پرویز کلانتری (۱۳۱۰-۱۳۹۵)
نخستین بار که پرویز کلانتری را در خانه یکی از دوستان دیدم، بسیار زود برایم خاطرات کودکی ام زنده شدند. به او پیشنهاد گفتگوهایی در چارچوب «پروژه انسان شناسی تاریخی فرهنگ مدرن ایران» را دادم که بدون تامل و با شادی استقبال کرد. وقتی برای اولین گفتگویمان که مجموع آنها بیش از یک سال به طول کشید، به خانه او رفتم، خودش در را باز کرد. پیش از هر چیز، از اینکه صدا را نشنیده و در را دیر باز کرده، پوزش خواست؛ کلاه همیشگی را بر سر داشت و لبخند همیشگی را بر لب. حرف هایم را به زحمت می شنید و سمعکش را دائما جا به جا می کرد و هر بار با لبخندی و با حرکت دستانش، گویی باید از این بیماری شرم داشته باشد، این حرکات را جبران می کرد، اما نگاه تیزبینش بسیار بیشتر از زبانش سخن می گفت. تمام تلاشش آن بود که کوچکترین عذاب وجدانی در مخاطب به وجود نیاورد. شروع گفتگویمان با جمله ای آغاز شد که بارها در ذهنم، آرزو داشتم رودر رو به او بگویم، برای من گفتن این جمله سخن گفتن با تاریخ بود، با کودکی از دست رفته و گذشته هایی که هرگز جز در ذهنم بازگشتی به آنها برایم ممکن نبود؛ به او گفتم: آقای کلانتری، می دانید من اولین بار کجا با شما آشنا شدم؟ با لبخند شادی پاسخ داد: نه متاسفانه. گفتم: زمانی که شاید ده ساله بودم، به مدرسه می رفتم و کتاب های تاریخ و جغرافیای بزرگ و کتاب فارسی خود را هم بسیار دوست داشتیم اما نه به دلیل مطالبشان که اغلب از آنها بیزار بودیم و باید در امتحان تکرارشان می کردیم، بلکه به دلیل تصاویر زیبایشان. همه این کتاب ها پر از نقاشی های زیبایی بودند که جهانی بزرگ را برای ما می ساختند. ما نه تا به حال تصویری تاریخی دیده بودیم، نه پادشاهی، نه وزیری، نه سربازی، نه اسبی، نه چادری، نه ایلی، نه یک روستایی، نه یک خانه گلی، نه کویری، نه آسمان پرستاره ای در بیابان، نه روباهی، نه زاغی… بسیاری از این تصاویر ما را برای اولین بار با واقعیت در بازنمایی و رنگ های شادش، آشنا می کردند. برخی از واقعیت ها را تا امروز هنوز هم ندیده ام، اما تصاویر و نقاشی ها و رنگ ها هنوز در ذهنم زنده و از واقعیت ِ واقعی، واقعی ترند. بسیاری از این واقعیت ها را اصولا نمی توانستیم در واقعیت ببینیم: زیرا در جهان واقعی هرگز امکان دیدنشان وجود نداشت و ندارد. چطور می توانستیم هزاران سال به عقب باز گردیم، ریشه های تاریخی پهنه ای را که در آن زندگی می کنیم، ببینیم؟ ما که کودکانی شهری بودیم، چطور می توانستیم، درختان جنگلی، جانوران وحشی و سخن گفتن های معجزه آسا و زیبایشان با یکدیگررا ببینیم؟ اما تا سال های سال، به این نکته فکر نکرده بودیم که این تصاویر زیبا را چه کسی خلق کرده است؛ فکر نکرده بودیم چه کسی ذهنیت ما را ساخت و برای نخستین بار ما را با طبیعت، با زندگی، با تاریخ، با هویت ملی و فرهنگی مان آشنا کرده است؛ به این فکر نکرده بودیم که نقاشی در تنهایی، در اندیشه و در سختی زندگی هنرمندانه خودش بیشتر به آن می اندیشد که زندگی را برای میلیونها کودک در نسل های متمادی بسازد تا زندگی و رفاه را برای خودش.
