این دماغ لعنتی!( نگاهی به فیلم مستند”دماغ به سبک ایرانی”)

دماغ به سبک ایرانی، نویسنده و کارگردان: مهرداد اسکویی، تحقیق: مهرداد اسکویی، ماندانا کریمی، علیرضا بهرامی، تهیه کننده: مهرداد اسکویی، پخش بین المللی: کتایون شهابی(شهرزاد مدیا اینترنشنال)، ۵۲ دقیقه، رنگی. ۱۳۸۵

در مجموعه اجزاء کالبدی انسان، رابطه ای کمابیش منطقی ( و در واقع زیست شناسانه) میان زمان و کیفیت تداوم عام حیات کالبد عمومی و زمان و کیفیت حیات هر یک از این اجزاء وجود دارد که بنابرآن، هر اندازه وابستگی حیاتی به عضوی بیشتر باشد، از میان رفتن آن یا کاهش کیفیتش زودتر و با شدتی بیشتر به سایر اعضا و ارگانیسم عمومی ضربه می زند: از کار افتادن دستگاه گوارشی و عدم تغذیه در چند روز ، از کار افتادن دستگاه تنفسی در چند دقیقه، از کار افتادن قلب در چند ثانیه و از کار افتادن مغز در چند دهم ثانیه حیات کلی انسان را از میان می برند و وجودش را نیست می کنند. این در حالی است که در رویکردی فرهنگی ما لزوما با چنین سلسله مراتبی با همین نظم در رابطه با تداوم، ارتقا یا نزول اجتماعی روبرو نیستیم و بنا بر دوره زمانی و جامعه ای که با آن سروکار داریم، می توانیم شاهد حذف کمتر یا بیشتر کنشگر یا شانس کمتر یا بیشتر او برای ارتقا یا سقوط اجتماعی بنا بر موقعیت های اندامی – زیستی اش باشیم. در مقایسه ای اندامی، حذف اجتماعی اساس اندام های بیرونی و با کارکرد ساده ( و نه درونی و با کارکرد پیچیده) انجام می گیرد( و البته در زمان هایی عموما طولانی تر در روندهایی عموما کندتر): چهره و اجزاء آن، دستگاه حرکتی بدن، نقص عضو های قابل مشاهده ولو آنکه تاثیری شدید بر ارگانیسم نداشته باشند، بیماری های بسیار آشکار: تغییر رنگ پوست، حالت های اندامی و حتی آن چیزهایی که به صورت غیر مستقیم بر اندام چسبیده و جزئی از آن به حساب می آیند همچون آرایش ها و لباس ها.

در جوامع انسانی این حذف و یا شانس ارتقا بسیار متفاوت بوده است برای نمونه در جوامع باستانی، دیوانگان بخشی از جامعه بوده و از آن بیرون رانده نمی شدند و گاه حتی تقدس می یافتند و از حقوقی ویژه برخوردار می شدند. همین امر درباره نابینایان نیز صادق بود که فقدان قدرت بینایی این جهانی، گاه آنها را دارای دیدی «شهودی» و «آن جهانی» می نمایاند. نبود یک اندام البته اگر به مثابه «خروجی» نامتقارن از وضعیت «تعادل خدایی» به حساب می آمد، بیشتر نوعی «نفرین» و «انگ» ی دیده می شد که به سرعت فرد را از حوزه اجتماعی اخراج می کرد یا سبب سقوط او می شد: برای نمونه تخریب پوست در بیماری هایی چون اگزما یا جذام، کور شدن ( یک چشم و نه دو چشم)، یا «لنگان» شدن ( موضوعی که لوی استروس به خوبی آن را در تقارن اسطوره ای میان «اودیپ شاه» لنگان و خروج او از موقعیت متعارف در حوزه خویشاوندی نشان می دهد). بنابراین یک «نقص» کالبدی می توانست هم سبب ارتقاء و تقدس کنشگر اجتماعی شود و هم سبب سقوط و اخراج موقت یا دائم، جزئی یا کلی او از جامعه.

