برگردان ناصر فکوهی
ادگار مورن (زاده ۱۹۲۱) فیلسوف و جامعهشناس فرانسوی، که در ده سالگی پدر خود را از دست داد، در بیست و هشت سالگی کتاب مهمی درباره مرگ منتشر کرد با عنوان «انسان و مرگ» (Coréa,1951) او امروز صد سالگی را پشت سرگذاشته و به مرگ، به چشم یک «همسایه» نگاه میکند و برای ما احساس و اندیشه خود را در این باره روایت میکند.
ادگار مورن: تا صد سالگی، در برابر پرسشهایی که از من درباره مرگ خودم پرسیده میشدند، من با اشاره به نیروهای زندگی پاسخ میدادم که سبب میشدند با قدرت هراس مرگ را از خود دور کنم. البته این هراس گاه به صورتی هولانگیز به سراغم میآمد. اغلب، شبها پیش از آنکه بخوابم، از خود میپرسیدم: «آیا فردا صبح دوباره از خواب بیدار میشوم؟»و این پرسشی بود که پیوسته کنجکاوی و اضطراب بیشتری در من ایجاد میکرد.
و سرانجام یادم میآید در ابتدای سال ۲۰۲۱ (سه سال پیش) وقتی در آستانه یک خونریزی دستگاه گوارشی و پس از آن عفونت خونی (که در آخرین لحظه تمام شد) موقعیتی داشتم میان خواب و بیداری اما بدون اضطراب.
وقتی صد سالگی را رد کردم، به خصوص دچار این سردرگمی بودم که از این پس باید عمر خودم را بر اساس سده، حساب کنم و نه دهه. من هم مثل بسیاری از آدمها و از ده سالگی احساس میکردم هر دهه، یک مرحله نمادین در زندگیام را میسازد. اما از دوره بلوغ تا دوره کهنسالی و نود سالگی در محدوده عمری دو رقمی باقی مانده بودم.
پیدا شدن یک عمر جدید، یعنی صد سالگی، با دو صفری که جلوی یک داشت، برای من پیش از هر چیز با مراسم سالگرد تولدم به مثابه یک جشن، همراه بود. این امر باعث میشد اینکه وارد یک فضا/ زمان جدید شدهام، برایم پنهان بماند، فضا/ زمانی که هنوز چندان آدمهای زیادی را به آن راه نیست. سپس اضطراب افزایش یافت: مرگ نزدیک میشد، نه مرگی رو در رو، بلکه مرگی پنهانی، از پشت سر؛ نامرئی اما همیشه حاضر، همسایهای نزدیک.
به قول ترانه ژاک لانتزمن: «بهش فکر میکنم و بعد یادم میره».اما وقتی من به مرگ خودم فکر میکنم، نمیتوانم واقعا به آن فکر کنم: مرگ من برای خودم مثل یک چاله سیاه است که زمان و روحم را اشغال میکند. از سویی، ذهنم آکنده از دوستانی است که از دست رفتهاند. هر خاطرهای، نه تنها لحظات گذشته را به یادم میآورد، بلکه زندگیام را به شبحی تبدیل میکند که میان همه آنها که حتی به صورتی کوتاه مدت با من زیستهاند، سرگردان است. عزیزترین موجودات، در دوستی یا درعشق بدین ترتیب در حضورشان برای من غایبند. و از همین جا، غم بزرگی هر چه بیشتر به سراغم میآید.
من از بدترین چیزی که کهنسالی به همراه دارد، یعنی تنهایی، رنج نمیبرم. همسری دارم که با عشق در کنارش زندگی میکنم. مهربانی، مرگ را از یاد میبرد. حساسیتهای ناگهانی، عصبانیتها دوران پیری، زمان کوتاهی بیشتر به طول نمیکشند. از این لحاظ باید خود را دارای موقعیتی ممتاز بدانم. کمی دیر اما بهرسو، دخترانم و فرزندان آنها را هم باز یافتهام، با این احساس خوشبختی در برخورداری از خانوده «خودم»: چیزی که برایم با آرامشی روحی همراه است.
