نظریه‌های بدن (۲۵): گذار به قرن بیستم

 

پیش از آغاز به پرسشی پاسخ می‌دهیم و سپس وارد متن اصلی می‌شویم.

پرسش: اندیشۀ اپیکوری تا چه اندازه  با عرفان مرتبط است؟

 

پاسخ: بحث پیچیده‌ای است و خارج از چهارچوب این مجموعه و تخصص ما قرار دارد. از نظر تاریخی و تبارشناختی بین نظام‌های اپیکوری، عرفانی، گنوستیک وغیره ارتباط‌هایی وجود دارد. اما در بین نوعی از اپیکوریسم مدرن که امروزه در سطح جهان مطرح است، یعنی بازگشت به ارزش‌های سادگی و ساده زیستی و جدا شدن از مدل‌های مصرف انبوه و نزدیک شدن به طبیعت، و تفسیر امروزی از عرفان ایرانی رابطه‌ای وجود دارد. در بسیاری از موارد زندگی اندیشۀ عرفانی به جایگزین کردن مادیت با اشکال دیگری از لذت نزدیک است. در اصول عرفان مادیت‌هایی که نوعی از اشرافی‌گرایی هستند با مادیت‌های ساده‌تر جایگزین می‌شوند. در عین حال طبق مباحثی که مطرح کرده‌ایم این اصول با اندیشۀ شوپنهاور و بودیسم هم نزدیکی دارد. همواره این مفهوم وجود داشته است که؛ می‌توان به لذت بالایی از خلال سادگی و چیزهای به نظر بی‌ارزش رسید. این یکی از مهمترین نکته‌ها در نقد سرمایه‌داری مدرن است و به تعبیر کارل مارکس سرمایه‌داری افراد را معتاد می‌کند. از خود بیگانگیِ مورد نظر او اشاره‌ای است به اینکه انسان دیگر به خودش تعلق ندارد و به بردۀ چیزی تبدیل می‌شود که خود آن را می‌سازد. یعنی انسانی است که زندگی نمی‌کند تا لذت ببرد بلکه زندگی می‌کند که کار کند و کار برای او یک ارزش مقدس می‌شود و به این طریق به تدریج به یک موقعیت بردگی می‌رسد. در اندیشۀ نیچه نیز مفهوم دیونیزوسی(dionysian) ارزشی است که در سادگی یافت شود و نه در اشرافی‌گرایی. یکی از مهم‌ترین نکته‌ها دراندیشۀ او گریز از نظام‌های نظم است. برای مثال وی معتقد است که نظام‌های آکادمیک میراث چندین هزار سالۀ اخلاق یهودی-مسیحایی است. نیچه مخالف با نظم گفتار است و کتاب‌های او مجموعه‌ای است از فرازگفتارها به مانند جملات قصار. مسئله این نیست که او نمی‌توانست یک کتاب به نظم معمول بنویسد بلکه این گریز از نظم یک نمونۀ سادگی است. تفکر تنها در ساختارهای پیچیده مطرح نیست. معادل بسیار روشن و بدیهی این مسئله را می‌توان در اشعار مولوی دید. اشعار او صورت ساده‌ای دارند و هر کسی که سواد خواندن داشته باشد می‌تواند آنها را بخواند. سطح یا زبانی که در این اشعار به کار برده شده یک زبان بسیار ساده، یک زبان ریتمیک و موسیقایی است و پیچیدگی در عمق وجود دارد. در واقع مولوی با زبان ساده مفاهیمی را مطرح می‌کند که می‌توان آنها را در عمیق‌ترین لایه‌ها پیگیری کرد.

