منیره پنج تنی
۱) برای نخستین پرسش از شما می خواهم «انسان شناسی» را تعریف کنید؟ در ضمن اگر فکر می کنید ریشه شناسی انسان شناسی می تواند در گفت و گوی ما روشن گر باشد، آن را تعریف و بررسی کنید.
تعاریف بی شماری می توان از انسان شناسی داد و این امر به ذات این رشته و دانش مربوط می شود، اما در تعریفی متعارف که موقعیت کنونی و تحول تاریخی آن را در نظر داشته باشد، می توان آن را «دانش شناخت و تحلیل موجود انسانی در همه ابعاد در همه زمان ها در چارچوبی بین رشته ای و با تاکید بر فرهنگ » عنوان کرد. از لحاظ ریشه شناسی این واژه ای ترکیبی است همچون بسیاری از واژگانی که برای نامیدن علوم به کار می روند از دو ریشه «آنتروپوس» (انسان) و «لوگوس» (شناخت) در یونانی. ترجمه قدیمی فرهنگستان ایران که هنوز هم مرسوم است در آن زمان «مردم» را در معنای قدیمی آن یعنی انسان به جای «آنتروپوس» گذاشت و واژه «مردم شناسی» را ساخت که این ریشه یک ابهام و مشکل دراز مدت شد، زیرا «مردم» مدتهای بسیار زیادی است که در زبان فارسی معنای «انسان» نمی دهد، بلکه به معنی یک «گروه انسانی» است از این رو ما پیشنهاد دادیم که از این واژه به عنوان معادلی برای لغت لاتین «اتنولوژی» استفاده شود که البته ریشه «اتنوس» بیشتر به فارسی «قوم» نزدیک است اما بهر حال چون ما در زبان های اروپایی هم برای تعریف این علم دو واژه «اتنولوژی» (مطالعه بر انسان در جوامع غیر اروپایی و پیرامونی) و «آنتروپولوژی(مطالعه بر انسان در همه جوامع) را داریم شاید برای ما گره گشا باشد. اما کاربرد «مردم شاسی» به جای «انسان شناسی» که در ایران به دلایلی بسیار جا افتاده است، کاری نادرست و غیر قابل دفاع و منشاء اشتباهات مفهومی بی پایان است.
۲) انسان شناسی از چه زمانی به عنوان یک علم تأسیس شد و چه عواملی زمینه ظهور و بروز این شاخه از دانش را فراهم آورد؟
اگر مبنای شروع یک علم را دایر شدن کرسی دانشگاهی مستقل، شدید آمدن انجمن های علمی و نهادهای آموزشی و پژوهشی در آن موضوع، انتشار ادبیات علمی و ایجاد کالبد هایی از کنشگران در آن دانش چه به مثابه دانشجو و چه به مثابه استاد ، بدانیم ، این فرایند در اروپا و آمریکا در حدود اواخر قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم و در اغلب کشورهای در حال توسعه از پس از جنگ جهانی دوم افتاد. دلایل در دو گروه این کشورها متفاوت بود. در کشورهای اروپایی، نیازهای استعماری یعنی ضروروت شناخت مردمان زیر سلطه اروپایی بود که ایجاد این علم را توجیه می کرد و در آمریکا نیاز به شناخت بهتر بومیان این کشور برای مدیریت بهتر مسئله سرخپوستان. این در حالی است که در اغلب کشورهای جهان سوم، تمایل به شناخت بهتر فرهنگ های خود و بیرون آوردن انحصار این شناخت و تحلیل فرهنگشان از حلقه پژوهشگران اروپایی و آمریکایی بود که سبب شدید آمدن انسان شناسی شد. در طول یک صد سال اخیر با افزایش سطح دانش عمومی انسان ها و دانش های تخصصی، اهمیت و تاثیر گزار بودن فرهنگ در همه زمینه های تخصصی و عام هر چه بیشتر روشن شد و همین امر نیز این رشته را تقویت کرد. افزون بر این با افزایش نیاز به مطالعات بین رشته ای در دوران مدرن و پسا مدرن باز هم این رشته بود که می توانست بهترین راه را نشان دهد زیرا بنا بر تعریف رشته و دانشی بین رشته ای بود.
۳) انسان شناسی چه شاخه هایی دارد و در هر کدام از آن ها مثل باستان شناسی، زبان شناسی، انسان شناسی جسمانی و فرهنگی چه موضوعاتی را پی می گیرد؟
آنچه امروز در سطح جهانی عموما مورد اجماع است، ساختاری است که به «ساختار چهار شاخه ای» (Four Fold Structure) نام داده اند و دقیقا به همان بر می گردد که شماره اشاره کردید یعنی به ترتیب انسان شناسی زیستی، انسان شناسی باستان شناختی، انسان شناسی زبان شناختی و انسان شناسی فرهنگی. البته باید توجه داشت که در هر چهار شاخه رشته های مستقلی هم پدید آمده اند که دلیل این امر رشد دانش در این شاخه ها و ایجاد نظریه ها، روش ها و کنشگران تخصص بوده است رشته های پدید آمده عبارتند از : زیست شناسی، باستان شناسی، زبان شناسی و مطالعات فرهنگی گروه های مختلف جامعه مثل مطالعات زنان، مطالعات جوانان و غیره. البته در موارد نخست، رشته ها حتی پیش از انسان شناسی وجود داشتند ، اما با رشد هر چه بیشتر آنها گروه هایی هر چه بیشتری از انسان شناسان نیز به آنها پیوستند. امروز انسان شناسان به صورت هایی بسیار متنوع یا صرفا در حوزه انسان شناسی کار می کنند و یا در گروه های بین رشته ای . این مسئله بنا بر سنت آکادمیکی که از آن سخن می گوئیم بسیار متفاوت است.
