کتاب پنجاه و پنج / عکسهای مهرداد اسکویی/ یادداشتهای ناصر فکوهی/ شش/ ایرج افشار (۱۳۰۴-۱۳۸۹)
آنجا نشسته است. مثل پادشاهی بر تخت بزرگ و اشرافی. با غروری نه از سرخودخواهی، بلکه با افتخار به آنچه برای میراث مکتوب این سرزمین به انجام رسانده و حسرت همه کارهایی که عمر نمی گذارد انجام دهد. به راستی چگونه می توان درعمری ولو نه چندان کوتاه، به اندازه ده ها عمر بلند، صد ها و هزاران مقاله را به سرانجام رساند؛ آن هم بیشتربرای دیگرانی که هرگز از نزدیک نمی شناخته و در راهروهای تاریخ، گاه گم شده و گاه به کلی فراموش شده بودند، نوشت و نوشت و نوشت. افشاری که اینجا می بینیم، شاید نشاندهنده همان مرد لاغر اندام و آسوده ای نباشد که همراه دوستان قدیمی اش وجب به وجب ایران را زیر پا می گذاشت و قلم از دستش بر زمین گذاشته نمی شد و چشمانش از دنبال کردن میلیون ها خط و واژه های غریب هرگز خسته نمی شدند. پژوهشگر، شاید روزی از پژوهش هایی که می کند ناامید شود؛ شاید از قدرناشناسی مردم یا ارزش اجتماعی که باید به کار او داده شود؛ اما افشار این شانس را داشت که کمتر، به ویژه در چند دهه اخیر، درحقش جفا کنند. قدرش را می دانستیم و می دانستند. شاید به این دلیل که به رغم روح عدالتخواهانه و رفتار بزرگوارانه اش، شاید به این خاطر که به رغم نوشتن صدها و صدها مقاله در ده ها نشریه، و به رغم دوستی و همکاری با هزاران نفر از دانشمندان و اساتید دانشگاهی ایرانی و خارجی تا مطبوعاتی ها و حرفه ای های کتاب توانست خود را از دیو سیاست پیشگی جدا نگه دارد.هم از این رو، او نیز همچون نیاکانش، نامی داشت که هیچکسی نمی توانست بر زبان بیاورد، بی آنکه ادای احترام به دنبالش باشد. نگاهی دوردست؛ به آینده ای که شاید آن را خوش نمی دید؛ اما اینکه نتوان آن را خوش کرد، هرگز. نشست، باقاطعیت پادشاهی که نیازی به تخت و تاج و سلاح و سربازان بیشمار نداشت و هر کتابخانه ای، در هر گوشه جهان، باعشق خود را به او تقدیم می کرد؛ زیرا می دانست که حاصل ارزشمندی از این همنشینی با این عاشق کتاب و کتابت حاصلش خواهد شد. افشار ما را ترک کرد و شاید امروز خود در همان راهروهای تاریک تاریخ هنوز به دنبال گمشدگانی باشد که باید حق و ارزش آنها را ادا کرد.پادشاهی که بیشتر به دوستانی فراموش شده فکر می کند تا به خود و پادشاهی اش که هرگز وجود نداشت؛ اما به نام نیکی بدل شد که به خودی خود از هر پادشاهی بالاتر است.