برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
ترجمان درد در بدن، یعنی در رابطه با جهان، رنجی است که نمیتوان آن را به بیان درآورد. فروید میگوید در معالجه الیزابت از دردهای او همچون یک “قطبنما” استفاده میکرد. «اگر او بدون آنکه دردش قطع شود، ساکت میشد، متوجه میشدم که همه چیز را نگفته و اصرار میکردم که ادامه بدهد. «فروید با پرسش درباره این «همراهی معنایی» معتقد بود که بخشی از درد دارای منشأ ارگانیک و در نتیجه تغییرات یبک (روماتیسمی) در ماهیچهها، تاندونها ناشی میشد. این بخش بسیار بیشتر در بیمار دارایاختلال روانی تا بیمار عادی، احساس میشد. بخش دیگری از دردها ظاهراً حاصل بازگشت رنجهای قبلی بود، نمادی حافظهای از دورههای سخت درمان بیمار، همه چیزهایی چه جایگاه بزرگی را در زندگی بیمار ما به خود اختصاص داده بودند. شاید هم دردهای دارای ریشه ارگانیک بعدها در جهت اختلال روانی تشدید شده بودند. بعضی از اشکال درد پس از آنکه معنای آنها تثبیت و موقعیتهای ضربهای (تروما)به اتمام میرسیدند، از میان میرفتند. «هرکدام از نشانگان هیستریک بلافاصله پس از آنکه موفق میشدیم خاطره بیمار را از حادثهای که اسباب این امر بوده روشن کنیم، از میان رفتند و دیگر بازنمیگستند، بیمار سپس به صورت تفضیلی حادثه را توصیف میکرد و به احساس خود یک بیان کلامی میداد».
فروید در کلام نوعی «معادل کنش»ی دید که احساس را آزاد میکند. یک زن دیگر که دچار نورالژی صروت شده بود هنگامی که در خواب مصنوعی (هیپنوز) قرار داشت، صحنهای را تشریح میکند که همسرش چیزی گفته بود که به شدت به او «ضربه» زده بود. او در این هنگام دستش را بر گونه خود که درد گرفته بود گذاشته و فریاد زده بود: «درست مثل اینکه ضربهای به صورتم خورده باشد». و نورالژی بلافاصله قطع شده بود. فروید از خود میپرسید آیا این انعکاس زبان در بدن ناشی از احساس نزدیکی است یا کلمات هستند که احساس را ایجاد میکنند یا اینکه زبان و احساس از سرچشمه یکسانی سیراب نمیشوند.
یک حادثه دردناک در یک تصادف یا یک عمل جراحی میتوانند نقطههای آغاز و ثابتی باشند که درد را ایجاد و آن را به نوعی احساس سنگینی در زیستن تبدیل کنند رنج درون زندگی، در یک درد «فیزیکی» تشدید میشود که میتواند به زبان درآمده و به اشتراک گذشاته شود و افزون بر این به صورت عمیقی موقعیت طرفهای درگیر را در روابطی که میانشان ایجاد شده تغییر میدهد.
در برخی از مشاغل با خطر سقوط از ارتفاع یا زخمی شدن، برای مثال کارهای ساختمانی، کارگران و مدیران، با نگذاشتن کلاه ایمنی خطر کار خود را افزایش میدهند و در این کارگاه به مشروب پناه میبرند. نوعی تخیل مردانه نیز در اینجا کارهایی چون مشروبخواری، نترس بودن و کوچک شمردن خطر حادثه را با دفاع «مردانه» از خود تقویت میکند. این هم روشی است برای حفظ آبرو و احترام خود از طریق تبدیل یک موقعیت تحمیل شده و نه چندان درخشان به نوعی سلطه شخصی. مسئله در آنست که نشان داده شود فرد، یک «مرده» است و بنابراین خطر کار خود را افزایش میدهد و خود کارهایی میکند خطرناکتر از خطرات واقعی کارش. اما بعد از یک حادثه تعداد زیادی اختلالات کارکردی ظاهر میشوند که محل دقیق و منشأ آنها در بدن مشخص نیست: سردردها، سرگیجهها، احساسات عجیب و غیرخ. ث. دوژور بر آنست که این حالتها را باید در رابطه با شکست آن تخیل دفاعی در نفی خطر درک کرد. کارگر پس از حادثه به زحمت میتواند به کارش بازگردد چون حال شکنندگی خود را درک میکند. او ممکن است لزوماً خود نداند، اما در موقعیتی تحملناپذیر قرار دارد. زیرا ترس مفهومی نیست که بتوان [به سادگی] به دیگران اعترافش کرد و در سازماندهی کار برخلاف زخمی شدن بدن، این احاساس به رسمیت پذیرفته نشده است. بدین ترتیب بدن تبدیل به پناهگاهی ناخودآگاه میشود تا از خود در برابر بازگشت به کار محافظت کرده، اما همین بدن میتواند به یک تله پایدار و بدون راه خروج هم تبدیل شود.