در دوران مدرن، اصل عقلانی شدن گفتمانی متناقض و هر چه بیش از پیش ریاکارانه را پیش می گیرد به صورتی که از یک سو، حق حضور، تداوم یافتن و ارتقا در جامعه را برای «همه اعضا» آن جامعه به رسمیت می شناسد و حتی به ظاهر نهادهایی برای کمک به این امر به وجود می آورد، اما در عین حال از طریق همین نهاد ها و از طریق سازوکارهایی که محور همه آنها همگن سازی و بدین ترتیب بالا بردن امکان بازتولید قدرت از طریق کنترل «شکل حضور» کنشگران در جامعه است، این حق را فقط برای کسانی حفظ می کند که در چارچوب های از پیش تعیین شده ای چه در حوزه زیستی همچون «سلامت»، «زیبایی»، «جوانی»، «هوشمندی» و چه در حوزه فرهنگی همچون «اجتماعی بودن»، «کارا بودن»، «کاری بودن»، «مسئول بودن» و غیره، جای گرفته اند. در حالی که دیگران را به حاشیه رانده و نه فقط کمابیش از جامعه اخراج می کند و در نهادهایی سرکوبگرانه (زندان، بیمارستان، تیمارستان، خانه سالمندان…) اسیر می کند بلکه حق هرگونه ارتقاء اجتماعی را نیز از آنها می گیرد.
در این حال مدرنیته، بر اساس محور قدرت به سوی ایجاد و شکل دادن به الگو هایی «شکلی – کارکردی» می رود تا بتواند از طریق آنها کالبد فیزیکی و از آن طریق کالبد اجتماعی را کنترل و با بازتولید سلسله مراتب اجتماعی، سلسله مراتب قدرت و خود قدرت را بازتولید نماید. این الگوها عمدا در جهان کنونی الگوهای سلطه مذکر هستند که اصل و اساس خود را در رابطه ای متقابل میان مرد و زن، به مثابه دو سوی تکمیل کننده فرایند قدرت در معنای روند فرمانروایی/فرمانبرداری( سلطه و سلطه پذیری) می یابند. شکل ساده شده و تقلیل یافته از این معادله به تصویری کاریکارتور مانند آن است که مردان بر زنان، افراد زیبا بر افراد زشت، افراد قدرتمند بر افراد ضعیف، افراد ثروتمند بر افراد فقیر، جوانان بر کهن سالان، دانشمندان بر کم سوادان و غیره حاکمیت داشته باشند. شکل پیچیده و واقعی این معادله نیز، در آن است که ترکیبی بسیار پویا از مجموعه ای از سرمایه های مثبت و منفی در نوعی معامله و چانه زنی اجتماعی با ترکیب های دیگر امکان رشد و ارتقاء و یا برعکس، علت ارتقاء و بالارفتن از پله های قدرت یا برعکس سقوط، حاشیه ای شدن و انزوا را فراهم کنند. در این میان، شکل گیری الگوی «آغازین» ( یا در اصطلاحی اسطوره ای «سرنمونه») بسیار پر اهمیت است زیرا روابط قدرت بر این اساس شکل می گیرند. اگر نگاهی به این روابط بیاندازیم می توانیم با کمی دقت به باز تولید روابط قدرت از خلال شکل گیری این الگوها برسیم: در این روابط مردانگی خود را هر چه بیشتر در مقولاتی چون هوشمندی، توانایی فیزیکی، شجاعت، قدرت تصمیم گیری، قاطع بودن، کاری و کارا بودن، مسئولیت پذیری، قدرت رهبری و غیره تعریف می کند که سرنمونه باستانی آن در صفاتی چون «پدرانه»، «برادرانه» و «پسرانه» متبلور می شد. در حالی که زنانگی خود را در مقولاتی چون ظرافت، زیبایی، طنازی، دلبری، مهربانی، عطوفت، نازک اندیشی، غمخواری و … متبلور می کند که سرنمونه های باستانی آن در صفات «مادرانه»، «خواهرانه»، «دخترانه» نمایانده می شوند . البته در هر دو مورد، این صفات که گویای نظام خویشاوندی نسبی هستند با صفات سیستم خویشاوندی نسبی تکمیل می شوند که جز در مفهوم «همسری»، در شاخه زنانه صفاتی منفی را می سازند: «مادر شوهر»، «خواهر شوهر»…، در حالی که در شاخه مردانه صفاتی مثبت به شمار می آیند «پدر زن»، «برادر شوهر» و این خود ناشی از قالب های سلطه مذکر است.

این الگوی سلطه خود را در حوزه کالبد و به ویژه در سطوح بزرگ اجتماعی می گستراند به گونه ای که «زیبایی» و «ظرافت زنانه» ( که در واقع همانگونه که در فیلم نیز می بینیم، معطوف به مردان است) با «بی نیازی» مردان نسبت به این صفات ( نگاه کنید به گفتمان برخی از مردان فیلم که می گویند زنان عمل نکرده را «ترجیح» می دهند) در تقارن قرار می گیرد. درونی شدن روابط کالبدی سلطه، خود را در تفویض اختیار کالبد فردی به جامعه متبلور می کند: در فیلم می توان این را به خوبی دید که چگونه دختران آمادگی دارند که کالبد خود را به دست جراح بسپارند، جراحی که در واقع همچون جادوگری اسطوره ای نماینده ای از اراده مردانه جامعه است که کالبد را «اصلاح» می کند و با گفتمان مدرن خود: « به آن شانس بازگشت دوباره و استفاده از زندگی» را می دهد. در صحنه ای از فیلم پزشکی را می بینیم که در برابر این پرسش که آیا حاضر است دختر خود را عمل کند می گوید: دختران و همسر و حتی پسران خود را عمل کرده است. در این گفتمان پزشک، در واقع شاهد بازتولید گفتمان جامعه هستیم که پزشک جز ابزاری در دست آن نیست: جادوگر اسطوره ای، رسالت «اصلاح» آفرینش را به گونه ای استعلایی از جامعه، به مثابه نماینده همان اراده استعلایی که آرینش را انجام داده است، دریافت می کند.

