ناصر فکوهی
انسانشناسى ساختارى لوى استروس، منشأ و پایههاى اساسى خود را در زبانشناسى و به ویژه زبانشناسى ساختارى فردینان دوسوسور و رومن یاکوبسن مىیابد و از اینرو، زبان همواره جایگاهى ویژه در آثار استروس داشته است و وى را باید جزءِ کسانى به شمار آورد که به زبان، نه صرفاً به مثابه ابزارى براى ارتباط، بلکه بسیار فراتر از آن به مثابه ابزارى براى تأمل و درک جهان، ابزارى براى اندیشیدن و انباشت ذهنى، و در یک کلام راهى منحصر به فرد براى «در جهان بودن» مىنگرند. استروس به طور خاص بر دو گروه از پدیدهها تکیه مىزند تا هستى انسانى را از دریچه دید انسانشناسى مطرح کند: نظام خویشاوندى و نظام اسطورهشناختى که از این دو، نظام اسطورهشناختى به ویژه قالبهاى اصلى خود را بر اساس الگوهایى مىسازد که آنها را مىتوان تنها در زبان به دست آورد. واحدهاى اسطورهاى که استروس از آنها به عنوان کوچکترین واحدهاى تشکیلدهنده روایتهاى اسطورهاى – که به خودى خود معنا ندارند، اما با درکنار هم قرارگرفتن، معنا مىیابند – سخن مىگوید، دقیقاً در تلاش براى بازسازى مفهوم واج زبانشناسى در عرصه اسطورهاى بودهاند.
تحسین استروس نسبت به زبانشناسى در جاى جاى آثار او و به ویژه در کتاب معروف وى انسانشناسى ساختارى دیده مىشود. استروس با ارائه نقل قولى از مارسل موس که مىگفت: «اگر جامعهشناسى توانسته بود همهجا از زبانشناسان تقلید کند، تا به حال بسیار بیشتر پیشرفت کرده بود» (در کتاب جامعهشناسى و انسانشناسى، ۱۹۵۱)، بر آن است که زبانشناسى در تمامى علوم اجتماعى جایگاهى ویژه و برتر دارد و بیشترین پیشرفت را نیز داشته است، و هرچند گاه ممکن است به این تعلق اعتراضى مطرح شده باشد، اما همراهى انسانشناسان، جامعهشناسان، و روانشناسان با زبانشناسان در همه حوزههاى پژوهشى، و درکى گسترده از مفهوم زبان که آن را در چارچوبهاى تنگ صورتگرایى محدود نکند، سبب شده است که این اعتراضها پشت سر گذاشته شوند.
حاصل این امر، ورود گسترده مفاهیم زبانشناختى در برخى از شاخههاى نظرى انسانشناسى نظیر شاخههاى شناختى آن است. اما حتى در مباحثى دیگر که در زمینههاى نمادگرایى و تفسیر به ویژه در چارچوب انسانشناسى تفسیرى مطرح شدهاند، باید سهم اصلى را از آنِ زبان دانست. در متنى کوتاه که در زیر آورده شده است، لوى استروس در بخشى از کتاب انسانشناسى ساختارى خود به مباحثى اشاره مىکند که در طول یک کنفرانس مشترک، زبانشناسان و انسانشناسان در بلومینگتون ایندیانا، در سال ۱۹۵۲، به انجام رسیده است. لوى استروس در این مقاله تلاش مىکند نشان دهد که تداخلهاى زبان و فرهنگ، در واقعیت بىشمارند و بنابراین، چشمانداز همکارى میان زبانشناسان و فرهنگشناسان (یا انسانشناسان) نیز باید به همین اندازه تقویت شود. با این وصف، یکى از نکات مورد تأکید و بسیار پراهمیت استروس در این متن، لزوم به دست آوردن مفهومى از زبان است که فراتر از نشانههاى قراردادى بتواند تمامى راههاى بیان انسانها را به نوعى در خود جاى دهد، شکى نیست که رویکرد اصلى در زبانشناسى سوسورى رویکردى نشانهشناختى است، اما این وظیفه مهم که بتوانند تلفیقى گاه بسیار پیچیده را، که میان نظامهاى نشانهشناسى متفاوت درون یک فرهنگ و در ارتباط آن فرهنگ با سایر فرهنگها به وجود مىآید، در مجموعهاى معنىدار تحلیل کنند، بر دوش انسانشناسان سنگینى مىکند. آنچه این کار را به شدت مشکل و تا حدى حتى ناممکن مىکند آن است که در فرایندهاى مدرن، گرایشى بسیار قدرتمند به پدید آمدن خرده فرهنگهاى جدید از هر فرهنگ پیشین و ترکیب این خرده فرهنگها براى به وجود آوردن خرده فرهنگهاى جدید و تداوم این چرخه تا بىنهایت وجود دارد. این کار طبعاً یک ویژگى هزارتو براى فرهنگهاى انسانى به وجود مىآورد که راه یافتن به درون آن را به امرى در آنِ واحد بسیار سخت و همواره نامطمئن بدل مىکند و شاید تنها بتوان در همکارى نزدیکى میان زبانشناسان و انسانشناسان به این هدف نزدیک شد.