اما در مورد آنچه هدف هر یک از این شاخه ها است. انسان شناسی زیستی، انسان را بیش و پیش از هر چیز در ابعاد زیستی و حیاتی او همچون گونه ای جانوری مشاهده می کند و تلاش می کند میان موقعیت انسان به مثابه یک ارگانیسم حیاتی و شرایط فرهنگی که به این ارگانیسم منجر شده و یا از آن تاثیر می پذیرند بپردازد. انسان شناسی باستان شناختی، بر دورانی از زندگی انسان در همه ابعادش کار می کند که پیش از شروع به ثبت حافظه انسان به صورت های مکتوب قرار می گیرد یعنی تقریبا تمام دوره ای که پیش از ۶ تا ۷ هزار سال پیش قرار داده می شود و به همین دلیل نیز باید از روش های باستان شناسی به صورت گسترده ای بهره ببرد. انسان شناسی زبان شناختی ، ورودی خود را به شناخت فرهنگ های انسانی، زبان آنها قرار می دهد . در این شاخه باور بر آن است که می توان با دقیق شدن، شناخت و تحلیل یک زبان فرهنگ گویشوران آن و جهان بینی ها و نظام های کنشی و ذهنی آنها را استخراج کرد و سرانجام انسان شناسی فرهنگی به طور خاص بر همه جنبه های زندگی فرهنگی انسان تاکید دارد، در اینجا فرهنگ یعنی آنچه انسان را از طبیعت جدا می کند و این حتی شامل طبیعت خود انسان مثلا نظام های حرکتی و زیستی او نیز می شود که به دلیل وجود فرهنگ با گونه های دیگر متفاوت است.
۴) موضوعات و مسائل انسان شناسی چیست و انسان شناس چه می کند؟
هر موضوعی که به زندگی انسان ربط داشته باشد می تواند موضوع انسان شناسی باشد و به همین دلیل تقریبا هیچ محدوده ای برای شمار شاخه های انسان شناسی وجود ندارد. البته این ابدا بدان معنا نیست که انسان شناسی و شناخت آن، روش ها و نظریه ها در همه این شاخه ها به یک اندازه پیش رفته باشند: برخی از شاخه ها مثل انسان شاسی جنسیت، انسان شناسی پیری، انسان شناسی دولت و غیره عمر کمتری دارند در حالی که برخی دیگر از شاخه ها مثل انسان شناسی خویشاوندی، انسان شناسی عشایر و قبایل ، انسان شناسی آیین ها و مناسک عمری بسیار طولانی تر دارند. بنابراین به دنبال این پرسش باید گفت انسان شناس خود را بر شناخت و تحلیل یکی از جنبه های زندگی انسان از بعد فرهنگی متمرکز می کند و برای اینکه بتواند این کار به نحو احسن انجام دهد سایر شاخه های علمی درباره آن بعد را نیز مطالعه کرده و تلاش می کند دانش خود را در آنها بالا ببرد تا قادر به انجام یک مطالعه بین رشته ای و درکی همه جانبه از آن بعد بشود. به صورتی خلاصه تر ، انسان شناس معتقد است در همه جنبه ها زندگی انسان، در همه مسائل و پدیده های موجودیت، رفتارها و ذهنیت های او ابعادی فرهنگی وجود دارد و وطیفه او مطالعه بر این ابعاد است.
۵) برایم جالب است بدانم که ارتباط انسان شناسی با علومی چون جانور شناسی، مورفولوژی، پارینه شناسی، مردم شناسی، زبان شناسی، روان شناسی و رفتار شناسی چگونه است؟
هر یک از این علوم که نام بردید با یکی از شاخه های انسان شناسی نزدیک هستند و به همین دلیل انسان شناس با کنشگران آن غلم رابطه برقرار کرده، نظریه ها و روش ها آن علم را مطالعه کرده و تلاش می کند در جریان اخرین رویدادهای آن علم باشد. در مثال هایی که زدید جانور شناسی، موفولوژی جانوری و کردار شناسی، رشته هایی هستند که به انسان شناس کمک می کند مرزهای خود را میان فرهنگ و طبیعت دقیق تر کند. برای مثال برای ما جالب بدانیم چه رفتارهایی را باید صرفا انسانی دانست و چه رفتارهایی میان انسان و سایر جانوران مشترک است. مطالعات رفتراشناسان جانوری یا کردارشناسی در سال های اخیر نقشی برجسته در پیشبرد انسان شناسی داشته اند زیرا آنجا که تصور می کرده ایم د رفتاری همچون «مبادله» صرفا عوامل فرهنگ انسانی دخالت دارند متوجه شده ایم که این رفتار در جانوران نیز هست پس بنابراین یا باید آن را در انسان «طبیعی» دانست و یا به نوعی «فرهنگ جانوری» قائل شد. در مورد پارینه شناسی و باستان شناسی، باید تاکید کرد که شناخت رفتارها و ذهنیت های انسان های پیش از تاریخ همواره راهی بسیار مناسب برای درک انسان معاصر است. نزدیکی ما به خودمان به دلیل نبود بعد زمانی گاه بسیاری از پدیده ها را در رفتارها و ذهنیاتمان برایمان چنان «بدیهی» می کنند که نمی توانیم آنها را «ببینیم» و بشناسیم، از این رو نگاه به این پدیده ها از خلال انسان دوردستی همچون انسان دوران پارینه سنگی و یا باستانی می تواند بسیار برای درک انسان معاصر مفید باشد. پرسش این است ما چه اندازه به آن انسان شباهت داریم و که اندازه تفاوت و دلیل این شباهت ها و تفاوت ها در کجاست.
