کوچههای رشت در غروبهای نمناک شبهای تابستان. کوچههای تنگ خیابانهای پاریس ِ انقلابی ِ رمان ِ بینوایان هوگو. و کتابخانهای در رشت. فضایی افسانهای که گویی تمام کتابهای جهان را در خود جای داده است. در کتابفروشیهای شهر، پرسه زدن برای نوجوان خجالتی لاغر اندام وقتی سختتر میشد که از پشت شیشه بزرگان دوران خود را میبیند که گرم گفت و گویند. سالها بعد، در ژنو با داریوش و داوود قدم می زنند، هرکدام راهی را انتخاب میکنند. داریوش به دنبال فلسفه میرود و داوود به دنبال نمایش و او هم ویولن کهنهاش را زمین میگذارد و راهی کلاسهای روانشناسی پیاژه میشود. وقتی «عشق» را ترجمه میکند یا «شعله شمع» را، دیگر میدانست جایی برایش در دستگاههای عریض و طویل مدیریت فرهنگی وجود ندارد. جای او در دولت نیست و فرهنگ را در فاصلهای میان اسطوره و فلسفه و روانکاوی و ادبیات، جایگاهی بهتر برای آرام گرفتن خود میداند. هر چند وزیر را فردی با فرهنگ و خوشاخلاق میشناسد. امروز همه در حیاط دادگاه انقلاب جمعند. او هم آنجاست. اما نمی داند چرا. آن روز هنوز اسطوره جلال ستاری نشده است. راستی میدانی داریوش رفت، داوود هم، و حتی آقای رئیس. پرسشها و پاسخها بیهودهاند و کاری جز خانه نشستن نمیتوانکرد. با یک حُکم انفصال خدمت و بازنشسگی زودرس. اسطورهها پیدرپی میآیند و از پیش چشمانش میگذرند تا راه را نشانش دهند: شهرزاد، داستان زندگی اوست. همچون زنان و ماجراهایی که او را از تریستان و ایزولد و هلویز به دختر ترسا و بلقیس میرسانند. نزدیک غروب است. چشمهایش خستهاند. دستهایش خستهتر. قلمها چه سنگینند. کتابها دیگر در دستانش آرام نمیگیرند. چشمهایش خطوط را به سختی دنبال میکنند. آلبومهای قدیمی هنوز آنجا هستند. پسر نوجوانی بر بالای بام خانهای به پایین نگاه میکند. کتابی در دست و خجالتی است.
ورود
ورود
بازیابی رمز عبور .
کلمه عبور برایتان ایمیل خواهد شد.