بنابراین می توان از گفتمان غالب سوژه، در فیلم که اغلب به وسیله دختران عنوان می شود یعنی استدلال هایی که عمل را نوعی کمک به «طبیعت» تلقی کرده و زیبایی را حقی می دانند که گویی طبیعت به همگان داده ولی به دلیل یک اتفاق ناگوار از آنها گرفته شده است، فراتر رفت و این استدلال را در حقیقت نوعی درونی شدن سلطه مذکر ( طبعا با همکاری کامل خود زنان) به شمار آورد که یک امر اجتماعی وفرهنگی یعنی تعریفی خاص از «زیبایی» را که در یک فرهنگ مشخص انجام گرفته است، در کنش های متقابل اعضای یک جامعه به تعریفی «طبیعی» از آن تبدیل می کنند. دختران این را «طبیعی» می دانند که در زندگی تنوع داشته باشند و بتوانند با کالبد خود را بیان کنند، و حتی این را امری الزامی می دانند که به دلیل افزایش نیروهای الزام آور کنترل اجتماعی، به وجود آمده است، در حالی که خود عمل، فرایند اصلی تداوم الزام و حفظ موقعیت سلطه مذکر و از آن طریق تداوم فرایندهای دیگر قدرت و سلسه مراتب و حفظ کل سازوکارهای قدرت است. بدیهی است که هر یک از کنشگران مساله را به صورتی و از زاویه ای خاص می بیند که در مقام نخست موقعیت خود اور را در این اجرا نشان می دهد: یک پزشک عنوان می کند که در جهان امروز همه انسان ها در همه چیز به دنبال زیبایی هستند و بنابراین کاملا «طبیعی» است که دختران و پسران ما نیز بخواهند «زیبا» باشند. و یک پسر در قطبی دیگر عمل بینی خود را ناشی از سرزنش دوستان و دختران، به دلیل زشتی آن می داند که خود بازتابی دیگر از همان سلطه مردانه در چرخه ای معکوس است: عمل جراحی دماغ پسران، به دلیل شکل استثنایی که در مقابل عمل جراحی بسیار رایج دختران دارد، تلویحا گویای «بی نیازی» پسران از چنین عملی است، مگر نکه همچون دختران «نیاز به عمل» داشته باشند بنابراین گسترش ( محدود) عمل دماغ به شسران نه تنها نافی سلطه مذکر نیست بلکه آن را به شکلی ظریف ولی بسیار موثر تقویت می کند. همانگونه که گسترش ارایش های «زنانه» به مردان چنین عملی را انجام می دهد منتها تا زمانی که در ناخودآگاه و در گفتمان رایج و درونی شده جامعه «آرایش» برای زنان امری «طبیعی» تلقی شود.

در نهایت مسئله و پرسمان اساسی دراینجا آن است که زیبایی یا زشتی چگونه و به وسیله چه کسانی یا چه فراینده ها وسازوکارهایی تعریف می شود. اینکه چنین مقولاتی(در اکثر موارد) نه مقولاتی طبیعی به خودی خود ، بلکه مقولاتی فرهنگی هستند که به ظاهر طبیعی در آمده اند . تبدیل فرهنگ به طبیعت در فرایندی معکوس با نظریه عمومی ساختارگرایانه که زندگی انسانی را بازآفرینی طبیعت در قالب های فرهنگی تلقی می کند، رازی است که در این ماجرا نهفته است.
در ابتدای فیلم وقتی فیلمساز به گروهی از دختران یک مدرسه اعلام می کند که «ایران مقام اول در جراحی بینی» را دارد، همه آنها با شادی فریاد می کشند و احساس غرور خود را به این گونه به بیان در می آورند. این فریاد شادی، بروز احساسی درونی نیز هست: نفرین بر دماغ هایی که بر چهره آنها، به گمان خودشان و به گمان جامعه، سبب حذف اجتماعی شان شده است. دماغ هایی که شبیه به دماغ های مجلات خارجی مطب دکتر که باید از روی آنها انتخاب کرد( باز هم در صحنه ای از فیلم) نیستند، دماغ هایی که در مرکز چهره( مرکز جهان، مرکز هستی اسطوره ای در سطخ فردی یا سوژه)، یعنی مرکز اندامی قرار گرفته اند که بر خلاف مغز و قلب و شش ها، نه ضامنی برای بقای زیستی انسان ، بلکه ضامنی برای تداوم اجتماعی اوست. مرکزیت دماغ، مرکزیت نفرینی را که در عدم انطباق آن با الگوی مرجع نیز وجود دارد، نشان می دهد: نفرینی تاریخی که به نفرینی طبیعی تبدیل شده است: دماغ هایی لعنتی.

این فیلم در فروردین ماه ۱۳۸۷ در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران نمایش داده می شود و درباره آن بحث خواهد شد.
روی اینترنت:

تماس با مهرداد اسکویی
m_oskouei@hotmail.com