اغلب دیدهایم که یک [کارگر] مهاجر به بدن خود تقلیل یافته است، او در کار خود صرفاً یک کالبد است، در خیابان گاه به او صرفاً براساس ظاهرش که گویای تفاوت با دیگران است نگریسته میشود. چنین مهاجری که اغلب از خانواده خود در زادگاهش، جدا افتاده و گاه حتی نزدیکان خود(برای مثال فرزندانش) را به زحمت میشناسد، کالبدی را میسازد که دیگران بر آن به شدت معناگزاری میکنند به خصوص زمانی که با امری منفی مثل یک حادثه کار روبرو شده و در چنین حالتی شکایتهای او از حالش چندان جدی گرفته نمیشود. او ناچار است صرفاً به بدن آسیب خورده خود پناه ببرد زیرا هیچ چیز دیگری برای مقاومت کردن ندارد. و این امر به آن دلیل است که ذهنیت او چندان مورد توجه نیست. بدین ترتیب، بدن آسیب دیده از سانحه کار به او امکان میدهد دست به شکایت بزند و گلههای خود را بسیار فراتر از نشانگان آسیب ببرد و بیش از هرچیز عذاب زندگی خود را آشکار کند. رنج او هراندازه که عدم درک و شک و تردید پزشکان و اطرافیان نسبت به او بیشتر میشود، افزایش مییابد و با احساس بیعدالتی تشدید میشود. از این رو تلاش او برای جدی گرفته شدن دردش، به صورت ناخودآگاه، سبب میشود که رنج او بالا بگیرد زیرا با این کار است که میتواند حقیقی بودن خود را اثبات کند. با این همه، درد را نمیتوان دید و هیچ گونه شهادتی بر آن قابل انجام نیست. نبود بازشناسی شکایت در این حالت به مثابه آن تلقی میشود که به خوبی درمان نمیشود و دلیل این امر هم در ذهن او نوعی نژادپرستی مفروض و واقعی علیهاش تلقی میگردد و همین امر رنج او را در چرخهای باطل دائماً افزایش میدهد. کارگر مهاجر بدین ترتیب دغدغه ناخودآگاه آن را دارد که به پزشک نشان دهد چقدر در اشتباه است. در این حال اگر درد به سرعت پذسرفته شود و اگر بیمار در فرایند بهبود و بازیابی هویتش همراهی شود، میتواند نسبتاً با سرعت بع کار برگردد. البته شاید در شغلی که با توانایی فیزیکیاش بیشتر هماعنگی داشته باشد. اما اگر پزشک همچنان بر آن باشد که شکایتهای بیمار را نپذیرد و صرفاً علائم بدنی را مورد توجه قرار دهد، این شکایتها هرگز به پایان نمیرسند. رنج در بدن بیمار چنان خانه میکند که به شکلی از مقاومت در برابر بیباوری و بیتفاوتی دیگران تبدیل میشود، ولو انکه فرد در همین حال و ناخواسته به دام این مبالغه در موقعیت خود بیفتد و همین سبب گردد که وجودش را به صورت ریشهای در هم بشکند. گویی این بهایی باشد که باید برای بازشناسی دردش پرداخت کند. در این حالت بیمار درون قالب یک قربانی قرار میگیرد که گاه آخرین شکل هویتی او خواهد بود.