در علم مردم شناسی که در فارسی آن را باید به فلکلور نزدیک دانست، ما با بخشی از انسان شناسی سروکار داریم که بر اشکال زیستی غیر شهری کار می کند برای نمونه اشکال زیست روستایی و عشایری. در این زمینه همچنین فرهنگ های مردمی، یعنی فرهنگ هایی که ریشه دقیق ابداع کننده آنها روشن نیست، همچون مثل ها و افسانه ها و داستان های مردمی و غیره مورد مطالعه انسان شناسان قرار می گیرند. انسان شناسی ایران تا چند دهه پیش صرفا به مردم شناسی خلاصه می شد، اما با تغییر جامعه ما و شهری شدن گسترده و عمیق آن به تدریج به سوی گشترش انسان شناسی به عنوان رشته اصلی پیش می رویم. رابطه با روان شناسی نیز وجود دارد. ما در انسان شناسی سه شاخه تفکیک شده داریم که ما را با این حوزه نزدیک می کند. نخست انسان شناسی روان شناختی که در پی یافتن دلایل فرهنگی در پدیده های روانی اعم از روان شناسی فردی و روان شناسی اجتماعی است. دوم، انسان شناسی روان شناختی که دنباله ای از اندیشه های فرویدیسم و لاکانیسم است و پیوندی تنگاتنگ با این اندیشه ها دارد و عموما تلاش کرده است رد پای این نظریات را در جوامع غیر مرکزی نسبت به مرکزیت اروپایی بگیرد . برای مثال پرسش هایی را نظیر آن مطرح کرده است که آیا می توان از مفاهیمی چون عقده اودیپ یا ناخود آگاه و من برتر و غیره در میان مردمان غیر اروپایی و دوردست در جوامع نانوشتاری سخن گفت و اگر بله در کدام بخش از زندگی، زبان و نظام های شاختی آنها چنین پدیده هایی مشاهده می شوند. و سرانجام ما شاخه ای نیز با عنوان انسان شناسی روانپزشکی داریم که تلاش می کند پایه های فرهنگی بیماری ها و عوارض روانپزشکی را روشن کند و برعکس تاثیر این اختلالات و بیماری ها را بر موقعیت های فرهنگی نشان دهد. پرسش هایی نظیر اینکه آیا فرهنگ هایی خاص موقعیت بالقوه ای برای ایجاد این یا آن بیماری روانی را ایجاد کرده یا کاهش می دهند از جمله پرسش های اساسی این شاخه است.
۶) در برخی از طبقه بندی ها انسان شناسی را به عنوان یک علم عام لحاظ می کنند و آن را به دو قسمت انسان شناسی جسمانی – زیستی و انسان شناسی فرهنگی و اجتماعی تقسیم می کنند. برایم جالب بود که مردم شناسی، زبان شناسی، باستان شناسی، روان شناسی، جامعه شناسی و شناخت شناسی زیر شاخه های انسان شناسی فرهنگی و اجتماعی بودند. آیا شما با این طبقه بندی و لحاظ انسان شناسی به عنوان یک علم عام موافقید یا باید انسان شناسی را زیر شاخه علم دیگری به حساب آورد؟
در این باره توضیح لازم را دادم اما باید اضافه کنم که گسترش بی مانند انسان شناسی و بین رشته ای بودن آن سبب شده است که تقسیم بندی های بسیار زیادی برای آن انجام بگیرد اما همانگونه که گقتم آنچه امروز بیش از هر تقسیم بندی دیگری بر آن اجماع وجود دارد همان تقسیم بندی چهار گانه است. در مورد انسان شناسی زیستی نیز این نکته را باید افزود که این شاخه به دلیل سوء استفاده هایی که نخست در دوران استعماری برای تحقیر مردمان غیر اروپایی از آن شد و سپس در دوران فاسیسم برای توجیه جنایات آن از این علم به عمل آمد با مشکلات زیادی در پس از جنگ جحهانی دوم روبرو بود که به تدریج توانست از آنها بیرون بیاید و در حال حاضر رشته ای زنده و رو به رشد است. با این وصف این رشته مورد اعتراض و رقابت گروهی از رشته ها همچون زیست شناسی، پارینه شناسی، غلوم شناختی، ژنتیک و غیره نیز هست. برخی از کنشگران این علوم آن را به رسمیت نمی شناسند و یا معتقدند که باید به عنوان زیر مجموعه ای از آن علوم مطرح شده و عمل کند. گروهی نیز هنوز به استقلال این شاخه و روابط مستقلی که می تواند با سایر علوم داشته باشد اعتقاد دارند و در این جهت عمل می کنند.
