چرا آن‌ها این شرایط را پذیرفته‌اند؟ آیا نرمال است که کل مسافتی که میان خانه و محل کار جدایی فاصله می‌افکند، محو شود، پنداری «برون» هیچ ارزشی ندارد؟

در اینجا نیز مقایسه‌ای با موجودیت تراموا لازم است، تا نشان دهیم اشکال دیگری از جابه‌جایی نیز ممکن است. البته ما راه‌پیمایی پیاده را به حساب نمی‌آوریم، زیرا در سبک و ردۀ دیگری قرار می‌گیرد. گفتیم که تراموا خود را به مثابۀ یک گشایش (روزنه) مطرح می‌کند، نه نوعی تله. این را نیز باید بیفزاییم که تراموا ، با تکثیر روزنه‌ها در شهر، محدودیت شهر را از میان برمی‌دارد. پلکان تراموا، بالا رفتن از آن در آخرین لحظه، به معنی یک بی‌مسئولیتی است و ما را به یاد برخی از ولگردی شادمانۀ بعضی از قهرمانان [نویسنده ایتالیایی چزاره] پاوزه می‌اندازد. ولگرد جوان برای یکی از دوستانش سوت خواهد کشید، یک دختر، و پنجره‌ها باز خواهند شد و آن فرد از پلکان تراموا پایین خواهد آمد. همه این‌ها، بدون آن‌که احساس شرمی تصنعی از خود نشان دهند، دهان‌هایشان را باز می‌کنند تا آواز بخوانند. هیچ کراواتی، یقه پیراهن‌هایشان را نبسته است: تنها یک شال که به‌زحمت گرهی خورده. آن‌ها در کنار یک کارگاه ساختمانی نیمه‌کاره می‌ایستند – هیچ حصاری از این کارگاه محافظت نمی‌کند: آن‌ها به سادگی وارد خانۀ نیمه‌تمام می‌شوند. بناها و گچ‌کارها در حال اتمام کار خود هستند: حرکت آزاد یک سطل سیمان که به طبقه بالایی می‌برندش، جهیدن غیرقابل‌پیش‌بینی ذرات لکه‌های سفید گچ به پیرامون. این کارگران مشغول کارشان هستند، اما با ضرب‌آهنگ خودشان. [اما] برای ولگردان ما، شهر هنوز به استحکام کافی نرسیده است و روز مدت زمانی ملاطفت‌آمیز است که می‌توانند با کفش‌های گیوه‌ای خود در آن قدم بزنند.

ما نمی‌خواهیم که این رویاپردازی به یک فانتری خیال‌پردازانه یا به گونه‌ای ریاکاری ذهنی محدود شود. امید ما آن است که بتوانیم به آموزه‌های نوعی پدیدارشناسیِ حرکت وفادار بمانیم. پلکان تراموا جوانی ِ پاها را بیدار می‌کند و به جریان حرکت دامن می‌زند، از یک شهر خاص بینش ایجاد می‌کند –یعنی آنچه در وجود ما نهفته است و شهر آن را طلب می‌کند و بدون شک حقیقی است. این کافی نیست که از بینش گشوده‌ای صحبت کنیم که بنا بر جوهرۀ خویش غیرقابل تعریف است. بلکه باید به تصاویری متوسل شویم که به ما نشان می‌دهند چگونه یک شهر می‌تواند خود را بگشاید. ما نمی‌توانیم خود را با یک اعلام موضع اصولی راضی کنیم. زیرا پیرامون یک شهر، مثل یک جنگل یا یک مزرعه گندم نیست، و یا شاید بهتر باشد بگوییم این تصویر ما را به سمت نوعی آمیزش صمیمانه و جنسی می‌کشاند. مسئله به‌روشنی آن است که نقاطی کمتر مقاوم را پیدا کنیم (پنجره یک دوست، نرده‌های یک کارگاه ساختمانی، لب‌های یک ولگرد) – و این‌ها ایجاب می‌کند که از نوعی آموزش خیال برخوردار باشیم.

در این شرایط می‌توانیم درک کنیم چرا در اتوبوس‌های برقی که درهایشان بدون اجازه ما بسته می‌شوند، نوعی سرکوب و سلطه‌گری وجود دارد. این جهان بسته به نظر ما نمی تواند یک پناهگاه واقعی باشد. این‌جا فقط می‌توانیم خود را از شهر مجزا کنیم و از نقطه‌ای به نقطۀ دیگر جا به جا شویم. ما چاره‌ای نداریم جز آن‌که خودمان را به آن دل خوش کنیم که دکمه خروج از این جعبۀ بزرگ درست کار کند، به مکانیسم غریب این «در» که خود را از سر راه ما کنار می‌کشد.
پیر سانسو