مرگ، همواره فراتر از قطعیت زیستیاش، موضوعی برای تاملات در باب غرور هستی بوده است. و یک مضمون شاعرانه نیز: « آه، ای مرگ، کشتیران پیر؛ دیگر زمانش رسیده است که لنگرها را بالا بکشی»(شارل بودلر) یا « اینچنین است که هر بار به کرانههایی دیگر میرود/ در شبی ابدی و بیبازگشت راهیمان میکند/ و ما هرگز نمیتوانیم بر اقیانوس عمرها/ حتی برای یک روز هم شده لنگر بیاندازیم؟) (لامارتین).
لاروشفوکو، نوشته است: « نه خورشید و نه مرگ را نمیتوان رو در رو نگاه کرد». من هم به سهم خودم در بیست و هشت سالگی، کتاب «انسان و مرگ» (۱۹۵۱) خود را نوشتم و این کار نکردم که «رودررو» به مرگ نگاه کنم، بلکه میخواستم نگاه انسان را به مرگ درک کنم؛ رفتار آدمها را، عواطفشان، باورهایشان و مفاهیمی را که انسانها از مرگ از خلال تاریخ و تمدنها ساختهاند را بفهمم.
چرا این کتاب را نوشتم؟ من چندان به مرگ خود نمیاندیشیدم. اما همیشه از زمانی که مادرم مُرد و من در ده سالگی یتیم شدم، مرگ در وجودم خانه کرده بود: من تنها فرزندش بودم و او تنها کسی که عاشقش بودم. بعدها، در طول جنگ شاهد مرگ عزیزانم بودم، همچون من،اعضای جنش مقاومت ضد نازی( دوستم کلود دریفوس، همکار آلمانی و ضد نازیام، یان کراتزاتز) اعضای خانوادهام که به اردوگاههای مرگ نازی فرستاده میشدند (دایهایم جو و بنیامین) همچنان که میلیونها کسانی که از نظامی و غیرنظامی قربانی جنگ شدند.
در این زمان بود که دو موضوع مهم را کشف کردم: نخست اینکه از هنگام پیدایش هومو ساپینسها ( همچون هومو نئاندرتالنسیسها)، آنها به این امر آگاه بودند که مرگ به معنای تجزبه بازگشتناپذیر گوشت و پوستشان است، اما توانستند این آگاهی را با باور آوردن به اینکه پس از مرگ یک زندگی دیگر وجود دارد، پشت سر بگذارند. این زندگی میتوانست از نظر آنها یا شکلی رویایی از ارواح نیاکانشان را داشته باشد که باید از آنها وحشت میداشتند و احترام میگذاشتند؛ و یا نوعی نوزایی بود در قالب یک موجود انسانی یا جانوری دیگر پدیدار میشد. ادیان منجیگرایانه که در امپراتوری رُم گسترش یافتند، حتی وعده میدادند که رستاخیزی در کار خواهد بود که بدن را به مردگان باز خواهد گرداند. و قدیس پولوس میتوانست با شگفتی بپرسد: «آه ای مرگ، پیروزی تو کجاست؟»
پس از دوره رنسانس ما با اروپایی سروکار داریم که در آن نوعی شکاکیت پنهان یا خویشتندارانه درباره جاودانگی روح و باور به خداوندی آفریننده وجود دارد. این شکاکیت که بروشنی بدل به یک آگنوستیسیسم و ضد دین در فرانسه میشود، در نزد فیلسوفان قرن هجدهم میلادی آشکار است. با این همه اعتقاد به خداوند و جاودانگی در نجات روح، مقاومت زیادی از خود نشان میدهند. این نکته قابل توجه است که ایالات متحد جامعهای به غایت مادهگرا (ماتریالیست) و در همان حال به غایت مذهبی است؛ اینکه روسیه برغم سلطه هفتادساله ایدئولوژی ماتریالیستی و ممنوعیت دین بلافاصله پس از سقوط رژیم کمونیستی به همان اندازه مذهبی میشود که پیش از انقلاب بود. ما امروز کشورهای عرب را میبینیم که در طول قرن بیستم در آنها جریانهای قدرتمند دموکراتیک، سوسیالیستی و کمونیستی وجود داشت اما روی به سوی دین آوردهاند، و در آنها گروه اقلیتی نیز از متعصبان جنایتکار ظاهر شدهاند. کمونیسم همچون یک دین منجیگرایانه زمینی فروپاشیده شد و این انگیزهای بود برای بسیاری از جوامع که به سنتهای باستانی ادیان منجیگرایانه آسمانی روی بیاورند.
