درختی که جنگلی را پنهان کرده، مثالی است که از فرط کاربرد به ابتذال کشیده شده، اما چرا کمتر کسی از جنگلی که درختی را پنهان کرده، حرف نمی زند؟ حق با کدام است: درخت یا جنگل؟ جنگل، پهنه گستردگی است، پهنه بلاهت امتداد یافته در تکرار، در یکسان بودگی، در دیگری هایی که به ناچار به خود تبدیل شده اند و یا وانمود می کنند، چنین شده اند، وقتی کسی تو را نمی بیند راحت تر هستی، انگار وجود نداری و نگاه ها چون شعاع های نور وجودت را در می نوردند و به راهشان ادامه می دهند. در حالی که تفاوت، شعاع نور، شعاع نگاه ها را متوقف می کند. شاید به همین دلیل است که انسان ها دوست دارند متفاوت باشند، تا وجود داشته باشند، تا نگاه ها نتوانند وجود آنها را پشت سر گذارند و به راهشان ادامه دهند: آیا هویت چیزی جز این است؟ دیواری پر زرق و برق که جلوی شعاع های نور را می گیرد و نگاه را از امتداد یافتن باز می دارد. جنگل اما، نفی نشانه گزاری ها و تفاوت ها است. چقدر انی درختان به یکدیگر شباهت دارند. واحد هایی انسانی که ظاهرا به وجود آمده اند تا وجود نداشته باشند، به وجود آمده اند که تنها تکراری از ناوجودی یکدیگر باشند در ناوجودی دیگر. و چه لذت درک ناپذیر و شگفتی در آن پشت، آنجا که درختی ولو کوچک، ولو تنها، ولو بال و پر ریخته، ولو خشکیده، نهفته است. درخت با خود است و بی تفاوت به جنگلی که رو برویش ایستاده است، جنگلی که هرگز نمی گذارد کسی او را ببیند، چقدر باید در زندگی گشت تا به این درخت های تنها و خاموش رسید. اما چقدر وقتی به آنها می رسیم، می توانیم شک وجود نداشتن را از خود دور کنیم. ما هم شاید بتوانیم درختی باشیم، درختی که برایش جنگل، بی ارزش ترین چیزی است که در عالم وجود دارد. شاید، روزی آتشی از راه برسد و تمام جنگل ها را بسوزاند، شاید درخت ما هم، همراه جنگل بسوزد، اما چه لذتی دارد سال های سال، درخت بودن و… جنگل نبودن.