زهرا ماهری
همه ما درگیر ساختن روایتهای ذهنی بر اساس احساسات درونی تلخ و شیرین به اشیاء، اشخاص و موقعیتهای گذشته هستیم و آن را امری شخصی تلقی میکنیم و از روایتهایی که بر اساس حافظه جمعی ملتی شکل میگیرد، غافل هستیم. ناصر فکوهی استاد انسانشناسی دانشگاه تهران در گفتوگو با اصفهانزیبا به چگونگی شکلگیری این حافظه تاریخی میپردازد. او این روایتها را «تا جایی که تاریخ در افراد درونی شده و حتی چنان نسبت به آن تعصب پیدا کنند که حاضر باشند برای آن جنگ افروزی کنند و نفرت را در وجود خود تا به نهایت آزاد بگذارند.» تسری می دهد. گفتوگوی اصفهانزیبا را با مدیر موسسه انسان شناسی و فرهنگ در ادامه بخوانید.
اگر پرداختن به احساسات درونی تلخ و شیرین به اشیاء، اشخاص و موقعیتهای گذشته در یک جامعه را به عنوان نوستالژی (نه به معنای درد غربت) در نظر بگیریم، چگونه نوستالژی در یک جامعه شکل میگیرد؟
بازگشت به گذشته روی یک زنجیره حافظهای- هویتی، به صورت دائم در تمام انسانها با قوت و ضعفهای مقطعی یا همیشگی، بنا بر فرهنگ و موقعیت های متفاوت، انجام می گیرد. اگر خواسته باشم مثالی بزنم حافظه ما مثل حافظه رایانه است که اگر از میان برود یا ضربه بخورد رایانه نمی تواند کار کند. بنابراین موقعیت کنونی ما و حتی ذهنیت ما نسبت به آینده و گذشته، به صورت گستردهای به اشکال بازسازی شده (در انباشت های ذهنی – حسی) حوادث و موقعیت ها و احساسات و برداشتهای ما از محیط و حتی روابط درون ذهنی ذخیره شده در مغزمان بستگی دارد. در یک معنا ما و هویت ما، چیزی نیست جز گذشته ما که آینده ذهنی ما را نیز میسازد.
حال برای گذار از حافظه فردی (و ژنتیک) که تنها شکل حافظه بیولوژیک و واقعا موجود است، به حافظه جمعی که شکلی ساخته شده بر اساس رسانههای طبیعی و فرهنگی است، انسانها باید از یک فرایند نمادین – نشانه شناختی عبور کنند که قدرتمندترین ابزار آن، زبان در معنای عام واژه است، یعنی زبانی که فراتر از واژگان شامل تمام حرکات و روابط کالبدی و اشکال ثبت و ضبط آنها نیز میشود. حافظه جمعی بنابراین نوعی تخیل نمادین است که بر اساس حس ها و عواطف ما ساخته می شود و می تواند شکل مثبت، یعنی در تناسب و مناسبات همگرا با طبیعت و با جنبه های حیاتی و سازنده زندگی ما و روابطمان با یکدیگر و با دیگران داشته باشد و یا شکل منفی، یعنی در مناسبات واگرا نسبت به محیط، یکدیگر و دیگران شکل بگیرد و در این حالت مخرب بوده و می تواند ما و دیگران را از میان ببرد. نفرت های نژادی و قومی و قبیلهای و ملی، ناشی از حافظه و هویتی منفی هستند، در حالی که همکاری و همگامی و دوستی میان فرهنگ ها و مردمان و افراد مختلف حاصل حافظه مثبت و همگرا.
با این استدلال باید توجه داشته باشیم که اگر هویت خود را، مثلا هویت ملی ما یعنی ایرانی بودن را براساس همگرایی با سایر فرهنگ ها و بر اساس همگرایی میان اجزای این هویت بسازیم، این هویت دارای محتوا و شکل مثبتی بوده و می تواند به رشد و تعالی ما بیانجامد، و اگر برعکس، آنگونه که این روزها در نزد برخی از روشنفکران متوهم با ایده های پان ایرانیستی و نولیبرالی می بینیم، این هویت را براساس دشمنی و واگرایی نسبت به اجزاء درونی اش(مثلا اقوام ایرانی) و نسبت به سایر فرهنگ ها بسازیم، در نهایت ممکن است صرفا به دشمنی و نفرت میان یکدیگر و نسبت به دیگران دامن بزنیم. در این حالت دائما در جا میزنیم و اگر هم پیشرفتی بکنیم درون نفرت و علیه دیگران خواهد بود و این نفرت سرانجام خود ما را نابود خواهد کرد.