دومین کشف من آن بود که هومو ساپینس (انسان هوشمند) هرچند به شدت از مرگ وحشت داشت، آماده بود که جان خود را به خطر بیاندازد تا به آرمانی عالی دست بیابد: خانواده یا وطن.
در این کتاب، که بیشک از هراس مرگ به پختگی رسیده بود، من در نتیجهگیری به آن رسیده بودم که عمر انسان رفتهرفته افزایش خواهد یافت. (۱) این به معنی جاودانگی نبود- موجود انسانی است که بهر رو در معرض حوادث کُشنده قرار خواهد داشت، اما پیشرفت دانش سبب میشود بتوان تا حدی نامشخص مرگ را به تاخیر انداخت.
اما خانم لسلی اورجل (Leslie Orgel) شیمیدان و زیستشناس، در اقامتی که موسسه زیستشناسی سالک در سن دیگوی کالیفرنیا (Salk/San Diego) داشتم مرا قانع کرد که رویداد مرگ اجتنابناپذیر است زیرا در پی رخدادهای پیشینیناپذیر کوانتومی (aléas quantiques) فزایندهای که بر مبادلات ملکولی میان سلولها تاثیر میگذارند، گریزی از آن نیست. پس از آن نیز فهمیدم سازوکاری وجود دارد به نام apoptose – برنامهای که نوعی مرگ سلولی است، چیزی شبیه همانکه در فرو افتادن برگهای پاییزی میبینیم. به همین دلیل یک مقدمه بر کتاب افزودم که در آن انتقاد از خودی کرده بودم و رویای پیروزی علمی بر از میان بردن مرگ را کنار گذاشتم.
بعدها البته ژان کلود امسن (Jean-Claude Ameisen) زیستشناس، به من اعلام کرد که همان نتیجهای که در سال ۱۹۵۱ گرفته بودم دقیق و درست بوده است. یعنی میتوان در آیندهای نه چندان دور شاهد طولانی شدن مدت زمان حیات بود: برای این کار میتوان از سلولهای مادر خاموش در ارگانیسم خودمان از خلال تاثیرگذاری بر ان.دی. ای.هایمان استفاده کرد و همین طور از پروتزهای ساخته شده برای قلبمان، کلیهها، کبد و سایر اندامهایمان. بنابراین باز هم نتیجهگیری جدیدی در این جهت نوشتم.
با وجود این، من همچنان مخالف فکر جاودانگی به گونهای که برخی از سردمداران تراانسانگرایان (ترانس هیومانیسم) مطرح میکنند، هستم. نه تنها ما نمیتوانیم مانع حوادث مرگبار بشویم بلکه نه میتوانیم و نه باید به سوی از میان بردن ویروسها و باکتریها به طور کامل و استراتژیهای جهشی آنها برویم.
یک واقعیت کیهانی
بیست سال پس از این کتاب من فهمیدم که اصولا میتوان مرگ را از دیدگاه فیزیکی بررسی کرد: ماده و کیهان نیز فروپاشی و مرگ را تجربه میکنند. ده سال پس از این، توانستم مرگ را از دیدگاه کاملا زیستی بررسی کنم. در طول تحول فکری خودم که مرا به نوشتن کتاب «روش» کشاند هرچه بیشتر متوجه اهمیت جهانشمول اصل دوم ترمودینامیک شدم. بنا بر این اصل هر چیزی که سازمانی داشته باشد، دیر یا زود به سوی فروپاشی این سازمان پیش میرود و همه اجزایی که آن را تشکیل دادهاند از یکدیگر جدا شده و پراکنده میشوند. همه چیز میمیرد حتی ستارگانی که پیشتر گمان میکردیم ابدی هستند. همه چیز تجزیه میشود حتی مولکولها و اتمها.
مرگ تنها یک واقعیت زیستشناختی نیست. بلکه یک واقعیت کیهانی پیوسته با مرگ ستارگان است. این واقعیت غایی کیهان است: مگر آنکه، چه کسی میداند، بار دیگر همچون ققنوس از خاکستر خود زاده شود، یعنی از مرگ کیهان، کیهانی جدید بیرون بیاید.
