بوطیقای شهر – بخش ۴۶

پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه

** به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد رودخانه در آن واحد هم پهنه های شهری را تقسیم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و هم آن ها را به یکدیگر پیوند می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد. بدون وجود رودخانه، گویی شهر به توده‌ای کمابیش مبهم تبدیل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. به برکت رودخانه، «محورهای هدایت کننده» با وضوح بیشتری خود را نشان می‌دهند؛ با وجود رودخانه ساده‌تر می‌توان مسیر خود را یافت و در ذهن خود محله‌های یک شهر را توزیع کرد. ما [در پاریس] یک کرانه راست و یک کرانه چپ داریم و هرکرانه به صورتی بسیار طبیعی تلاش می‌کند اصالت مفروض خویش را حفظ کند، بورژواتر یا بی‌تکلفتر، دیندارتر یا سکولارتر. اما باید دقت داشته باشیم که هیچ یک از این دلایل سبب نشوند که مسائل اساسی را نبینیم: شهر دیگر یک [پهنه] واحد و به شکل ابلهانه‌ای [یک پهنه] قاره‌ای نمی‌ماند. پیش‌تر گفتیم که شهر بازتاب خود را روی آب‌های رودخانه می‌اندازد. یک دوگانه افزوده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، شهر را به دوپاره تقسیم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و شهر از خلال این دو گانه، تنوعی خارق العاده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یابد. در واقع رودخانه دائما در حال تغییر است. رودخانه نمی‌تواند شکل و شمایلی واحد در کل مسیر خود داشته باشد: درونِ شهر، رودخانه آرام و نجیب و نرمخوست، اما وقتی به کناره حومه‌های صنعتی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد، چهره زشتی پیدا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و با مشمئزکننده ترین زباله ها پیوند می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورد. وقتی از کنار این محله ها گذر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند به غم و اندوه آنها آرامش نسبی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد.

** این هم باز رویایی خیالین است که از هم‌دستی محله های حومه و رودخانه زاده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. آدمهایی در آبهای این رودخانه/کانال خودکشی می‌کنند، رودخانه‌ای چنان آکنده از زباله‌ها که فرو رفتن در آن خفگی در میان زباله‌ها نیز هست. رودخانه همان اندازه می‌تواند انگیزه‌ای برای خودکشی یا مرگ باشد که شیرگاز یا چاقوی قصابی. اما همین کسانی که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیند و تمایل دارند که در آن بمیرند، برای نشان دادن اهمیت رودخانه کافیست: مردن در هرکجا و به هر شکلی ممکن نیست – گونه‌هایی باشکوه از مردن، [یعنی] وقتی انسان از این حق برخوردار است که کلام آخر را بر زبان بیاورد، گونه‌هایی از مردن است که انسان‌های نیکبخت‌تر، انسان ‌هایی آگاه‌تر از جایگاه برجسته خویش می‌توانند به آن دست یابند. وقتی جسد بالا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید و به سطح [رودخانه] بازمی‌گردد، گویی زباله ای دیگر بر آب جاری است. یک مرگ کثیف، یک مرگ در حال پوسیدن، مرگی میان دو آب، پیش از آنکه جسد به صید آدم دیگری درآید که در پی چنین طعمه‌ای نبوده است. [بدین ترتیب] یک منطق درونی سبب می‌شود که بر همه چیزهایی که با رودخانه در تماس هستند، سایه‌ای از شک و تردید بیافتد. مأموران آتش نشانی اینجا دیگر برای فراهم کردن اسباب سرگرمی کودکان لباس به تن نمی‌کنند، آن ها گاه تلاش می‌کنند فرد غرق شده را نجات دهند، او بالا می‌آورد گویی هستی‌اش را بالا بیاورد. گروهی از آدم‌های بیکار جمع می‌شوند و در میان آنها یک کودک، همچون کودکی یتیم که کسی اعتنایی به او ندارد، و اگر دغدغه‌ای برای یتیمان داشته باشیم می‌توانیم در نگاهش وعدۀ کنشی محتوم را بخوانیم- و باز در میان این آشنایان این محله حاشیه‌نشین، یک ناشناس که وقتی مرگ قطعی می‌شود محل را ترک می‌کند، گویی مأموریتش این بوده که سرنوشتی را که غریق نومید قصدش را کرده بود، وارسی کند.
** مأموران پلیس رودخانه –و ما هرچه بیشتر در یک خیال‌پردازی خاصِ شهری فرو می‌رویم- به نظر از مأموران پلیس شهری اهمیت کمتری دارند. ممکن است تا حدی متفاوت به نظر برسند، شاید این تفاوت به دلیل قایق‌های گشتی باشد که وام گرفته‌اند، یا نقش مبهمی که برایشان تعیین شده یا صرفا شاید به این دلیل که «رودخانه‌ای» هستند. این دریانوردان که در این نقطه از رودخانه زندگی می‌کنند کیستند! چقدر موقعیت آن‌ها مبهم است! دست کم این است که آن ها موجوداتی زمینی هستند که بر سطح آب‌ها زندگی می‌کنند. دریانوردان آبهای شیرین همیشه در عزیمت خود تأخیر دارند، آن‌ها وانمود می‌کنند که اعتنایی به دریا ندارند و با وجود این از این‌که تا به انتهای امیال (رسالت) خود پیش نرفته‌اند، رنج می‌کشند. تمام زندگیِ یک رودخانه/کانال نوعی تأثیر «غیرقابل تعریف» باقی می‌گذارد: آن‌ها حاشیه‌نشینان پنهان شهر هستند، پستوهای نهانی آن‌: کرجی‌هایی به شکل کلبه برای کولی‌ها با رخت‌هایی که روی بندهایش آویزان کرده‌اند، انبارهایی برای انباشتن اجناس‌هایی کنترل ناشده … ما در این‌جا دوگانه بسیار غنی شهر و پیرامونش را بازمی‌یابیم.: بیشه‌ها، مزارع، حومه‌ها، کاخ‌ها، حاشیه‌های شهری… مسئله صرفا کنار هم نشستن ساده این‌ها نیست. «همزاد (نسخه بدل) » در اینجا یک کاریکاتور است و می‌خواهد گروهی از امتیازات را از آن چه به حق اولین است، بگیرد. شهر از خود دفاع می‌کند و باید دروازه‌هایش را در هم شکست، شهر چنگال‌هایش را بیرون می‌آورد و باید از چنگ او گریخت و در همان حال در اولین فرصت به درونش راه یافت. رودخانه یکی از این سکوها، یکی از این راه‌هاست. و چرا باید تصویر تداوم یک شهر چنین زشت باشد؟ آیا یک شهر احساس می‌کند که نیاز دارد بدی‌های خود را در مکان خاصی قرار دهد؟ تمایلات ننگین خود را در نقطه‌ای مشخص مهار کند و یا حتی در مکان‌هایی که مرزهایش را می‌سازند، چرکین شود؟