*آیا این نوستالژی را میتوان همان حافظه جمعی یک ملت درنظر گرفت؟
حافظه و هویت ملی یکی از اشکال برساخته با همان سازوکارهای رسانه ای و حسی و زیبایی شناسی، زبان شناختی و نمادشناختی است. البته این نوع از حافظه شکل متاخر دارد و در دویست سال اخیر در جهان بر اساس نیازهای دولت های ملی ساخته شده است. ساخته شدن این حافظه را نباید با واقعیت دولت ها یعنی نهادهای سازمان یافتگی اجتماعی در پهنه های بزرگ یا کوچک اشتباه گرفت. برای نمونه ایران دارای قدیمی ترین دولت بازمانده در جهان است که در حدود سه هزار سال پیشینه آن است. تداوم این دولت نوعی حافظه می سازد که می توان به آن حافظه یا هویت سیاسی نام داد که تاثیر پذیری و تاثیرگزاری های خاص خود را نیز دارد؛ اما حافظه ملی ما با شکل گیری دولت مدرن در ایران در حدود صد سال پیش شروع می شود که نظام ها و فرایندهای رسانه ای و فرهنگی خاصی را برای شکل دادن به این حافظه ایجاد می کند (مهم ترین این ها زبان مرکزی و نظام های آموزش و پرورش و دانشگاهی است). البته در ساخت حافظه و هویت های ملی جدید همواره از پیشینه های زبان شناختی، ادبی، هنری، میراث فرهنگی وادبی و غیره به صورت پسینی استفاده می شود؛ اما این امر نباید ما را به اشتباه بیاندازد و یک پدیده مدرن را با مجموعه ای از پدیده های باستانی و پراکنده اشتباه بگیریم. در تاریخ معاصر این در هم آمیزی و سوء استفاده را اغلب فاشیسم های اروپایی در آلمان هیتلر و ایتالیای موسولینی انجام دادند و البته همان طور که گفتم شکل مضحک آن را نیز امروز در نظریه هایی که به خود نام «ایرانشهری» داده اند و ایده های فاشیستی و ناسیونالیستی را با عنوان هویت ملی ارائه می دهند تا به نولیبرالیسم و وطن فروشیها و خیانت های آن خدمت کنند، می بینیم. و همچون مورد فاشیسم اروپایی در اینجا نیز اغلب این گرایش ها همه کسانی که خواسته باشند آنها را تحلیل کنند به بهانه ضد ایرانی بودن مورد تهاجم قرار می دهند و خود را نماینده انحصاری ایرانیت و ملیت اعلام می کنند؛ اما متاسفانه چهره بسیار زشتی از این مفاهیم ارائه می دهند. البته این خاص ما نیست و در کشورهایی مثل فرانسه، آلمان، بریتانیا و آمریکا و غیره هم شاهد آن هستیم و تا حدی باید آن را حاصل تقابل نولیبرالیسم با انبوه مردمی دانست که خواستار حقوق خود هستند و پاسخ سرمایه داران ایجاد توهمات از نوع ملی گرایی های شووینیستی جدید است. این نکات را از آن رو گفتم که دقت داشته باشیم هویت های جمعی لزوما امری مثبت نیستند و می توانند فوق العاده خطرناک باشند. ما باید میزان و خط قرمزی داشته باشم و آن این است که هویت تعریف شده آیا با سایر هویت ها و فرهنگ ها، همگرا هستند یا واگرا.