اما سخن گفتن از یک علم عام درباره انسان شناسی معنایی ندارد ما چیزی به نام علم عام نداریم. آنچه اغلب ممکن است به اشتباه با چنین نامی خوانده شود «فرهنگ عمومی» است که بخشی از آن «فرهنگ علمی عمومی» است یعنی مجموعه ای از دانش های بشری که یک جامعه در هر لحظه از حیات خود از آنها برخوردار است: همه مردم اطلاعاتی نسبت به پزشکی، فیزیک، شیمی، مهندسی و غیره دارند، علم اجتماعی نیز از این امر مستثنی نیست و اطلاعات مردم نمی تواند جنبه «علمی» داشته باشد زیرا فاقد پایه ها و نظریه ها و به ویژه روش شناسی های مستحکم و قابل وارسی و نقد و تحول در جهت اعتلا است، این البته نه ارزش دانش آنها را کم می کند و نه البته ارزش خودشان را . ما حتی در انسان شناسی شاخه ای داریم به نام «دانش مردمی» که موضوعش مطالعه و بررسی و تحلیل همین گونه انباشت و پردازش دانش است، اما این بدان معنا نیز نیست که در علوم اجتماعی چون کنشگران همگی خود «اجتماعی» هستند ما بتوانیم از سطح بالاتری از «شناخت علمی» و یا «قابل اعتماد بودن اطلاعات» و یا امکان جایگزنی اطلاعات عام با اطلاعات علمی سخن بگوئیم بنابراین باید نسبت به خطرات نوعی «پوپولیسم علمی » بر حذر باشیم که به نظر من روی دیگر سکه «اشرافیت علمی» یعنی تمایل به دور نگه داشتن مردم از داده ها و نتایج کار علمی است و همانقدر و شاید باز هم بیشتر در یک جامعه مضر است. می بینیم که گروهی از کنشگران دانشگاهی به خصوص در حوزه علوم اجتماعی و انسانی به شدت از حضور در رسانه ها و دخالت در مسائل اجتماعی به بهانه آنکه این کار در «شان» آنها نیست پرهیز می کنند و از این نیز فراتر رفته و هر یک از همکاران خود را که چنین می کنند به صورت های مختلف مجازات می کنند. برای مثال این امری شناخته شده در محیط آکادمیک ما است که یک استاد که خود را صرفا وقف نوشتن مقالات علمی پژوهشی خنثس واغلب بی فایده و بی خواننده کرده باشد شانس بسیار بیشتری برای ارتقا دارد تا استاد دیگری که به وظیفه اخلاقی یک جامعه شناس یعنی کمک به حل معضلات اجتماعی که در آن زندگی می کند و آموزش دانش خود به دانشجویان و مردم کمک کرده باشد. بهر حال در اینجا با یک انتخاب روبرو هستیم اما منظورم آن است که خطر «اشرافیت خود ساخته دانشگاهی» را نیز نباید کم گرفت. به همین دلیل گفتم این اشرافیت آن سوی سکه «پوپولیسم علمی» است.
۷) با توجه به این که انسان شناسی رشته ای است که در دوران جدید تأسیس شده است، آیا این که ما از انسان شناسی سقراط، افلاطون و … در دوران باستان یا دیگرانی در قرون وسطی حرف می زنیم صحیح است یا خیر؟
این کاری است که اغلب، فیلسوفان می کنند و بسیار نیز از انسان شناسان. دلیل نیز آن است که میان آنچه در الهیات «انسان شناسی» نامیده می شود و یا در «فلسفه» به این نام خوانده می شود و آنچه ما «انسان شناسی» می نامیم فاصله زیادی وجود ادارد. اگر خواسته باشم بسیار کوتاه به این پرسش شما پاسخ بدهیم اگر انسان شناس، انسان را موجودی طبیعی – فرهنگی در نظر می گیرد و تمام هنرش در آن است که در این رابطه او را تحلیل کند . این در حالی است که در الهیات «انسان شناسی» بخشی از «خدا شناسی » است و «انسان» به این جهت مطالعه می شود که ما به شناخت خدا نزدیک شویم و در نهایت در فلسفه «انسان شناسی» چه در سنت باستانی فلسفه یعنی فلسفه یونان باستان (که البته به الهیات نیز بسیار نزدیک است) و چه در فلسفه مدرن از سنت کانتی و کتاب معروف او با همین عنوان «انسان شناسی» ، این رویکرد ، نوعی شناخت هستی شناسانه را می سازد که بیشتر به دلیل وجودی انسان و هدف غایی و مفهوم وجود او می پردازد که چندان موضوع کار انسان شناسی در علوم اجتماعی نیستند. هم از این رو بی شک می توان از انسان شناسی افلاطون و ارسطو و غیره صحبت کرد اما نه در سنت انسان شناسی. ما اگر بخواهیم چنین کاری بکنیم بیشتر تلاش می کنیم از واژه اندیشه اجتماعی این فیلسوفان و صاحب نظران سخن بگوئیم و نه از علم «انسان شناسی» آنها.
۸) تفاوت مردم نگاری Ethnography و مردم شناسی Ethnology و انسان شناسی Anthropology چیست؟ از آن جایی که گاه البته در میان غیر متخصصان این واژه های به جای یکدیگر به کار می روند از شما می خواهم که تفاوت میان آن ها را آشکار کنید.
در ای باره در ابتدای این گفتگو اشاره کردم و گفتم که ترجمه نادرست فرهنگستان در پیش از انقلاب مشکلی ایجاد کرد که هنوز هم ادامه دارد. اما به نظر خود من، می توان این حوزه ها را به صورت زیر «بازتعریف» کرد.
نخست «مردم شناسی» که باید آن را به جای واژه لاتین و یونانی اتنولوژی به کار برد. در این واژه می توان، مطالعه اجتماعی بر جوامع غیر اروپایی ، غیر شهری و نانوشتاری( یعنی فاقد یک نظام مشخص و هنجارمند ثبت حافظه جمعی به صورت مادی) تعریف کرد که در دوران خاصی وجود داشتند و هنوز هم آثاری از آنها باقی مانده اما به سرعت رو به زوال می روند. در عین حال مردم شناسی می تواند احیانا و با رعایت احتیاط هایی به عنوان یک واژه دوران گذار برای عبور از سنت های این علم در ایران ابتدای این قرن به سنت جدید علمی انسان شناسی نیز به کار برود. از آنجا که پیشگامان این رشته خود را «مردم شناس» می دانستند و علم خود را نیز «مردم شناسی» می نامیدند باید به نگاه و اراده آنها احترام گذاشت و لااقل در دورانی از گذار از این واژه ولو نادرست استفاده کرد، اما کاربرد حتی در این حالت نیز بیشتر ، اگر نگوئیم انحصارا می تواند در حوزه های غیر شهری و روستایی و عشایری انجام بگیرد. متاسفانه در کشور ما نمی دانم به چه دلیل از چند سال گذشته بار دیگر کاربرد گسترده واژه «مردم شناسی» باب شده است و صورت های مضحکی به خود رفته است به شکلی که نویسندگانی که کتاب هایشان نام «انسان شناسی» دارد، از واژه «مردم شناسی» دفاع می کنند و نهادهایی که نام رسمی شان «انسان شناسی» است در گفتمان های خود «مردم شناسی» را واژه مطمئن تری اعلام می کنند. به نظر من این امر باعث نوعی سردرگمی شده است که به هیچ وجه قابل توجیه علمی نیست. علمی که امروز در جهان وجود دارد آنتروپولوژی است و ترجمه آن نیز به فارسی امروزی که همه می فهمند «انسان شناسی» است و واژه «مردم» را هیچ فارسی زبانی امروز به جای آنتروپوس درک نمی کند. تمایل ناسیونالیستی ضد عرب در فرهنگستان پیش از انقلاب بود که به این نام گزاری دامن زد که امروز چندان جایگاهی ندارد و افزون بر آن حتی اگر در پی «سره سازی» زبان فارسی باشیم هم این کار از طریق گذاشتن «مردم» به جای «انسان» امکان پذیر نیست. در زبان های اروپایی نیز واژه تحقیر آمیز اتنولوژی در حال ناپدید شدن است و تنها گروهی از مردم شناسان قدیمی که هنوز به مردم شناسی از نوعی قرن نوزدهمی آن باور دارند از آن استفاده می کنند.
