کتاب پنجاه و پنج (۴): فرح اصولی

کتاب پنجاه و پنج / عکس‌های مهرداد اسکویی/ یادداشت‌های ناصر فکوهی/ چهار/ فرح اصولی (۱۳۳۲)

آن دخترک کوچک که پشت پرده پنهان شده بود؛ که خجالت می‌کشید؛ که می‌خواست چیزی بگوید اما نمی‌گفت؛ که چشمان خندانی داشت، اما سرش را همیشه به زیر می‌انداخت. آن دخترک کوچک، که آرام و بی‌صدا روی کاغذ‌های کوچکی نقاشی می‌کشید، فرشته‌ها را دوست داشت و از شیطان‌ها می‌ترسید. آن دخترکی که دوست داشت جلوی آینه موهایش را شانه بزند و برای عروسک‌هایش قصه‌های شیرین و باور‌نکردنی تعریف کند؛ آن دخترک، فرح بود. فرح می‌نشیند. لبخند می‌زند و چشمانش پُر اشک است. به گذشته‌های دور می‌اندیشد. به پدری که رفتاری به مهربانی مادران داشت. محبت‌های او،  وجودش را پُرمی‌کنند و امروز از خلال نقاشی‌هایش بیرون می‌ریزند. با یاران زندگی‌اش‌، مثلثی از خوشبختی ساخته است. جزیره‌ای که در آن رنگ و شعر و موسیقی و سینما به هم آمیخته‌اند. و بعد ناگهان، یک فاجعه. رنگ سیاهی که بر پرده‌ها پاشیده می‌شود. باید کاری بکند. با نقاشی‌های مینیاتوروارش به ژرفنای اندیشه ایرانی سفر می‌کند. مضامینی ساده و ابدی از نبرد خیر و شر، فرشتگان و شیاطین. فرح، حضوری ناپایدار دارد. آنجاست و آنجا نیست. هر‌بار با خاطره‌ای  دور می‌شود.  دانشکده هنرهای زیبا در روزهای آفتابی، بهار است و دختران و پسران جوان در حیاط کوچک، بی‌دغدغه‌ای از آینده‌ای که در انتظارشان است، سرشار و سرزنده با یکدیگر می‌گویند و می‌خندند. سال‌های جوانی چه دورند و چه زود از دست می‌روند. سال‌های جوانی چقدر در وجودمان حاضرند. دخترک کوچک  تنها، در آغوش پدر آرام گرفته.  دست نوازش بر سرش می‌کشد و با او وداع می‌کند. پدر نگاهی به اطراف می‌اندازد. تابلوهای دخترش را یک به یک تماشا می‌کند. دوست دارد زیباترین‌شان را انتخاب کند. بالاخره نگاهش بر یکی از آن‌ها باز‌می‌ماند. در تابلو فرو می‌رود و محو می‌شود. فرح از جای برمی‌خیزد‌. در میان مینیاتورها در میان انبوه فرشتگان و شیاطین رنگ‌های شاد و اندوهبار نقاشی‌هایش باید جایی برای خود بیابد. او پدر را دنبال می‌کند. ما هم به دنبالش به درون تابلو می‌رویم. پای درختان کوچک می‌نشینیم. باد می‌آید. بادی خُنک و رنگین که خُنکی و تازگی هوای دوردست‌های حافظه‌ای سرشار را دارد. درون باغ می‌رویم. دست را بالا می‌بریم و میوه‌ای گوارا از درخت برمی‌کنیم. زیر سایه درخت پُر‌برگ، پُربار و سرسبز، فرح نشسته است. لبخند می‌زند. به پیش رویش نگاه می‌کند. پدر را نیافته. و تنها گذشته‌های دور و پُرخاطره را می‌بیند.