*چگونه مردم و ملتها به عنوان شخص و گروه به حذف وتعدیل یکسری ازخاطرات جمعی میپردازند؟
در فرایندهای تاریخی دراز مدت این امر به صورت بسبار پراکنده و غیر سیستماتیک انجام می شده است. مثلا می بینیم به دلایل بی شماری گروهی از آثار ادبی، هنری، گروهی از واژگان، از نماد ها و نشانه ها و موقعیت های فضایی و زمانی در حافظه جمعی باقی می مانند و گروه بسیار بزرگی هم از میان می روند و یا برای مدتی کوتاه یا بلند به فراموشی سپرده می شوند. اتفاقی و غیر سیتماتیک بودن این روند عمدتا به دلیل نبود نیاز به سیستماتیزه شدن حافظه در رابطه با قدرت اتفاق می افتاد و به عبارت دیگر قدرت سیاسی از آنجا که مشروعیت خود را از پایه های جامعه و جمعی نمی گرفت و آن را بر نژاد و خون و خاک و تاریخ های اسطوره ای استوار می کرد، نیازی به ساختن روایت های هویت ملی نداشت؛ اما با شکلگیری دولت ملی چون این دولت مدعی برخاستن از مردم و گرفتن مشروعیت خود از مردم است ابداع تاریخ بر اساس سیستماتیزه کردن حوادث و عناصر گذشته و اتوپیایی کردن آینده آغاز می شود تا جایی که تاریخ در افراد درونی شده و حتی چنان نسبت به آن تعصب پیدا کنند که حاضر باشند برای آن جنگ افروزی کنند و نفرت را در وجود خود تا به نهایت آزاد بگذارند: کشتارها و پاکسازی های قومی که در قرن بیستم شاهد آن بوده ایم حاصل این مهارگسیختگی در هویت های ذهنی و واگرا است که همه جوامع به ویژه جوامع چند فرهنگی و دارای پراکندگی و چندگانگی فرهنگی را تهدید می کنند.
*این حذف و تعدیل خودخواسته است؟
حذف پس از شکل گیری دولت های مدرن، دیگر شکل خودخواسته ندارد و به مثابه یک استراتژی سیاسی اعمال می شود. دولت ها بر اساس یک ایدئولوژی سخت یا نرم، بر اساس گروهی از اندیشه ها و باورها که به آنها شکل داده است، گذشته را باز می سازند و آینده را به گونه ای که می خواهند ترسیم می کنند تا بتوانند حاکمیت خود را در زمان حال تولید و بازتولید کنند. البته روشن است که هر دولتی نسبت به دولت دیگر اگر در تضاد در نظام های باور و اعتقادی و نظام های ارزشی و هویتیاش بوده باشد، رفتارهای متفاوت دارد. برخی از دولت ها خود را دنباله گذشتگان می دانند؛ ولی نه همه گذشتگان بلکه دست به انتخابی در تاریخ می زنند که کاملا دلبخواهانه و ذهنی و نمادین است. دولت ها در عین حال ابزارهای خاصی را نیز برای این بازسازی گذشته و آینده می سازند. بهترین اندیشمندی که این فرایند را ترسیم کرده است، جورج اورول در شاهکارش، «۱۹۸۴» است . اورول نشان می دهد چگونه در آینده ای خیالین و هراسناک، دولت های بزرگ دائما با دستگاه های عریض و طویل خود گذشته و آینده را به بازی می گیرند و ابزار اصلی شان بازسازی یک زبان تصنعی است که امکان مخالفت را از همه بگیرد و امکان تحمیل عقاید زور و استبداد و حماقت و ذهنیت های بیمار را به بالاترین حد برساند.
*چقدر جبر اجتماعی و سیاسی در این فراموشی اثرگذار است؟ یا اصلا این حافظه جمعی است که در شکلگیری جبر اجتماعی و سیاسی اثر گذار است؟
رابطه میان جریان بین ذهنی اجتماعی و قدرت ها و نظام های سیاسی و اجتماعی، رابطه ای سیال و چرخه ای است ولی روشن است که دستگاه های قدرت، در دولت مدرن عمدتا بر اساس نظام های تخیل و نمایش می توانند خود را بازتولید کنند، در نتیجه این نظام ها نیاز بدان دارند که اولا این تخیل را از راه های مختلف ایجاد کنند، و ثانیا آن را از تخیلی برساخته شده در مرکز (دولت – قدرت) به تخیلی خودانگیخته در مدارهای مبهم ذهنی افراد جامعه منتقل کنند: به عبارت دیگر آنچه را که کاملا فرهنگی و ساخته شده است به قول بوردیو «طبیعی» کنند تا بدین ترتیب بتوان آن را بخشی از «ذات» انسان ها وانمود کرد و بر همین اساس امکان داد که به سادگی آن را درونی کنند. انسان های یک جامعه باید خود را مرکز عالم، بهترین، باهوش ترین، زیباترین، فرهیخته ترین، و در یک کلام تافته جدابافته جهان تلقی کنند تا بدین ترتیب بتوانند مرکز عالم را بر اساس موجودیت خود تعریف کرده و حافطه گذشته و تصور آینده بر اساس این مرکزیت و با قدرت تخیل خود به گونه ای دربیاورند که می خواهند. مهم این نیست که واقعیت چیست و یا روایت های جهان واقعا موجود چگونه در نزد افراد گروه های مختلف درک می شود، مهم این است که بتوان در یک جامعه روایت یا روایت های لازم برای بازتولید قدرت را روی الگوی جامعه به وجود آورد.
