نشانه شناسی ادبی / رولان بارت ترجمه ناصر فکوهی / تهران/ نشر جاوید/ چاپ دوم / ۱۳۹۶
منظور من از ادبیات مجموعه ای از آثار یا کالبدی از نوشتارها نیست و حتی منظورم بخشی از بازار [فرهنگی] یا آموزشی نیز نیست، بلکه به نگارش پیچیدهای از نشانهها بر اساس یک کنش اشاره دارم: کنش نوشتن. بنابراین در ادبیات بیش از هر چیز و اساسا، متن مورد نظرم است، یعنی بافتی از دالها که اثر را میسازند، زیرا متن به معنی واقعی شکوفایی زبان است و درون زبان است، که باید به جنگ زبان رفت و آن را به انحراف کشید: نه از طریق پیامهایی که زبان صحنه نمایش آنها است. بنابراین میتوانم به یکسان از ادبیات، نوشتار یا متن سخن بگویم. قدرت آزادی که در ادبیات وجود دارد ربطی به شخصیت مدنی[نویسنده]، به تعهد سیاسی او، که در نهایت «آقا»ی [یا «خانمِ» فلان یا بهمانی] میان دیگران است، و یا حتی در محتوای عقیدتی اثر او قرار ندارد، بلکه در فعالیتی است که نویسنده برای جا به جایی بر پهنه زبان انجام میدهد: از این نقطه نظر سلین(Céline) همان اندازه اهمیت دارد که هوگو، شاتوبریان همان اندازه که زولا. آنچه در این جا منظور دارم، مسئولیتی است که در شکل وجود دارد؛ اما آن مسئولیت را نمیتوان در چارچوب ایدئولوژیک ارزیابی کرد – و به همین دلیل نیز علوم ایدئولوژیکی همواره تاثیر اندکی بر آن داشتهاند. از این نیروهای ادبیات میخواهم بر سه تا از آنها تاکید کنم که آنها را با سه مفهوم یونانی طبقهبندی میکنم: یادگیری(mathésis)، تقلید (mimésis) و نشانه(sémiosis).
ادبیات، بسیاری از دانشها را شامل میشود. در رمانی هم چون روبینسون کروزه(Robinson Crusoé) ما با دانشی تاریخی، جغرافیایی، اجتماعی(استعماری)، فناورانه، گیاهشناختی، انسانشناختی(روبینسون از طبیعت به فرهنگ گذر میکند) رو به رو میشویم. اگر قرار میشد به دلیل نوعی تندروی سوسیالیستی یا نوعی از توحش همه رشتههای علمی ما ناگهان از نظام آموزشی بیرون رانده میشدند،[و میتوانستیم] تنها یک رشته را حفظ کنیم به نظرم آن رشته باید ادبیات میبود. به همین دلیل است که باید گفت ادبیات، از هر مکتبی که سخن بگوییم، مطلقا و قطعا، واقعگرایانهتر است: ادبیات خودِ واقعیت است، یعنی همان روشنایی امر واقعی. با وجود این، به همین دلیل که ادبیات حقیقتا [دانشی] دایره المعارفی است، همه دانش ها را درون خود جای میدهد، بدون آن که از هیچ کدام آنها، بت بسازد، بلکه به هر یک از آنها جایگاهی غیرمستقیم میدهد و این غیرمستقیم بودن، ارزش دارد. از یک سو، ادبیات امکان میدهد که دانشهای ممکن را مشخص کنیم، دانشهایی ناشناخته و تحققنایافته؛ ادبیات در شکافهای دانش عمل میکند: زیرا همواره یا پیشتر از آن قرار میگیرد یا عقبتر از آن، هم چون سنگ شب تاب (Pierre de Bologne ou Lapis Solaris) که روزها نور را در خود ذخیره میکند و شب با تشعشع غیرمستقیم آن، خبر از روزی دیگر میدهد. دانش امری نخراشیده و زمخت است و زندگی امری پالایشیافته و ادبیات در اصطلاح همین فاصله است که برای ما اهمیت دارد. از سویی دیگر دانشی که ادبیات به کار میآورد، هرگز نه کامل است نه قطعی؛ ادبیات ادعای آن را ندارد که چیزی میداند، بلکه فقط بر آن است که از چیزی میداند؛ یا بهتر بگوییم: که چیزهایی میداند – چیزهایی که البته درباره انسانها زیاد هستند. آنچه که ادبیات درباره انسانها می داند، چیزی است که میتوان به آن «تلف شدن» بزرگ زبان نام داد، اتلاف زبان به وسیله آنها به کار کشیده میشود. از آنها کار میکشد؛ حال چه به این صورت که تنوع تفاوتهای اجتماعی زبان را نشان دهد؛ چه به این صورت که با به احساس کشاندن این گسست، زبانی دیگر را در مرزهای درجه صفر تصور کند و تلاش کند تا آن را بازسازی نماید. دلیل آن است که ادبیات، به جای استفاده صرف از زبان، آن را به صحنه میکشاند و دانش را در چرخ دندههای بازتابندگی بیپایانی درگیر میکند: دانش از خلال نوشتار دائما بر دانش میاندیشد و این کار را بر اساس گفتمانی که دیگر نه شناختشناسانه، بلکه نمایشی است انجام میدهد.