اما درباره واژه اتنوگرافی که ما در فارسی «مرم نگاری» ترجمه می کنیم. این واژه نه یک علم بلکه مجموعه ای از روش ها است که در انسان شناسی به کار می روند و عمدتا شامل روش ها و فنون میدانی و کیفی نظیر مصاحبه، مشاهده، گرد آوری اسناد شفاهی و مکتوب، عکس برداری و غیره می شوند. باز هم در یک اجماع چه در ایران و چه در جهان امروز در انسان شناسی از این واژه برای مشخص کردن روش شناسی در این علم استفاده می شود. هر چند یکی از معانی جدید و نه مورد اجماع این واژه نیز به گروهی از انسان شناسان پسا مدرن (عمدتا مارکوس و فیشر) مربوط می شود که معتقدند مردم نگاری یا اتنوگرافی را باید شاخه ای از انسان شناسی به حساب آورد که اصل و اساس شناخت پدیده را کار بر روی روایت پژوهشگر از موضوع پژوهش و شیوه روایت می گذارد. بدین ترتیب آنها معتقدند که روایت مردم نگرانه به خودی خود یک کار پژوهشی است که لزوما نیازی به حفظ آن در چارچوب های سخت روش نشاسی علمی نیست و می توان با معنایی قابل انعطاف تر آن را در سایر رسانه های روایی نظیر فیلم اتنوگرافیک یا ادبیات اتنوگرافیک تداوم بخشید.
در نهایت باید گفت که تا زمانی که اصرار گروهی بر تداوم از عنوان مردم شناسی ادامه دارد، چه افراد سنتی در این علم، چه گروهی از دست اندکاران مدرن این رشته که به صورتی خود آگاهانه یا ناخود آگاهانه از این ابهام سود می برند، چه دست اندرکاران اداری که شناخت درستی از موضوع ندارند و بسیار زود با سخنان سطحی مجاب می شوند و چه حتی برخی از انسان شناسان ایرانی خارج از کشور که برغم شناخت بسیار زیادی که از این مباحث دارند به دلیل تبعیت از یک سنت استعماری باز هم از واژه مردم شناسی به جای آنتروپولوژی استفاده می کنند ، متاسفانه این ابهام و تداخل در سطح واژگانی باقی نمانده و این علم را در کلیتش تهدید می کند.
۹) انسان شناسی به عنوان یک علم چگونه با موضوعاتی مثل اقتصاد و جغرافیا از یک سو و دین، ادبیات و هنر و معرفت شناسی از دیگر سو ارتباط می یابد و از چه منظری آن ها را بررسی می کند؟
انسان شناسی با هر علمی می تواند وارد رابطه شود، به این دلیل ساده که موضوع محوری انسان شناسی، انسان است و علم در واقع چیزی نیست جز نتایجی مستقیم از تجربه حسی و پردازش های تحلیلی این تجربه حسی در نظام شناختی و زبان شناختی انسان ها. در نتیجه ما از هر علمی صحبت بکنیم در حال سخن گفتن از علمی «انسانی» هستیم که «انسان» ، آن را پدید آورده و به تحقق می رساندش و باز با حدود دانش همین انسان؛ نیز محدود می شود و تغییر می یابد. مفهوم اساسی ابطال پذیری پوپری از علم را می توان در همین امر دید یعنی اینکه علم ، علم است زیرا مطلق نیست، و مطلق نیست، زیرا انسانی است.
این انسانی بودن به انسان شناسی به عنوان یک علم محوری و مرکزی و بین رشته ای امکان می دهد که بر شباهت و تفاوت ها، بر نقاط اشتراک و افتراق به عنوان مفصل هایی بنگرد که می توان از خلال آنها انسان را بهتر شناخت. مهم نیست ما از شناخت یک گیاه صحبت می کنیم یا یک جانور، ازشناخت پدیده ای مثل مرگ سخن می گوئیم یا تولد، از شناخت طبیعت و اجزایش حرف می زنیم یا آسمان ها، در همه این موارد ما «انسان ها» هستیم که این «سخن ها» را می گوئیم ، پارادایم شناختی در اینجا با پارادایم «زبان شناختی» پیوندی ناگسستنی دارد و در عین حال هر دو آنها با پارادایم «تجربه حسی» و «حافظه مغزی» در انسان. اگر بتوانیم فرهنگ را به هر یک از این علم متصل کنیم می توانیم مطمئن باشیم نه تنها خللی در رشد و شکوفائی آنها اتفاق نمی افتد بلکه این رشد و شکوفائی با موقعیت «گونه» انسانی و در هماهنگی درون گونه ای (بین انسان ها) و بین گونه ای (بین انسان و سایر گونه ها) و در نگاهی وسیع تر در هماهنگی انسان با طبیعت و مجموعه های زیست محیطی انجام گرفته و از تهدیدهای بزرگی که امروز انسان ها را به دلیل توهم نسبت به دانش خود دارند، لااقل تا حدی جلوگیری خواهد شد.