این، شاید نخستینبار باشد که انسانشناسان و زبانشناسان گردهم آمدهاند تا همانگونه که اذعان کردهاند، دست به مقایسه رشتههاى یکدیگر بزنند. در اینجا، در واقع، با مسئلهاى ساده روبهرو نیستیم. مشکلاتى که در بحثها با آنها دست به گریبان بودهایم، از نظر من چندین دلیل دارند. ما به این رضایت ندادهایم که به مثابه زبانشناس و انسانشناس صرفاً در سطحى بسیار عمومى با یکدیگر رودررو شویم، بلکه ناچار بودهایم در چندین سطح این کار را انجام دهیم و به گمان من حتى به گونهاى ناخودآگاه و در مواردى متعدد از یک سطح به سطحى دیگر درغلتیدهایم. بنابراین، بهتر است بحث خود را با تمیز دادن این سطوح شروع کنیم.
در مقام نخست، ما تلاش کردیم که رابطه میان «یک زبان» و «یک فرهنگ» مشخص را به بحث بگذاریم. آیا براى مطالعه بر یک فرهنگ، شناخت زبانِ آن فرهنگ ضرورى است؟ به چه صورت و تا چه حدى؟ برعکس، آیا شناخت یک زبان نیازمند شناخت فرهنگ مربوط به آن یا دستکم جنبهاى از آن است؟
ما همچنین در سطحى دیگر، مسئله رابطه یک زبان و یک فرهنگ را کنار گذاشتیم و به رابطه میان زبان و فرهنگ به طورکلى پرداختیم. اما آیا این پرداختن ناقص نبود؟ در طول مباحث، هرگز به موضوع رویکرد محسوس یک فرهنگ نسبت به زبان آن پرداخته نشد. براى آنکه مثالى بیاورم، باید بر این نکته تأکید کنم که تمدن غربى ما از زبان به شیوهاى استفاده مىکند که باید آن را مبالغهآمیز دانست. ما در مورد همه چیز حرف مىزنیم، و هر بهانهاى براى ما مناسب مىنماید که دست به بیان خود، پرسش و تفسیر کردن بزنیم، و هر بهانهاى براى ما مناسب مىنماید که دست به بیان خود، پرسش و تفسیر کردن بزنیم. اما این روش ِ سوءاستفاده از زبان، شکل جهانشمول ندارد و حتى مىتوان گفت در جهان چندان رایج نیست. اکثر فرهنگهایى که ما آنها را ابتدایى مىنامیم، از زبان با صرفهجویى بسیار استفاده مىکنند، هر کس در هر موقعیت و درباره هر چیزى لب به سخن گفتن نمىگشاید. تظاهرات کلامى اغلب بهوسیله شرایطى مشخص محدود شدهاند و جز در آن موقعیتها سخنى گفته نمىشود. چنین مسائلى در مباحث ما مطرح شدند، اما در سطح اول به آنها اهمیتى داده نشد.
گروه سومى از مسائل که باز هم کمتر به آنها توجه شد، نه به رابطه یک زبان و یک فرهنگ، نه به رابطه زبان و فرهنگ که به رابطه زبانشناسى و انسانشناسى به مثابه دو علم مربوط مىشدند. این مسئله بسیار پراهمیت به نظر مىرسد، اما مباحث ما در مسائل فرعى گم شدند. دلیل این کمتوجهى چیست؟ دلیل آن است که رابطه زبان و فرهنگ، یکى از پیچیدهترین مسائل است. زبان را مىتوان پیش از هر چیز به مثابه محصول فرهنگ قلمداد کرد: زبانى که در جامعهاى مورد استفاده است، فرهنگ عمومى مردم آن جامعه را باز مىتاباند. اما در مفهومى دیگر، زبان، خود بخشى از فرهنگ است. زبان یکى از عناصر فرهنگ در میان سایر عناصر آن است. به یاد داشته باشیم که تایلور در تعریف معروف خود، فرهنگ را مجموعهاى پیچیده شامل ابزارها، نهادها، باورها، مراسم، و البته زبان مىدانست. بنابراین، از هر دیدگاهى به موضوع بنگریم، مسئله تغییر خواهد کرد، اما این تمامى ماجرا نیست: زبان را مىتوان شرط فرهنگ نیز دانست، و این امر به دو گونه: از یکسو به گونهاى در زمان، زیرا به ویژه به دلیل زبان است که فرد فرهنگ گروه خود را کسب مىکند: ما کودک را با زبان آموزش مىدهیم و مىپروریم، او را سرزنش یا تمجید مىکنیم. اما از لحاظى نظرىتر، زبان همچنین به صورت یک شرط فرهنگ به حساب مىآید، زیرا فرهنگ از معمارى مشابهى با زبان برخوردار است. زبان و فرهنگ هر دو به وسیله تقابلها و پیوندها؛ یعنى با روابط منطقى، ساخته مىشوند. به این ترتیب است که مىتوان زبان را پایه و اساسى دانست که گاه ساختارهایى پیچیدهتر بر آن استوار مىشوند، اما ساختارهایى از همانگونه خود آن، ساختارهایى که با فرهنگ در ابعاد مختلف آن انطباق دارند.
/