به این ترتیب، میتوانیم پیشبینی کنیم کهنه خورشید ما، نه ماه آشنایمان، نه زمینمان، نه حیات به گونهای که میشناسیم و تحول یافته است، نه نوع انسان نمیتوانند از مرگ رهایی داشته باشند. این همان دستاورد ناگزیر رودولف کلوزیوس (Rudolf Clausius)(1822-1888)، فیزیکدان آلمانی، و ادوین هابل (Edwin Hubble)(1889-1953)، کیهانشناس آمریکایی، است: میرا بودن کیهان.
و این پرسش برایمان باقی میماند: چرا و چگونه در کیهان ما سازمان وجود دارد؟ این پرسشی است که من در جلد نخست «روش» (La Nature) مورد بحث قرار دادهام که زیر عنوان آن «طبیعت ِ طبیعت» (La Nature de la nature) است. و این کتاب هب پرسش دومی میرسید: چرا حیات وجود دارد؟
پیدایش حیات
پیدایش حیات به گونهای معجزه شباهت دارد که به گردهم آمدن شرایطی خارقالعاده و یگانه روی سیاره ما مربوط میشود. گردبادی از مولکولها برخاسته و به هم پیوستهاند تا یه یک موجودیت پروتئین نوکلئیک(nucléoprotéiné) برسند که دارای قابلیت خودگردانی نسبی در سازمان دادن به خویش است، اما فعالیت درونی آن (یعنی ارتباطات ADN-ARN-Protéines) آن و فعالیتهای برونیاش (حرکات و جا به جاییها) انرژی مصرف میکند و بنابراین نیاز به تغذیه از انرژیهای بیرونی دارد. هر حیات خودگردانی وابسته به پیرامون خود است.
امروز میتوانیم این پرسش را مطرح کنیم که آیا شرایط پیدایش حیات در یکی دیگر از سیارههای بیشمار کیهان وجود نداشته است. اما بهر رو، باید بر قابلیت شناختی – سازمانیافتگی که در هنگام پیدایش حیات در موجودات تکیاختهای تاکید کرد. این قابلیت به تولید مثل خود از طریق تقسیم و سپس تکثیر ان.دی.ای. برای به وجود آمدن دو موجود دوقلو یک ابداع به حقیقت نبوغآمیز است. این مبارزه با مرگ از خلال تولید مثل خود یکی از مشخصات ذاتی خود – محیط – سازمانیافتگی (auto-éco-organisation) در حالی که برای ما لازمه شناخت وجود مغز است، باکتریها و گیاهان، شناخت را درون سازمانیافتگی خود جای دادهاند.
بازتولید امر زنده با ابداع سکسوالیته، چرخش جدیدی مییابد، یعنی با تفاوتیابی مونث/مذکر و مکمل بودن آنها برای آبستن شدن یک موجود جدید. از اینجا پیوندی جدید به وجود می آید میان فرد و گونه. فرد در همان حال که درون گونه جای دارد، شاهد آن است که در واحدی جای گرفته که از او فراتر میرود. گونه در او حاضر است (در ان. دی. ای او) ولی در همان حال از او در برابر چالش مرگ جداست. فرد در کوتاه مدت، میرا استف در حالی که گونه تا مرزی نامعین به بازتوید افراد خود ادامه میدهد.
می بینیم که در اینجا در برابر دو امر متناقضنما قرار میگیریم: فرد، هم همه چیز است و هم هیچ چیز نیست. او برای خودش همه چیز است زیرا گونه به او سوبژکتیتویته یعنی خودمداری داده است: او گنجینه خود است اما این گنجینه ناچار به پذیرش نابودی است. گونه نیز همه چیز است و هیچ چیز. او همه چیزی است که افراد را در بر می گیرد. او گونه هیچ موجودیت محسوسی ندارد ؛ گونه پیوسته به افراد حیات می بخشد اما خود حیات ندارد. گونه از خلال مرگ افراد خود و تا آخرین فردی که در آن گونه وجود دارد، تداوم مییابد و سپس از میان میرود. آنچه برای فرد هولناک است اینکه باید پیوسته و بدون لحظه ای درنگ با مرگ در مبارزه باشد از خلال تنفس، ضربان قلب، گردش خون در اندامها، ضرورت نوشیدن و خوردن و همان حال آگاهی به اینکه مرگ در انتهای کار در انتظارش است. اسطوره سیزیف، تمثیلی از این امر است.