۱۰) ارتباط انسان شناسان به طور خاص با مقوله زبان چگونه است؟
این ارتباط از خلال شاخه ویژه ای با عنوان انسان شناسی زبان شناختی انجام می گیرد که شخصیت های کلیدی تاریخی در آن ورف و ساپیر بودند و نظریه ای نیز به نام آنها رقم خورده که به آن «نظریه ورف – ساپیر» می گویند و به طور خلاصه بر این مبنا است که مشخصات هر فرهنگی را می توان از خلال مطالعه بر زبانی که آن فرهنگ به آن سخن می گوید شناخت و تحلیل کرد. نظریه پرداز مهم و مدرن در این زمینه نیز دارندراد است. هر اندازه ما در مطالعات زبان شناختی، کردارشناسی جانوری و شناختی بیشتر پیش رفته ایم و هر اندازه مطالعات انسان شناختی میدانی و نظری بیشتر کندوکاش کرده اند، امری برای ما بیشتر روشن شده است و آن اینکه زبان به صورتی که ما امروز در انسان می شناسیم و به او چنین امکانات بی پایانی نه صرفا برای ارتباط بلکه برای اندیشیدن و انتزاع می دهد، ظاهرا خاص انسان اوست. اگر چنین باشد باید گفت این یکی از معدود (اگر نگوئیم تنها مورد) مواردی است که ما پدیده خاص انسان داریم. پدیده ابزار و ابزار سازی که تا مدتهای زیادی از آن به عنوان یکی از مشخصات ویژه انسان یاد می شد، امروز ارزش خود را از این لحاظ از دست داده است زیرا جانورانی یافت شده اند که در رفتارهایی ابزار ساز را نشان می دهند. اما زبان را نزد هیچ گونه دیگری نیافته ایم.
افزون بر این تفاوت زبان های انسانی که سر به هزاران زبان می زند ( چیزی در حدود ۶۰۰۰ زبان موجود که قاعدتا تنها بخشی از زبان های موجود در چند هزار سال پیش هستند) و وجود گویش های بی شمار، می تواند حاکی از این فرضیه باشد که میان شکل گیری فرهنگ و شکل گیری زبان رابطه تنگاتتگی وجود دارد. یعنی زبان انسانی مشخصات فرهنگ انسانی را در خود دارد و برای حرکت از یک فرهنگ به فرهنگ دیگر و به ویژه برای مطالعات تطبیقی، رویکرد زبان شناختی، اگر درست مورد استفاده قرار بگیرد، یکی از مطمئن ترین راه ها است. از این رو مطالعات نه تنها بین زبان های مختلف بلکه درون یک زبان واحد نیز به پیش رفته و نکات بی شماری را برای ما روشن کرده اند. امروز ما می دانیم که درون یک زبان برحسب اینکه ما با یک زن یا مرد، یا پیر یا جوان و کودک، سروکار داشته باشیم، بنابر موقعیت اجتماعی و سیاسی و اتقصادی، بنا بر سبک زندگی و حتی بنا بر موقعیت ها ، می توانیم اجزایی را بیابیم که به ما در شناخت آن موقعیت ها و جایگاه ها کمک های بزرگی بکنند و این امر را می توان به نوعی بازگشت قدرتمندانه زبان به عرصه فرهنگ شناسی نامید.
۱۱) یکی از مفاهیم کلیدی که مایلم آن را در ارتباط با انسان شناسی بررسی کنید، مقوله فرهنگ است؛ چون گمان می کنم موضوعات بسیاری را در خود دارد. لطفا ابتدا آن را تعریف و سپس در تعامل با انسان شناسی آن را واکاوی کنید.
این بخثی طولانی است که نیاز به گفتگویی جداگانه دارد من فرهنگ را «مجموعه ای ترکیبی از ویژگی های رفتاری و ذهنی در یک جامعه مشخص در یک طرف زمانی مکانی تعریف می کنم که از طریق ابزارهای آموزشی رسمی و غیر رسمی از نسلی به نسلی منتقل می شود و سبب انسجام و تداوم یافتن آن جامعه می شود» تعریف می کنم. در این تعریف باید بر ترکیبی بودن فرهنگ ، یعنی یکپارچه نبودنش، داشتن استقلال برای اجزا یا ویژگی های فرهنگی، امکان به وجود آمدن تعداد بی شماری ترکیب از اجزائی یکسان، مقطعی بودن فرهنگ، اهمیت آموزش، اهمیت انسجام فرهنگی برای تداوم حیات یک جامعه و در عین حال اهمیت پویا بودن، در بسته و سخت نبودن و انعطاف داشتن فرهنگ، از جمله مواردی هستند که در این تعریف وجود دارند و نیاز به تعاریف و میاحثی دارند که در این مختصر نمی گنجند.
۱۲) می خواهم به طور خاص و ویژه رابطه انسان شناسی را با فلسفه بررسی کنید.