کلانتری به سخنان من گوش می داد و خوشحال بود، شاید فکر می کرد که کارش تاثیر زیادی داشته که حالا انسانی در سن پختگی در برابرش به دنیای کودکی اش بازگشته است، شاید فکر می کرد که سرانجام در صحبت های کسی همچون من، و بسیاری دیگر از کسانی که در اطرافش هر روز به دیدارش می آیند و او را به نزد خود دعوت می کنند، می تواند دستمزد و پاداشی را بیابد که با هیچ ثروت مادی قابل پرداخت نیست. اما آنچه برای من، شگفت انگیز می آمد، آنچه برای من که موقعیت خود را به مثابه یک نویسنده و یک مرد نزدیک به شصت سال از یاد برده و به دوران کودکی بازگشته بودم، فروتنی باور نکردنی پرویز کلانتری بود. لبخندی که چنان آرامشی در بر داشت که گویی سال هاست تغییری نکرده است. سرش را تکان می داد و هنگامی که شروع به پاسخ دادن می کرد با آهنگی یکسان، به پرسش ها یک به یک پاسخ می گفت، در این پاسخ ها کلانتری دوباره بدن کودکی اش را باز می یافت، احساس می کردم دوباره دارد به دورانی دور دست باز می گردد با برادرش همبازی می شود، به کوچه پس کوچه های خانه پدری شان باز می گردد و به طبیعتی که گویی در وجودش به یک همزاد تبدیل شده است. به درختان تازه، گل های شاداب و معطر، شب های خنک پرستاره و روزهای داغ آفتابی، به بازی های بچگانه، به بی خیالی های دوران از دست رفته.
و همانطور که در این گفتگو های طولانی پیش می رفتیم، احساس می کردم همراه با روایتی که از زندگی خود برای من نقل می کند، دوباره در حال جوان شدن است، خاطراتی که به ذهنش می آمد، چشمانی که در فضا به دنبال تصاویری گمشده می گشتند، نام هایی که از یادش رفته بودند اما حس ها، طعم زندگی، مهربانی ها، نوازش ها و دوستی ها را هنوز در خود داشتند. تلاش می کرد نام ها را بیاد بیاورد، سال ها را، جزئیات را، چهره آدم ها را، رفتارهای خودش و دیگران را. و خوشبختی او در این گفتگو ها زاید الوصف بود. دائما می گفت یکی از بزرگترین شانس های من در زندگی آن است که می توانم این حرف ها را در برابر دوربین بزنم. و من غرق خجالت، نمی دانستم چه بگویم. معجره ای شده بود. من کودکی بودم که کتاب تاریخ و جغرافیای کودکی اش را روی نیمکت مدرسه گشوده است و به درون کتاب فرو رفته، به دوران نقاشی های باشکوهی که آنها را پر از رنگ و زندگی می کردند؛ من کودکی بودم که استاد نقاش دستش را گرفته بود و معجزه آسا با خودش درون زیباترین تصاویر طبیعت و تاریخ باستانی ایران، درون زندگی روستائیان و دشت و صحراهای ایران بزرگ می برد. با خودم فکر می کردم آیا واقعا این زیبایی ها وجود دارند؟ آیا واقعا گل های سرخ، این قدر سرخ هستند و گندم ها این قدر زرد؟ آیا روستائیان چنین لباس هایی دارند و عشایر با مال هایشان در راه کوچ چنین صحنه های خلق می کنند که می توان بارها و بارها آنها را در زندگی مرور کرد و خاطر خود را با آنها طراوت بخشید؟
روایت کلانتری از زندگی اش تداوم داشت به سال های دانشجویی می رسید و شیطنت های جوانی، هنرمندان سرخوش و زندگی پر شوری که در کانون پرورش فکر ی کودکان و نوجوانان داشت با شخصیت هایی که بر زندگی اش تاثیر گذار بودند؛ کسانی همچون فیروز شیروانلو، سیروس طاهباز، همایون صنعتی زاده، عباس کیارستمی؛ بهرام بیضایی، ناصر تقوایی و … بسیاری دیگر. وقتی از این دوستان و به خصوص شیروانلو یا از صنعتی زاده صحبت می کرد، چشمانش می درخشید به نظر می رسید دلش می خواست آن جوانی و آن سال ها را دوباره به دست بیاورد، تاریخ را از نو آغاز کند، آن کودکان، آن نوجوانان، آن کتابخانه ها و آن فعالیت های گسترده کانون را از سر بگیرد. هرگز در کسی اینقدر شور آموختن و به اشتراک گذاشتن شادی و شور خود با دیگری را ندیدم. هرگز در کسی این همه فروتنی نسبت به خود و این قدر تعادل در قضاوت درباره دیگر ی ندیدم. گویی به صورتی وسواس آمیز از داوری کردن درباره حتی سخت ترین ناملایمت ها و دشمنی هایی که تحمل کرده بود، درباره یدترین رفتارهایی که از آنها آزرده بود، اجتناب داشت. هرگز نتوانستم سخنی از او بر علیه یا در نفی کسی بشنوم، حتی کسانی که هر دو می دانستیم او را تخریب کرده اند و یا کارهایش را قبول ندارند. هرگز حاضر نبود زبانش را در ملامت کسی به کار ببرد و ترجیح می داد وقتی به چنین موقعیت های بر می خورد، بیشتر از ناتوانی خودش در درک آدم های صحبت کند تا از غیر قابل دفاع بودن آنها، گویی نمی توانست یا نمی خواست شرارت، بدخواهی، حسادت، تنگ نظری و بی ادبی را به مثابه واقعیت هایی حتی موجود، بپذیرد و ترجیح می داد در داوری خودش شک کند.