*چقدر میتوان برای حافظه جمعی یک ملت اعتبار قائل بود؟
بحث «اعتبار» در اینجا چندان معنایی ندارد، مگر در یک نگاه کاملا ارزشی و اخلاقی که به صورت تعمدی گذشته و آینده را در قالب های تخیل به وجود می آورد تا «حال» را ممکن کند. دقت کنیم اینکه گذشته و آینده به وجود می آیند به معنای آن نیست که هیچ گذشتهای وجود نداشته و هیچ آینده ای در کار نیست، منظور آن است که آن گذشته و آن آینده لزوما ربطی با آنچه گذشته یا آنچه از راه خواهد رسید ندارد. سربازان هیتلری اگر تصور نمی کردند به یک نژاد برتر تعلق دارند که سرنوشتشان بی تردید حاکم شدن بر سراسر جهان و به بردگی درآوردن همه مردمان آن به سود خودشان خواهد بود، به این سادگی روانه جبهه ها نمی شدند و به این راحتی دست به کشتار و بی رحمی نمی زدند.
روایت های تاریخی بنا بر تعریف خیالین هستند. اما این بدان معنا نیست که گذشته به شکل های بسیار ناهمگن، در هم آمیخته، بدون نظم، غیر سیستماتیک وجود نداشته است. مهم آن است که قدرت سیاسی بتواند با استفاده از ترفندهایی که عمدتا زبانی و ادبی و هنری و در یک کلام خیالین است، قطعاتی را از هرکجای فضا و زمان کنار هم قرارداده وبه یک روایت قابل قبول برای پهنه و مردمی که می خواهد از آنها پیاده نظام خود را برای بازتولید خود بسازد، ایجاد کند.
*و در این میان تفاوت روایتهای تاریخی با حافظه جمعی را در چه چیزی میتوان دانست؟
روایت های تاریخی به شکل کاملا گویایی بازتابی از اراده به تولید و بازتولید قدرت هستند. به عبارت دیگر وقتی یک روایت را می خوانیم می توانیم به روشنی درک کنیم که چه قدرتی قرار بوده است از این روایت ساخته شود و چگونه ساخه شده و چگونه تداوم یافته و حتی چگونه نابود شده است. می توانیم درک کنیم چگونه روایت زایش یافته، تحول یافته و تضعیف شده و سپس مرده است؛ اما حافظه جمعی چنین نیست، حافظه جمعی عموما فرایند شکل گیری و تحولی بسیار خودانگیخته تر دارد و تا حد زیادی شاید بتوان گفت، روند آشفته، بدون نظم، دائما متغیر و غیر قابل کنترل، روندی که به شدت به سیستم های حسی و عاطفی متصل است، دارد؛ اما این حافظه، تقریبا همیشه در چارچوب دولت های مدرن به وسیله روایتهای تاریخی سیاسی به تصاحب در آمده، دستکاری شده و شکلی به خود می گیرد که نه حاصل کنشگران و حاملان آن، بلکه حاصل نیازها و خواستهها و منافع صاحبان قدرت است و در خدمت آنها.