به طور بسیار خلاصه باید بگویم اولا نسبت فلسفه به فرهنگ نسبت کل به جزء است. بسیاری از انسان شناسان بزرگ ابتدا از فلسفه حرکت کرده اند وهمواره پایه فلسفی برایشان حکم ریشه های مستحکم را داشته است. افزون بر این فلسفه را نمی توان جزو علوم اجتماعی دانست زیرا در آن می توان صرفا در سطح انتزاع باقی ماند و رسالت خود را به اندیشیدن و شناخت محدود کرد بدون آنکه لزوما وارد عرصه کنش شد. لااقل این برای بخش بزرگی از فلسفه ممکن بوده و هست. اما در علوم اجتماعی ما تقریبا جایی برای گریز از کنش نداریم و موضوع ما بیشتر از آنکه انتزاع و مفهومی کردن مسائل باشد، درک آن مفاهیم و یافتن راه حل ها و دخالت کردن در واقعیت البته با استفاده از ابزارهای ذهنی مثل ابزارهای فلسفی است. از این لحاظ برای خود من، کار فیلسوف و کار جامعه شناس از یکدیگر تفکیک روشنی دارند، اما این یک قانون نیست، چه بسیار جامعه شناسانی که نظریاتشان ارزش فیلسوفانه داشته و برعکس. آنچه ما از آن سخن می گوئیم موقعیت های متعارف است. وظیفه جامعه شناس و انسان شناس در حوزه کنش تعریف می شود و وظیفه فیلسوف در حوزه اندیشه. این برای من به صورت بسیار تقلیل یافته و مختصر که در اینجا می توان بیان کرد فرق این دو را می سازد.
۱۳) آیا شما به انسان شناسی فلسفی قائلید و اگر بله آیا آن را شاخه مستقلی می دانید یا زیر شاخه دانشی عام تر لحاظ می کنید و اگر خیر چرا؟
انسان شناسی فلسفی در چارچوب انسان شناسی وجود ندارد، بلکه یکی از زیر شاخه های فلسفه است. قدمت انسان شاسی فلسفی، همچون انسان شناسی الهیاتی از علم انسان شناسی که در ابتدا صرفا در چارچوب انسان شناسی زیستی و نظریه تطوری (تکاملی) تعریف می شد، قدیمی تر هستند. زمانی که در متون مقدس از «انسان» سخن گفته می شد یا زمانی که کانت کتاب معروف «انسان شناسی» خود را می نوشت ما چیز به نام «انسان شناسی اجتماعی» یا انسان شناس در معنای امروزی اش نداشتیم. این سنت ادامه پیدا کرد و امروز هم انسان شناسی فلسفی وجود دارد اما جزو انسان شناسی در چارچوب علوم اجتماعی نیست.
۱۴) هانس دیرکس در مقدمه کتاب انسان شناسی فلسفی پس از بیان ارتباط انسان شناسی با شاخه هایی از دانش می گوید: «مایه شگفتی است که کاربرد اصطلاح انسان شناسی اتفاقا جای خود را در میان آن دسته از علومی باز نکرده است که به طور اخص با موضوع انسان سر و کار دارند؛ یعنی آن چه علوم انسانی نامیده می شود، زیرا این علوم جلوه های تاریخی ذهن آدمی را در قالب هنر، ادبیات، سیاست، دین و غیره بررسی می کنند و به همین دلیل دانش هنر، علم ادبیات و جز آن نام گرفته اند. ص ۴» آیا شما با این اظهار نظر موافقید و آیا اساسا انسان شناسی در میان علوم انسانی جای چندانی ندارد و بیشتر در حوزه علوم تجربی مورد اعتناست؟
این یک واقعیت است که مفهوم «انسان» در معنای هستی شناسانه آن به گونه ای که در نزد بسیاری از فیلسوفان و از جمله انسان شناسن فلسفی وجود دارد ، چندان جایگاهی در انسان شناسی اجتماعی ندارد. اما به نظر من این امر ابدا عجیب نیست و به همان تفاوت بنیادینی برمی گردد که میان فلسفه و علوم اجتماعی وجود دارد. شکی نیست که گروهی از فیلسوفان نشیر مارکس و گروهی از جامعه شناسان نظیر بوردیو تلاش کرده اند مرزهای میان کنش و ذهن را از میان بردارند. برخی نیز اصولا تلاش کرده اند که فلسفه ای برای کنش یا جامعه شناسی ای برای تجربه هستی شناسانه ایجاد کنند. اما در نهایت، این رویکردها بیشتر اقلیتی بوده اند به جریان نبدیل نشده اند. هر چند که اغلب این رویکردها به اندیشه هایی ناب دامن زده اند و حوزه های مختلف پژوهشی ایجاد کرده اند اما خود نتوانسته اند چندان ادامه یابند برای مثال در انسان شناسی می توان از کلود لوی استروس و اندیشه های ساختاری او سخن گفت که هر چند نفوذ بسیار بالایی داشته اند اما به یک جریان تبدیل نشدند. فلسفه مارکسی نیز زمانی که به یم نظریه کنش تبدیل می شود در نهایت سر از یک اراده گرایی سیاسی در می آورد که بیشتر یک جامعه شناسی سیاسی فعال شده است تا یک فلسفه کنش.