متن اصلی

قرن بیستم با چندین گرایش ترسیم می‌شود که به برخی از مهم‌ترین آنها در این مجموعه اشاره خواهیم کرد. گرایش‌های مورد نظر؛ داروینیسم، پدیدارشناسی با نظریات ادموند هوسرل و موریس مرلوپونتی[۱]، و فرویدیسم یا روانکاوی است که در قرن بیستم رشد یافته، به یکدیگر پیوند خورده و برخی به صورت پیوسته ادامه پیدا کرده‌اند. برای مثال گفتمانِ روانکاوی یک نگاه مشخص به بدن دارد و تا به امروز نیز آن را حفظ کرده است. گفتمان پدیدارشناسانه در شاخه‌های دیگر گسترش یافته و در جامعه شناسی و گفتمان داروینی نیز تا به امروز ادامه داشته است. البته باید به این نکته اشاره کرد که داروینیسم بسیار مورد سوء استفاده قرار گرفته و به یک تفسیر خشونت‌آمیز در شکل یک زیست‌جامعه‌شناسی(سوسیوبیولوژی)[۲] تبدیل شده است. شروع قرن بیستم سرآغاز این گرایش‌ها و چرخشی است که از قرن نوزدهم به ارث می‌رسد و می‌توان مدرنیته را درآنها دید. مدرنیته‌ای که مرکز ثقل یا مرکز اصلی تعیین آن بی‌شک در جهان آلمانی زبان و بیشتر از هر کجای دیگر در وین است. بعد از دو جنگ جهانی این نقطۀ ثقل تغییر می‌کند و ابتدا در فرانسه جای می‌گیرد و سپس به آمریکا جابه‌جا می‌شود. به رغم تمام نقدهای موجود مرکز ثقلِ نظریِ دنیای امروز در آمریکا است. در فاصلۀ سال‌های۱۹۵۰تا ۱۹۸۰ اندیشۀ فرانسوی معروف به french thought در قالب چهره‌های بسیار مهمی چون میشل فوکو و ژاک دریدا به پردیس‌های دانشگاهی(campus) آمریکایی نفوذ می‌کند و در چهره‌هایی مثل ادوارد سعید متبلور می‌شود. بنابراین شاهد حرکت و جابه‌جایی تفکر به سمت غرب هستیم. اما بسیار مهم است که ابتدای این حرکت یک شروع آلمانی و فلسفی و از سوی چهره‌هایی مثل ادموند هوسرل  به عنوان بنیان‌گذار پدیدارشناسی(phenomenology) است. قبل از اینکه به بحث پدیدارشناسی بپردازیم باید متوجه نکته‌ای باشیم که در زیست‌نامۀ اندیشۀ هوسرل وجود دارد. برخلاف آنچه که به نظر می‌آید اندیشۀ هوسرل بسیار متاخر است و تاثیر گسترده‌ای بر روی جهان دارد. کتاب اصلی او تحت عنوان «فلسفۀ پدیدارشناسی ناب» در ۱۹۱۳ یعنی درست سال‌های قبل از جنگ جهانی اول نوشته شده است. اما جلد اول این کتاب در سال ۱۹۵۰ توسط پل ریکور[۳]، که در ادامه به یک شخصیت بسیار مهم در اندیشۀ فرانسوی تبدیل می‌شود، به فرانسه ترجمه می‌شود و سپس در سال ۱۹۶۰ توسط موریس مرلوپونتی در قالب مجموعۀ مقالات منتشر می‌شود. بنابراین شروع نفوذ تفکر هوسرل به ‌سالهای ۱۹۶۰ برمی‌گردد. البته سررشته‌ و نطفۀ این اندیشه پیشتر و به نیچه بازمی‌گردد ولی در ادامه و در اندیشۀ هوسرل تحت عنوان پدیدارشناسی صورت‌بندی می‌شود. در قالب یک تعبیر بسیار ساده، در تفکر پدیدارشناختی برای درک جهان باید به خود پدیده‌ها پرداخت و نه به داوری در مورد پدیده‌ها و تجربۀ اخلاقی و پیش‌داوری‌ یا تاریخ پدیده‌ها. پدیده نوعی از پاسخ به موجودیتش را در خود دارد. این ایده‌ی ساده به این دلیل ممکن می‌شود که گرایش به برداشت بار سنگین موجود بر روی پدیده‌ها را در خود دارد. یعنی آزادی اندیشه را موجب می‌شود تا بتوان در قالب آن به پدیده‌ها چنان که هستند نگریست، جدای از تمام بار سنگین اخلاقی و تاریخی موجود در آنها. نکتۀ جالب در این است که هوسرل در گفتمان جامعه‌شناسی معاصر با امیل دورکیم همزمان است. در همان سال‌هایی که هوسرل پدیدارشناسی را پی‌ریزی می‌کند امیل دورکیم نیز روش جامعه‌شناختی را مطرح می‌کند. روشی که به آن شی کردن (reification) گفته می‌شود و به صورت ساده معنای آن از نظر دورکیم این است که؛ برای شناخت پدیده‌ای باید از پیش‌داوری‌ها دوری جست و از آن فاصله‌ گرفت، همانطور که با یک شی این کار را انجام می‌دهیم. یعنی وقتی یک شی را بررسی می‌کنیم باید از تجربۀ مستقیم در برخورد با آن شی سخن بگوییم و نه از مجموعۀ تجربه‌های قبلی و پیش داوری‌ها. نمونۀ گسترده‌ای از این پیش داوری‌ها را می‌توان در جوامع سنتی که به سمت مدرنیته پرتاب شده‌اند و یا مدرنیته‌ به نوعی بر آنها تحمیل شده بدون اینکه ظرفیت آن را داشته باشند، مشاهده کرد. برای مثال وقتی از پدیدارشناسی یک بدن صحبت می‌کنیم و می‌خواهیم یک بدن را بشناسیم بلافاصله در شناختی وارد ‌می‌شویم که پر از نظریه و پیش‌داوری