*اگر بپذیریم فرهنگها شکل دهنده این خاطرات جمعی هستند؛ چگونه میتوان با تنوع فرهنگها روایتی را به حافظه جمعی یک ملت نسبت داد؟
فرهنگ ها در کلی ترین و متنوع ترین شکل ممکن، زاینده این گونه حافظه ها هستند؛ اما این حافظه ها در نخستین نمونههای خود تقریبا به هیچ شکلی برای قدرت های سیاسی برای ساختن مفهومی چون ملت قابل استفاده نیستند. باید دقت کنیم که کتاب هایی از روایت های قدیمی و باستانی و پهلوانی و قهرمانان اسطوره ای از یک سو، فضاهایی معماری از سویی دیگر، تاریخ ها و گفته های شفاهی باز از سویی دیگر و متفاوت که از این گوشه و آن گوشه این پهنه و از زمان های بسیار متفاوت برای ما به جای مانده، اسباب و اشیائی پراکنده در میراث گذشته هایی بسیار گوناگون و … همه این ها به خودی خود گویای روایتی منسجم و معنا دار نیستند، بلکه عناصری از یک جریان سیاسی – زبانی – فرهنگی هستند که به صورت ها و در شاکله های بی نهایتی می تواند تعریف و تبیین شود، هوشمندی تاریخی – سیاسی – زبانی یکی از این شاکله ها است که این عناصر را در یک فرایند کیمیا وار فرو می برد، با یکدیگر در هم می آمیزد و اینگونه وانمود می کند که از ابتدا یک عقلانیت هوشمند و استعلایی بر زایش و تحویل و روابط میان این عناصر و روایت ها و اشیاء پراکنده حاکم بوده. این هوش و عقلانیت ظاهرا «ذاتی» و «استعلایی» در «حقیقت»، عموما ریشه در اراده به قدرت و تداوم بخشیدن به این قدرت دارد که به خود رنگ و جلا می زند و با «زیباسازی» خویش، لایه های خشونتی را که برای ساختن روایت خود به کار برده، پنهان می کند. برای مثال نگاه کنیم به روایت توسعه و فناوری مدرن که حاصل مستقیم نظام های بسیار خشن تاریخی و کاملا شناخته شده ای چون برده داری، استعمار، سرکوب های گسترده، قتل عام های مردمان بی شمار، جنگ های خونین و بی رحمی های غیر قابل تصور بوده اند، «طبیعی سازی» از همه این عناصر پراکنده، اما خشن و بی رحم و غیر اخلاقی یک روایت عقلانی و زیبا و اخلاقی به نام توسعه و پیشرفت می سازد به گونه ای که یا آن وقایع به کلی فراموش شوند و یا در مقایسه ای با یک موقعیت آرمانی در لحظه «حال» قرار گرفته و با نوعی ریاکاری خودخواسته و اغلب ناخودآگاه به تاریک ترین نقاط و حاشیهای ترین گوشههای حافظه سوق داده شوند و یا درگفتمان های ملی پر طمطراق محو شوند و به شکل فلکلوریزه و داستانی در بیایند. وقتی برای مثال می بینیم که مقایسه هایی روی زمان دراز مدت میان گذشته و حال انجام می گیرد: مثلا از بالا رفتن امید زندگی، بالا رفتن حقوق اقلیت ها، بهتر شدن موقعیت زنان، بالا رفتن سطح سوادو آموزش عمومی و… مثلا بین ابتدا و انتهای قرن بیستم سخن گفته می شود و از آن نتیجه گرفته می شود که دنیای امروز برخلاف «همه چیز» دنیایی بسیار «بهتر» از دنیای گذشته است، بحثی که همین اواخر باراک اوباما در یکی از سخنرانی هایش مطرح می کرد، این بحث به خودی خود نادرست و یا غیر اخلاقی نیست، اما مشکلش در آن است که تلاش می کند خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه پیچیدگی موقعیت های دردناک و غیر قابل دفاع در گذشته و در امروز را با برجسته کردن یک «گفتمان امید» به جای یک تحلیل دقیق و عمیق از شرایط، پنهان کند و این امر سبب می شود که وخامت و غیر قابل پذیرش بودن بسیاری از نابرابریها، سلطه جویی ها، بیعدالتی ها و بی رحمی های جهان امروز با ذهنیت «این نیز بگذرد» و «درنهایت همه چیز پیشرفت خواهد کرد»، تقلیل یافته و به نوعی به مثابه بخشی از روزمرگی حیات سیاسی جهان قابل پذیرش قلمداد شود.
گفتگو با روزنامه اصفهان زیبا دوم مهر ۱۳۹۶