۱۵) رحیم فرخ نیا و علیرضا غفاری در کتاب «انسان شناسی فلسفی» که انتشارات «جامعه شناسان» آن را چاپ و منتشر کرده است می گویند: «انسان شناسی فلسفی شاخه ای از فلسفه نیست بلکه رشته ای است که بر پایه مباحث جدید در حوزه های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و حقوقی وضع شده است. ص۷» این در حالی است که عده دیگر بر این نظرند که انسان شناسی فلسفی شاخه ای از فلسفه است! شما چه نظری دارید؟
در مورد آنچه مولفان گفته اند چون من کتاب را مطالعه نکرده ام نمی توانم اظهار نظر کنم چون باید چارچوب این سخن را دید. اما همانگونه که گفتم از نظر من و بسیاری دیگر از انسان شناسان، انسان شناسی فلسفی بخشی از فلسفه است و نه بخشی از انسان شناسی. این امر ار می توانید به سادگی با جستجو روی محیط مجازی از طریق ادبیات علمی و مجله ها و پژوهش ها و کنفرانس ها و غیره دریابید. انسان شناسی فلسفی نه از لحاظ مباحث ، نه از لحاظ کنشگران و نه از لحاظ ادبیات تخصصی در حوزه کاری انسان شناسی قرار نمی گیرد. البته ما حوزه ای در انسان شناسی داریم که به آن انسان شناسی نظری می گویند و در آن مباحث مربوط به نظریه انسان شاختی مورد بحث و تحلیل قرار می گیرد اما این نظریه ها، نظریه های انسان شاختی هستند و اغلب با موضوع میدان و روش تحقیق پیوند خورده اند و ربط مستقیمی به فلسفه ندارند. این نکته را لوی استروس که خود پیش از آنکه یک انسان شناس باشد ، تحصیلات فلسفه کرده و استاد فلسفه بود به روشنی در چندین گفتگوی خود بیان کرده است که برغم آنکه از فلسفه در زندگی بسیار بهره برده است اما هرگز نتوانسته و نمی تواند فلسفه را بخش از انسان شناسی بداند. او نیز معتقد است حوزه هایی همچون مطالعات شناختی، زبان شناسی و فلسفه در رابطه با انسان شناسی، رابطه ای کل به جز دارند و نه برعکس.
۱۶) در بسیاری از کتاب های انسان شناسی که از منظر دینی به سراغ این موضوع رفته اند، ما با انسان شناسی الهی، انسان شناسی دینی و … مواجهیم. به نظر شما انسان شناسی در این جا به چه معناست؟ آیا آن را به عنوان مشترک لفظی به کار می برند یا مشترک معنوی؟ و همچنین علم انسان شناسی که در دوران جدید تأسیس شده است چه جایگاهی برای چنین شاخه هایی قائل است؟ آیا آن ها را به رسمیت می شناسد یا خیر؟
در این موردنیز توضیح دادم. اولا استفاده از واژه انسان شناسی چه در ایران و جه در ادبیات مسیحی نسبت به استفاده از این واژه در علوم اجتماعی تقدم زمانی دارد. افزون بر این موضوع در آنجا خداشناسی است و انسان به مثابه «اشرف مخلوقات» و «بازنمودی از خداوند» شناخته می شود. این بنابراین ربطی به انسان شناسی که از حوزه علوم طبیعی شروع شد و به حوزه فرهنگی رسید ندارد. در این حوزه مباحث ما بسیار عملی تر و جزئی تر و در یک معنا «حسی تر» هستند.
۱۷) چه تفاوتی میان انسان شناسی فلسفی و فلسفه انسان شناسی وجود دارد؟ گاه به نظرم می رسد آن چه مورد مناقشه اهالی فلسفه است، فلسفه انسان شناسی است تا انسان شناسی فلسفی؟
من نمی دانم فلسفه انسان شناسی چیست، چون هیچ شناخت عمیق و آکادمیکی از فلسفه ندارم و هرگز مدعی چنین شناختی نبوده ام، این پرسشی است که به نظرم باید از فلاسفه پرسید اما اگر منظورتان دیدگاه یک انسان شناس در این باره است باید بگویم تا جایی که من اطلاع دارم ما در انسان شناسی شاخه ای با عنوان فلسفه انسان شناسی یا انسان شناسی فلسفی ندارم. اینکه گروهی از انسان شناسان یا جامعه شناسان بتوانند درباره رشته خود دست به تفکری فلسفی بزنند به نظر من کاملا ممکن است و ما نام های درخشانی در این زمینه داریم از استروس گرفته تا کلیفورد گیرتز، تایلر و بوردیو و همچنین بسیاری از فیلسوفانی که ارزشی بالا در انسان شناسی دارند نظیر دولوز، بودریار، فوکو، دریدا، و به طور کلی آنچه «اندیشه فرانسوی» نامیده می شود. اما هیج کدام این ها به معنی آن نیست که ما رشته یا شاخه ای به نام انسان شناسی فلسفی داشته باشیم. این نکته را نیز اضافه کنیم که انسان شناسی را هر چند رشته ای بین رشته ای است با شاخه های دیگری از علوم انسانی که رسما خود را بین رشته ای اعلام می کنند اشتباه نگیریم. همچنین با نظریه پردازانی که چنین می کنند و در بسیار مواقع بسیار هم موثرند شخصیتی چون ادگار مورن را می توان شخصیتی کلیدی دانست که بسیار در تاریخ انسان شناسی موثر بوده اما کمتر کسی را می توان یافت که او را یک «انسان شناس» بداند.
۱۸) به عنوان آخرین پرسش می خواهم نظر خود شما درباره «انسان شناسی فلسفی» بدانم. آیا شما قائل به این شاخه از دانش هستید یا آن را حاصل از سوء تفاهمات طبقه بندی می دانید؟
گمان نمی کنم که برای پاسخ به این پرسش صلاحیت داشته باشم زیرا گمان می کنم این پرسشی است که باید از اهل فلسفه پرسید. اگر من بر آن بودم که این شاخه بخشی از انسان شناسی است شاید می توانستم پاسخی ولو جزئی به شما بدهم اما از انجا که اصولا معتقد به چنین چیزی نیستم و همانگونه که گفتم انسان شناسی نظری را به عنوان یک شاخه از انسان شناسی از انسان شناسی فلسفی تفکیک می کنم، به گمانم نه وظیفه پاسخ دادن به این پرسش را دارم نه رسالت و صلاحیتش را.
این گفتگو در اسفند ماه ۱۳۹۰ با اطلاعات حکت و فلسفه انجام شد و در شمراه نوروز ۱۳۹۱ آن به انتشار رسید.