ناصر فکوهی
منشأ ظهور قدرت در جوامع انسانى در گذشتهاى بسیار دوردست قرار مىگیرد که جز از خلال برخى گمانزنىهاى کمابیش نسبى و قابل اعتراض، نمیتوان درباره آن اظهارنظر کرد. گروهى هرچه بزرگتر از اندیشمندان نیز به طور کلى معتقدند که بحث درباره منشأ در این مورد، همچون در بسیارى از دیگر موارد، که به فرهنگ انسانى مربوط مىشوند، نمیتواند براى درک سازوکارهاى پیچیده وضعیت کنونى آنها کمکى به ما بکند. اما به هر رو، درباره این منشأ شاید بتوان این فرضیه را مطرح کرد که گذار تدریجى انسان از حالت جانورى، صرفاً گردآورنده و گیاهخوار، به یک شکارچى قوى و همهچیزخوار در فاصلهاى حدوداً بین ۳ میلیون تا ۵۰۰ هزار سال پیش، عامل اساسى در پدید آمدن اقتدار در جوامع انسانى بوده است. در این گذار، ابداع ابزارهایى هرچه قوىتر و پیچیدهتر و در همان حال ظاهرشدن یک سازمان اجتماعى دستکم – پیش از هر چیز براى سازمان دادن به شکارهاى دستهجمعى جانوران بزرگ و توزیع جمعى محصول شکار – به پدیدآمدن یک اقتدار و نوعى «رأس» براى این جوامع منجر شده است که در ابتدا شکل و محتوایى عمدتاً «شایسته سالارانه»، کارکردى و موقت داشته، اما رفتهرفته به پدیدهاى هرچه بیشتر استعلایى و متداوم بدل شده است.
تنها با پیدا شدن تمدنها در حدود ۶ هزار سال پیش بود که قدرت در قالب دولت، و اعمال قدرت در قالب حکومت بروز کرد. مجموعهاى که به این ترتیب و بسیار بعد، از نیمه هزاره نخست پیش از میلاد و به تبعیت از پولیس (شهر) یونانى، «سیاست»نام گرفت، ظاهراً تمامى دیگر اشکال قدرت و اعمال آن را زیر نفوذ خود قرار داد و به نوعى «حاشیهاى» کرد. با این وصف، سیاست – به معنى اعمال قدرت دولت و حکومت در یک کالبد نهادینه عموماً شهرى – شکل جهانشمول به خود نگرفت و تا نیمه قرن بیستم هنوز بسیارى از مردم جهان با چنین مفهوم و اشکالى بیگانه بودند و سازمان اجتماعى خود را به گونههاى دیگر به تحقق مىرساندند. افزون بر این، چه در جوامع بدون دولت و بدون تمدن در مفهوم شهرى آن و چه در جوامع داراى دولت و تمدن شهرى، قدرت در اشکال بىشمار دیگرى نیز خود را بروز مىداد و پویایى (دینامیسم) بسیار زندهاى را در حرکت، انباشت، و توزیع خود در جامعه بهوجود مىآورد که مىتوانست در همه نظامها و خردهنظامها، همه فرهنگها و خردهفرهنگها نفوذ کند و آنها را کمابیش در دست بگیرد. به عبارت دیگر، آنچه حاشیهاى و از میدان بیرون شدن اشکال غیرسیاسى قدرت به سود اشکال سیاسى آن به نظر مىرسید، بیشتر نوعى پنهان شدن آن اشکال غیرسیاسى؛ یعنى خروج آنها از جلوى صحنه سیاست و قرار گرفتنشان در پشت صحنه بود. اما در این حرکت، قدرت در اشکال غیرسیاسى خود اغلب توانست از خلال نظامهاى دیگر ازجمله نظامهاى باورى عقیدتى، نظامهاى اقتصادى و نظامهاى خویشاوندى، از درون به پدیدآوردن فرایندهاى بسیار پیچیدهاى منجر شود که بدون درک آنها نمىتوان حرکات و فرایندهاى صرفاً سیاسى و حکومتى را درک کرد. از این رو، در واژگان انسانشناسى، تفکیک میان «سیاست» به معنى حوزه مستقیماً دولتى حکومتى حزبى و «امر سیاسى» به معنى ترکیبى از آن حوزه و تمامى دیگر اشکال قدرت، که گاه مىتوانند به صورتهاى کاملاً «مبهم» و «پراکنده» در جامعه مشاهده شوند و اثرگذارى کنند، انجام گیرند.