حال پرسش این است: آیا باید این سرنوشت را برای عشق به زندگی زودگذر ی که به ما داده شده، دوست داشت؟ قسمت ِ عشق (amor fati) ؟ تسلیم شدن به آنچه ناگزیر است (Resignazio) و فراموش کرد؟ خود را به فکر دیگری مشغول کرد؟ سرانجام هر کسی باید معنایی به زندگیای بدهد که به خود خود فاقد معناست، یعنی فاقد معنا و غایتی قابل درک برای اندیشه انسانی. معنایی که من به زندگیام میدهم مشارکت در ماجراجویی آن است: زندگی شاعرانه (یعنی در عواطف مشترک، در عواطف زیباییشناسانه، به شگفت آمدن از زیباییهای زندگی) و در همان حال شوریدن در برابر بیرحمیهای این زندگی؛ معنایی که من به زندگی خود میدهم دنبال کردن ماجرای شناختی است که که مرا به دروازههای ناتوانی در شناخت و امر رمزآمیز میکشاند. این معنی در همان حال یعنی زندگی کردن زندگی خود همچون یک راز. رازی در همان معنای قرون وسطاییاش یعنی « بازنمایی تقریبا قدسی». معنی زندگی یعنی حس کردن شعر رازآمیز.
ما از چنین قدرتی در سازماندادن و هوشمندی برخورداریم که به آن گونه میگویند. و درپیشران(پروانه)( hélice) دوگانهای فیزیکی – شیمیایی از اسید دئوکسیریبونوکلئیک (DNA)، ردّ عصبی (engrammé) و هوشمندی سازماندهنده آن، جز درون یک ارگانیسم نمیتواند جان یابد. این گونه به ما امکان میدهد به مثابه موجودات اتو-اکو- اورگانیزاتور نستا خودگردان وجود داشته باشیم: ما آن را در تصاحب خود داریم و در همان خال در تصاحب آن هستیم.
کنشها، گفتارها، اندیشههای ما در همان حال که به ما وابستهاند به آن گونه نیز وابستگی دارند. گونه و از خلال او، ارگانیسم ما برای ما به مرگ میاندیشند. آنها بی آنکه ما بدانیم با آن می جنگند. گونه آن شور حیاتی را به ما می دهد در خودش وجود دارد و مرگ را به عقب می راند و در همان حال همان اضطراب را.
معمای سرگرمی
از همین جا به موضوع سرگرمی(divertissement) پاسکالی میرسیم که بلز پاسکال (Blaise Pascale)(1623-1662) در دو فرمول جذاب آن را خلاصه کرده بود: « انسانهایی که نتوانستهاند مسئله مرگ، فقر، نادانی، را برای خود حل کنند ، برای آنکه احساس خوشبختی کنند به آن روی میآورند که به آنها فکر نکنند» و « تنها چیزی که میتواند برای ما در برابر مصیبتهایمان یک مرهم باشد ، سرگرم کردن خودمان است و در همان حال این بزرگترین مصیبت ما نیز هست». پاسکال بزرگترین اندیشمند فرانسوی بود که نسبت به ابهامها و تناقضهای بشری حساسیت داشت؛ و با این وجود او نسبت به سرگرمی چنین حسی نداشت.
سرگرم کردن خود، در واقع میتواند مرگ را در ذهن ما از طریق سرگرم کردن فکرمان به چیزی دیگر، پنهان کند. پاسکال که یک یانسنگرا[۱](Janséniste) بود به شدت تحت تاثیر مفهوم نجات [معنوی] قرار داشت، و آن را حاصل سختی زندگی میدانست: او ما را تشویق میکرد که دیورتیسمان را نفی کنیم. اما پاسکال آنچه را هانری برگسون دو قرن بعد میدید، نمیدید: زندگی همچنین به دلیل یک «شور حیاتی» (élan de vie) به حرکت در میآید. و همه چیزهایی را که به شور حیات مربوط میشوند – مثل عشق، جستجو برای لذت، بازی ، فعالیت – می توان به مثابه یک دیورتیسمان در نظر گرفت.
