بوطیقای شهر- بخش ۵۳

تصویر: ایستگاه راه آهن اثر کلود مونه

پیر سانسو، برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه

۸

دروازه‌های شهر: ایستگاه راه‌آهن

چه کسی رویای راه‌یافتن به شهر از خلال دروازه هایش را ندارد- و با این همه، آن زمان‌ها که کسی همچون ژان ژاک روسو ناچار بود بیرون دروازه‌های ژنو بخوابد چون ]شب شده و[ دروازه ها بسته بودند، به نظر بسیار دور می آید. فاتح، یا سفیر، یا میهمان پرآوازه ]شهر[ از دروازه وارد می‌شد و مسیر پیروزمندانه‌ای را طی می کرد- مسیر همۀ فریادهای زنده‌باد، همۀ جشن‌ها، همۀ آذین بندی‌ها . بنابراین ]گاه[ کارکرد یک خیابان صرفاً آن بود که در شوروشوق فاتحی را در شهر بپذیرد. روزهای جشن و روزهای مرگ! مردمان در شهر شادی می‌کردند، اما همان‌جا محلی برای به دار آویختن و اعدام دشمنان حکومت نیز بود. چه عَلَم‌ها و آذین‌بندی‌ها، نیز چوبه‌های دار و جسدهایی که زیر آفتاب می پوسیدند! چهره‌های ظریف سیاستمداران، دیپلمات‌ها و بزرگان جهان، نیز تودۀ کودکان، ولگردان، آدم‌های ساده. قدم زدن دقیق و محتاط کسانی که همیشه آنجا زندگی می کردند- و حرکت کمی هراسانِ کسانی که پیش از رسیدن به شهر، تشنگی، گرسنگی و گرما را تجربه کرده بودند، و کسانی که در این جای ]مملو از[ چشمه‌ها و هوای خنک تعجب می‌کردند که دیگر ]از حرکتشان[ گردوعباری بلند نمی‌شود. یک شهر، همچون یک خانه، برای آنکه به محلی برای اسکان بدل شود، به نظر آن‌ها را آمرانه فرامیخواند. وقتی چنین و شهر و خانه‌ای وجود ندارند ما لحظات ارزشمندی از ورود و خروج را از دست می‎دهیم. بدون چنین گذارهای پرشکوهی، که با‌ارزش‌تر از واقعیت‌هایی هستند که درونشان می رویم، شهر به نوعی ناپدید می شود. زیرا ما از آستانه‌ای عبور نکرده‌ایم و در نتیجه اطمینان نداریم که به شهر وارد شده‌ایم. دروازه‌ها همچنین به همراه خود رویای پیوستۀ قفل، زبانۀ قفل، و کلید را دارند. اگر شهر دروازه ای نداشته باشد، چه حاصلی دارد که در آرزوی به دست آوردن «کلید شهر» در روزی دوردست باشیم!… با این همه، به گمان ما ایستگاه،های راه‌آهنبه صورتی موثر جایگزین دروازه‌های شهر، که از مدتها پیش ناپدید شده‎اند، می‌شوند و یا بهتر است بگوییم شده‌اند و این چیزی است که می‌خواهیم در اینجا نشان دهیم. روشن است که در اینجا ما به دنبال نوعی شباهت در اجزا نیستیم، بلکه در پی یگانگی‌ها و برابری‌ها در امتیازات و کارکردها هستیم.
یک گسست
پیش از هرچیز باید توجه کرد که ورود به شهر از طریق ایستگاه راه‌آهن خود یک گسست به شمار می‌آید. ما در اینجا صرفا به مسافرانی فکر نمی‌کنیم که از مقابل مأمور کنترل می‌گذرند، ]که البته[ اهمیت خود را دارد: ممکن است آن‌ها بلیت خود را گم کرده باشند و این حسابی به دردسرشان خواهد انداخت- بلیط قطار که شرکت مسافرتی صادر کرده، خود چیزی فراتر از نشانۀ انتزاعی بود. این بلیط دارای اقتدار اسناد رسمی بود و به گونه‌ای جادویی به معنای قدرتِ طی‌کردنِ مسافت مشخصی از راه به کیلومتر با قطار بود: دعوتی به سفر. در سختی جنس بلیط، رنگ آن و بویش نشانی از رابطه با جهان لوکوموتیوها، واگن‌ها و بوژی‌ها بود.
با وجود این، ما به گسستی جدی‌تر در این قطارهای کُند و مردمی فکر می‌کنیم. جایی که مسافران عذاهای چرب می خوردند، نفس می‌کشیدند، عرق می‌ریختند و سرفه می‌کردند و بی‌هیچ مشکلی با هم سرصحبت را باز می‌کردند، طرح دوستی‌هایی ریخته می‌شد و روابطی صمیمانه برقرار می‌شد. بدین ترتیب در طول یک شب دراز گاه حرف‌هایی را به یکدیگر می‌زدند که در شرایط عادی به نزدیکانشان هم نمی‌زدند. جدایی و تفکیک کوپه، واگن و لوکوموتیو در بیرون از شهر مشخص بود، اما اتصال شگفت‌انگیز این سلول‌های جدا مسافران را به هم پیوند می‌داد. هرچقدر قطار به مقصد نزدیک‌تر می شد، مسافران بار دیگر، با نوعی عذاب وجدان، از هم فاصله می گرفتند. چیزی فرو می پاشید و نوعی اندوه با شادمانی رسیدن به مقصد همراه می شد. بنابراین ما با یک گسست واقعی سروکار داشتیم، یک جدایی که مثالی معادل آن را در ورود به شهر با اتومبیل نمی بینیم.