پرویز کلانتری امروز پس از سکته ای مغزی و بسیار سخت، بخش بزرگی از توانایی های جسمانی خودش را از دست داده است، نمی تواند سخنی بگوید ، نمی تواند بخندد و دست های ما را در دستانش بگیرد و نوازش کند، نمی تواند احساساتش را به زبان بیاورد، نمی تواند قلم به دست بگیرد و برای ما کودکی مان را نقاشی کند، نمی تواند با چشمان امیدوارش زندگی را از زشتی هایش پاک کند و در زیباترین ترین ابعادش بازآفریند و به واقعیتی ولو خیالین اما زیبا، تبدیل کند، در حالی که زیبایی و تخیل، شاید امروز تنها ابزارهایی باشند که بتوانند ما را از ورطه ای که جهانی که در خشونت و زشتی خود را می کشد، نجات دهند. پرویز کلانتری امروز در بستری یک بیماری سخت است که در سن او ( ۸۳ سالگی) بزرگترین توان های انسانی را برای مقابله با آن نیاز دارد. و ما امروز بیش از هر زمانی دیگری باید دین خود را به او ادا کنیم و پاسخ مهربانی هایش را در یک عمر تلاش برای تربیت فرهنگی مان به او بازگردانیم؛ زمانی ما کودکانی بودیم که روی نیمکت های دبستانی خود، با پرویز کلانتری، جهان را شناختیم و امروز اوست که روی بستر بیماری، در مرز زندگی و مرگ، قرار گرفته است، و کوچکترین وظیفه ما آن است که دین خود را نسبت به او ادا کنیم. میلیون ها کودک در این آب و خاک با دستان و چشمان پرویز کلانتری جهان را شناختند، میلیون ها تن در ایران و جهان، فرهنگ ما را از خلال پرده های خیال انگیز او آموختند، بسیاری از ما با رنگ ها و نقاشی های کلانتری، کلاغ ها، زاغ ها، انسان ها، روستائیان، عشایر ، کلبه های حصیری، کویرها بی پایان طلایی رنگ و آسمان های پر ستاره شب های بیابانی و … را برای نخستین بار کشف کردیم، پس برای ما همین تصاویر واقعی تر از واقعیت طبیعی شان هستند.
امروز پدری برای همه ما، بر بستر بیماری آرمیده است و ما کودکان غمگینی هستیم که که کنار این بستر، آخرین دست های امید را به سوی او که ما را با جهان آشنا کرد، او که با هنر، با رنگ، با زیبایی، با موسیقی طرح ها و هم آهنگی مضامین زندگی آشنایمان کرد، گریه هایمان را فرو می خوریم و امیدمان را در دل با خود تکرارمی کنیم: پدر از جایت بلند شو، قلمت را دوباره به دست بگیر، بومی سفید بردار، رویش درختان و پرندگان و روستائیان، خانه های رنگین و جاده های خاکی و کلبه های حصیری، روزهای آفتابی وشب های مهتابی را بیافرین، سپس دستمان را بگیر و ما را با خودت درون تابلوهایت به گردش ببر، گردشی که دوباره ما را به دوران کودکی مان بازگرداند و هرگز پایانی نداشته باشد. پرویز کلانتری امروز کالبدی کم جان و ضعیف و آسیب دیده دارد، اما کالبد او در بدن میلیونها جوان و میان سالانی که آشنایی و خیال تصویری و حسی خود را با او و تابلوهایش آغاز کردند و تداوم بخشیدند، ادامه دارد و هر روز زنده تر از روز دیگر می شود. کلانتری فراموش شدنی نیست، چون برای همیشه درون ذهنیت های ما ، درون حساسیت ها ما، درون نگاه ما به زمین و آسمان، به خشکی و آب، به سبزه و گیاه،… نقش و نشان او حک شده و زنده و پر طراوت باقی می مانند. هم از این روست که امروز بیش از هر زمانی، آرزوی ما آن است که پدرمان را دوباره خندان ببینیم، تا برخیزد و دسان مهربانش را بر سر ما بکشد، نگاه پر احساسش را بر ما بیاندازد و کودکانی که در چهار گوشه بسترش، هراسان و وحشت زده از پایان یافتن رویایی شیرین، نگران، به بالا خیره شده اند را از این دل پریشانی نجات دهد.
متن کوتاه شده ای از این یادداشت در صفحه اول روزنامه شرق ۱۶ دی ماه ۱۳۹۳ منتشر شده است.