آنجه ما فراغت یا سرگرمی مینامیم – به سینما رفتن، به تماشای یک بازی فوتبال نشستن وغیره- قدرت خلاقیت ذهنی ما را هم سیراب میکند: پس آیا این تنها یک سرگرمی است؟ عواطف زیباییشناسانه آیا تنها یک سرگرمیاند؟ آیا در اینجا ما همچنین با اشکال بیان متفاوتی از اراده معطوف به زندگی: زندگی با قدرت تمام، زندگی شاعرانه، روبرو نیستیم؟ اینها آرزوهای عمیق زندگی ما هستند. وقتی ما خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه برای زندگی کردن، کار میکنیم، آیا از این راه در جستجوی چشیدن طعم زندگی و خوشبختی که تنها با زنده بودن نمی توانستهایم آن را بچشیم نبودهایم؟
مرگ در انتهای زندگی ایستاده است، اما آیا غایت زندگی چیزی جز خود زندگی است؟ وجود داشتن یعنی زیستن برای زیستن؛ اما زندگی کردن یعنی لذت بردن از آنچه میتوانیم یا میخواهیم از آن لذت ببریم. اوج لذت جنسی، بازتابی است از دیدار در زمانی که اروس و کیهان را به هم پیوند میدهد و با هم یکی و از هم غیرقابل تمایزشان میکند.
آگاهی ما ما را وا میدارد مرگ را فراموش نکنیم. عقل ما از ما میخواهدکه به مرگ تسلیم شویم.اما اراده معطوف به حیات در وجود ما، از ما میخواهد که مرگ را به فراموشی بسپاریم. بنابراین بدین ترتیب ما می توانیم در گونهای ابهام زندگی کنیم: فراموشی مرگ بدون فراموش کردنش.
از این رو، ذهنیت ما میان دو قطب خود در نوسان است: از یک سو خودمحور بینی من/ مرا که تنها قادر است هراس از مرگ را احساس کند و از سوی دیگر مشارکت در یک مای والاتر. این مشارکت است که ما را به آنجا میرساند که خود را قربانی چیزی کنیم که از وجود خودمان فراتر میرود: اینکه به خاطر عشق عزیزانمان (پدر و مادر، همسر، فرزندانمان) جان خودمان را به خطر بیاندازیمیا برای وفادار ماندن به جماعتی که به آن تعلق داریم. هر اشتراکی، هر جماعتی سبب میشود که «قدرت وجود» ، قدرت کنش» (اسپینوزا) بیشتر شوند و اضطراب مرگ کاهش یابد.
یک رابطه ظریف و صمیمی زندگی و مرگ را در موجودات چند سلولی که گیاهان و جانوران هستند، به یکدیگر پیوند میدهد. تجدید دایم سلولهای بدن ما سبب میشود که این سلولها پیوسته با تخریب سلولهای کهنه، خود را بازتولید کنند و جایگزین آنها شوند. بدین ترتیب آنچه درون بدن ما میگذرد ، یک کشتار دایم است، کشتاری که امکان میدهد مجموعه کالبدی بتواند بار دیگر تجدید شود. زندگی قادر است از مرگ علیه مرگ بهره ببرد.
روزی استالین به دوگل گفته بود: «در نهایت، تنها پیروز میدان ، مرگ است» اگر این حقیقت داشته باشد که مرگ پیروز غایی ماجرای زندگی و کیهان است، هیچ کسی نمیتواند بداند که آیا کیهان دیگری پس از آن زاده خواهد شد که خود آغازی جدید باشد. این چیزی است که در موقعیت کنونی شناخت و عدم شناختی که ما داریم، نمی توانیم دربارهاش هیچ چیز را پیشبینی کنیم ، بنابراین تا روزی که این موقعیت تغییر کند بهتر است تنها به بهتر زندگی کردن بیاندیشیم.
«زندگی» واژهای بدیهی و در همان حال رمزآمیز است، سطحی ترین و عمیق ترین واژه برای نامیدن فرایندی که ما هم بازیچههایش هستیم و هم بازیگرانش، که نه میتوانیم بفهمیمش و نه آن را بپذیریم
۱- از جمله بر اساس پژوهشهای مچنیکف (Metchnikev) پزشک روس که سیستم ایمینی را کشف کرد و خود پسر سرگئی متاینیکف (Metainikov) زیستشناس و مولف کتاب« مبارزه علیه مرگ » (۱۹۳۷)
منبع:
Sciences Humaines, no. 363, Novembre 2023, pp.63-67.
[۱] باور به محکوم بودن انسان به دلیل گناه اولیه و اینکه بدون اراده خداوند نمیتواند جز ارادهای به شرارت داشته باشد. م.