انسانشناسى سیاسى، اگر از یک پیشینه ابتدایى در حوزه رابطه کشورهاى اروپایى و مستعمرات آنها بگذریم، با حرکت از این اصل اولیه پا به میدان گذاشت و بر آن شد که این جامعگرایى نسبت به قدرت را در برابر نوعى تقلیلگرایى – عموماً در حوزه جامعهشناسى یا علوم سیاسى – نسبت به آن مطرح کند که درنهایت موضوع قدرت را به موضوع حاکمیت و سازوکارهاى حفظ و پایدارى، یا چرخش و سرنگونى آن محدود مىکرد. متن کوتاه زیر که از کتاب انسانشناسى امر سیاسى (۱۹۹۷) نوشته دو انسانشناس فرانسوى، مارک ابلس و هانرى پیر ژودى گرفته شده است به بحث درباره مفهوم امر سیاسى در چارچوب تغییرى اختصاص دارد که در نگرش و رابطه علوم اجتماعى نسبت به قدرت حاکم در طول سه دهه اخیر در اروپا و به ویژه در فرانسه، اتفاق افتاده است:
مسئله قدرت در سالهاى ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰، در بخشى بزرگ از خود، زیر سلطه تمایل به نقد روابط قدرت و اشکال سازمانیافتگى اعمال آن بود. علوم اجتماعى بدان بسنده نمىکردند که قدرت ساختارها و رقابتهاى آن در حوزه سیاسى را توصیف و تحلیل کنند، بلکه آن را به موضوع یک نقد بدل مىکردند. جوامع مورد مطالعه انسانشناسان نشان مىدادند که سازمانیافتگىهاى دیگرگونهاى از سیاست نیز امکانپذیرند: چنین نمونههایى گاه به عنوان الگوهاى بدیل (آلترناتیو) براى تبیین آرمانشهرها مطرح مىشدند: رؤیاى یک قدرت سیاسى آرمانى که بتواند نیازهاى مشترک انسانها را برآورده سازد، آرمانشهرى که در آن دولت به پایان رسیده باشد، پیروزى جامعه مدنى علیه دولت و باور به یک دموکراسى حقیقتاً جهانى؛ همه اینها امیدهایى بودند که امروز در نگاه ما سادهانگارانه و توهمآمیز مىنمایند، اما در آن زمان انگیزهاى براى پژوهشهاى علوم اجتماعى بودند و در این علوم به صورتى ضمنى نوعى غایت به شمار مىآمدند. مطالعاتى که از اندیشه میشل فوکو ملهم مىشدند، به خوبى این چشمانداز نقادانه را نشان مىدادند، چشماندازى که در آن اصولاً بحث بهبود و اصلاح مدیریت قدرت سیاسى مطرح نبود. و درست برعکس، درنهایت، هر نوع تمایل به یارى رساندن به تصمیمگیرىهاى سیاسى خود را از این گرایش کنار مىکشید، به یک معنى نمىتوانست از لحاظ «سیاسى» در این تحلیل انتقادى از شیوههاى کارکرد هر نوع قدرتى شرکت نکند.
زمانى که در آغاز دهه ۱۹۸۰، چپ در فرانسه به قدرت رسید، رویکرد انتقادى علوم اجتماعى به تدریج از میان رفت و جاى خود را به یک تعهد سیاسى به مشارکت در نوسازى ساختارى جامعه و تلاش براى دستیابى به اهدافى داد که در دوره قبل تعیین شده بودند. بدین ترتیب رویکرد انتقادى، به جاى منفى بودن، شکل مثبت و سازنده به خود گرفت. پژوهشهاى علوم اجتماعى، دیگر خود را رودرروى قدرت سیاسى قرار نمىدادند و مأموریت خود را کمک به انجام وظایف قدرت اعلام مىکردند. درنتیجه، این علوم هرچه بیش از پیش محتوایى عملیاتى و عملگرا به خود گرفتند. رابطهاى از دوسویگى میان اهداف تعیینشده براى پژوهشهاى اجتماعى از یکسو و مدیریت امور اجتماعى سیاسى از سوى دیگر برقرار شد. و همین واژگونى است که امروز به ما امکان مىدهد بفهمیم چرا علوم اجتماعى هرچه بیشتر به علومى عملگرا (پراگماتیست) بدل شدهاند و هرچه بیشتر خود را از هر گونه نقدى که نتایجى مثبت براى مدیریت اجتماعى در بر نداشته باشد، جدا مىکنند. این امر همچنین به ما امکان مىدهد بفهمیم چرا «قدرت سیاسى» را دیگر نمىتوان در قالبى صرفاً شیطانى تصویر کرد، گویى روابط سلطه را، که در هر جامعهاى وجود دارند، مىتوان بهجاى تنظیم کردن آنها صرفاً مورد سرزنش قرار داد. به همین ترتیب (…) علوم اجتماعى از این پس مىتوانند به مطالعه بر کارکرد هر قدرتى بپردازند بدون آنکه لزوماً در ارتباط با آن تحلیلى نقادانه داشته باشند. روشن شدن ساختار قدرت، سازمان آن و نهادینه شدن آن از خلال پژوهشهاى جامعهشناختى و انسانشناختى، تلاش به آن دارند که بسیار خنثا باقى بمانند و این کار را زیر نام عینیت علمى انجام دهند و ادعاى آن را دارند که هیچ داورى ارزشى از خود نشان نمىدهند.
در واقع هدف آن است که با یک توصیف تحلیلى، شیوههاى کارکرد قدرت سیاسى به نمایش گذاشته شوند و هرگونه «نقطهنظرى»، که بتواند خبر از یک تعهد سیاسى بدهد، پوشانده شود. به اینترتیب ما از دهه ۶۰ به این سو، با سه مرحله اساسى روبهرو بودهایم که مشخصه تحول رابطه علوم اجتماعى با سیاست بودهاند: نخست نقد ریشهاى قدرت، سپس کمک به تصمیمگیرى و مشارکت در مدیریت دولت و سرانجام خنثاشدن علمى در تحلیل کارکرد قدرت سیاسى. اما انسانشناسى امر سیاسى تا اندازهاى خود را از هر سه مرحله کنار نگاه داشته است: شیوههاى رویکرد به سازمان سیاسى جوامع گوناگون به این انسانشناسى امکان دادهاند که مکان ویژه و مستقل از هرگونه مشارکت در مدیریت امور اجتماعى و سیاسى را براى خود حفظ کند. از سوى دیگر، این انسانشناسى هرگز چشمانداز پژوهش خود براى یافتن ساختارهاى قدرت سیاسى و شیوههاى کارکرد آن را رها نکرده است. درنتیجه، انسانشناسى را مىتوان داراى قابلیت بیشترى نسبت به جامعهشناسى براى انجام پژوهش بر مسئله اساسى قدرت دانست. بحث در اینجا دیگر، داشتن رویکردى نقادانه بهصورت منفى یا مثبت نیست، بلکه داشتن چشماندازى تحلیلى از پیچیدگى ساختار قدرت در فرایند جهانىشدن است که آینده مدرنیته ما را مىسازد. مسئله بر سر ناهمگنى اشکال قدرت است که موضوع اصلى انسانشناسى سیاسى است و باید خود را در مقابل گرایش به نوعى برترى در همگنسازى الگوهاى مدیریتى سیاسى قرار دهد که گرایش غالب نولیبرالى در جهان امروز است. البته نباید تنوع میدانها و موضوعهاى انسانشناسى را با ناهمگنىاى که در آنها وجود دارد اشتباه گرفت، این تنوع، جزئى ذاتى از رویکرد انسانشناختى است و بنابراین، نمىتوان آن را به موضوع مورد مطالعه تقلیل داد. اگر جامعهشناسان عمدتاً مباحث خود را درباره مدرنیته بر مفهوم پیچیدگى متمرکز کردهاند، انسانشناسان اصولاً نیازى به اعلام یک «حالت» براى جامعه ندارند: آنها حاضر نیستند که براى جامعه دست به «تشخیص» بزنند، بلکه برعکس، بدون آنکه هرگز فراموش کنند که توصیف آنها به هیچ عنوان به معنى مشروع دانستن و به رسمیت شناختن این امر که مدرنیته را باید نوعى بیمارى به حساب آورد نیست، ناهمگنىها را به مثابه بازتابى از تنوع فرهنگها و شیوههاى کارکرد جوامع در نظر مىگیرند. و این امر، نه از سر نوعى محافظهکارى که براى پرهیز از افتادن به دام هرگونه غایتگرایى مدیریتگرایانه است که امکان دارد به این شیوهها و به این موضوعهاى پژوهشى داده شود.
بنابراین، مىتوان گفت انسانشناسى امر سیاسى خود را از محدودیتهایى که پیشتر براى خویش در فضا و در زمان تعیین کرده بود، رها کرده است … و از اینرو، نباید تعجب کرد که انسانشناسان امروز در پى پژوهش بر مسائل سیاسى معاصر باشند. کافى است به این نکته توجه داشته باشیم که در طول ۲۵ سال اخیر، مفهوم سیاست به شکلى گسترده از موضوع شیوههاى حکومتى فراتر رفته است و مجموعهاى بزرگ از فرایندها را در برمىگیرد. فرایندهایى که به تخریب و بازسازى اشکال تاریخىاى که پیش از این غیرقابل بازگشت به نظر مىرسیدند، منجر شدهاند. بسیارى از حوادث به موقعیت کنونى، که مهمترین آنها فروپاشى نظام سوسیالیستى بوده است، دامن زدهاند؛ نظامى که با وجود تمامى زورگویىهاى درونىاش، عاملى در تعادل نیروها در عرصه جهانى بود. ورشکستگى سوسیالیسم و امپراتورى شوروى، نظم جهانى را برهم زد … و یکى از پیامدهاى این امر، پراکنش واحدهاى ژئوپلیتیک بود که همواره بیم شکنندگى ذاتیشان وجود داشت. چه در روسیه و چه در یوگسلاوى، شاهد فرایند فروپاشى ساختارهاى دولتى و ورود دوباره جنگ با همه بىرحمىهایش به قارهاى بودیم که به نظر مىرسید براى همیشه جاى خود را به «تعادل از راه وحشت از جنگ» داده باشد.
/