است. در شناخت بدن زنانه پیش داوری‌هایی همچون؛ بدن زنانه ضعیف‌تر از بدن مردانه است یا زنان عاطفی و احساساتی هستند، مشهود است. تمام این‌ موارد پیش‌داوری‌هایی هستند که شناخت پدیدارشناسانه را تقلیل می‌دهند و حتی اگر خلاف آنها در تجربه ثابت شود از بدن یک استثنا ساخته می‌شود. در واقع در نظام‌های امروزی الگویی ساخته می‌شود و آنچه بر آن الگو منطبق نیست به چهارچوب استثنا رانده می‌شود و سپس مناسبات قدرت وارد کار می‌شود. فرض کنید به فردی که زیادتر از حد معمول مشخص کار می‌کند صفت متقلب اطلاق شود. این حد تا دوره‌ای به عنوان یک تقلب محسوب می‌شود و وقتی قدرت فرد افزایش می‌یابد به گفتمانی تبدیل می‌شود که فرد مورد نظر در آن یک شخصیت استثنایی است. بنابراین به یک دوگانۀ متقلب و قهرمان می‌رسیم. به عبارت دیگر یا این فرد متقلب است یا قهرمان و در قضاوت اجتماعی این دوگانه به کار گرفته می‌شود. عده‌ای طرفدار تز متقلب بودن فرد می‌شوند و عده‌ای دیگر طرفدار قهرمان بودن آن. اما آنچه فراموش می‌شود این است که متقلب یا قهرمان بودن بر اساس درک و تفسیر ناظران تعریف می‌شود نه بر اساس فرد مورد اشاره و تجربۀ بیرونی. بنابراین خود پدیده مطرح نیست بلکه پیش‌داوری‌ها در مورد پدیده مطرح است. مثال  دیگر اینکه؛ درنظام‌های غیرعقلانی مثل نظام‌ ایرانی، از افعال و جملاتی چون «شنیدم» بسیار استفاده می‌شود. اما معلوم نیست که این گزاره‌ها از چه کسی و در چه چهارچوبی شنیده شده است. این نمونۀ تفکر ضد پدیدارشناختی و ضد مدرن است. یا اینکه همواره از اثبات‌گرایی به عنوان یک روش‌شناسی انتقاد می‌شود در صورتی که به قول پیر بوردیو اثبات‌گرایی  دارای یک ارزش مدرن است و ارزش مدرن ما را از استدلال‌های قالبی چون «شنیدم» جدا می‌کند. هوسرل آغازگر تفکری است که در آن بدن زنده این امکان را فراهم می‌کند که بتوانیم وارد یک رابطۀ پدیدار‌شناختی شویم. او بدن زنده را در فاصلۀ دو چیز قرار می‌دهد. از طرفی بدنی که بیانی در مورد خود ندارد و این بیان تنها در حرکت است. بدنی که طبیعت مادی دارد و این همان چیزی است که جسد را از بدن جدا می‌کند. جسد بدنی است که حرکت نمی‌کند. ولی از طرف دیگر بدن به یک پدیدۀ دیگری به نام ذهن وصل می‌شود که یک پدیدۀ غیرمادی است. در واقع بدن ترکیبی است از مادیات و عواطف و حس‌هایی که به سیستم ذهنی وصل هستند و در مجموع پدیده‌ای را به وجود می‌آورند که قبل از هر چیز حرکت می‌کند و می‌تواند عاطفه و لامسه داشته باشد. هوسرل در زمرۀ اولین افرادی است که در مورد تفاوت‌های حس لامسه و بینایی، اینکه آیا لمس کردن چیزی اولویت دارد یا دیدن آن، صحبت می‌کند. در دیدن یک چیز با پدیدۀ بازنمایی مواجه‌ایم و آن چیزی که می‌بینیم آنی نیست که وجود دارد بلکه چیزی است که ادراک می‌کنیم و در ذهن است که دیده می‌شود نه در چشم. چشم عامل انتقال یک واقعیت بیرونی به ذهنی است که دربسیاری از موارد آن چیز را در خود به صورت پیش ساخته دارد. مطالعات شناختی در دهه‌های اخیر کاملاً مشخص کرده‌اند که چرا افراد مختلف چیزها را یکسان نمی‌بینند و از طریق فرهنگ است که یکسان‌بینی اتفاق می‌افتد. برای یک مجموعۀ زیادی از رنگ‌ها فقط یک کلمه ساخته می‌شود تا به افراد آموزش داده شود، و این موجب می‌شود که افراد تنها یک رنگ را دیده و از آن نام ببرند. یعنی برای تمام طیف‌های رنگ زرد یک منبع شناختی در ذهن ساخته می‌شود. بنابراین آنچه که در گام نخست اتفاق می‌افتد این است که چهارچوب شناختی در ذهن پدیدار می‌شود و در ادامه ممکن است یک اختلاف و انحرافی نیز در آن ظاهر شود. یعنی رابطۀ پدیدارشناختی با یک پدیده نسبی است چرا که ساختارهای شناختی و از پیش تعیین شده‌ای وجود دارند. بنابراین در رابطه با بینایی در یک مسیر بازنمایی قرارمی‌گیریم که رابطۀ حسی با بدن ایجاد نمی‌کند در صورتی که در حس لامسه بدن بطور مستقیم به عنوان یک پدیده وارد رابطه‌ با یک پدیدۀ دیگر می‌شود. این اندیشه در معماری و ساخت فضا بسیار گسترش یافته است. از نظر هوسرل حس لامسه‌ تنها لمس کردن با دست نیست، بلکه کل نظامی است که بر مبنای دریافت پوستی تعریف می‌شود. مثل گرما یا سرما یا احساس خنثی بودنی که در گرما و سرما وجود دارد، یعنی دمای بیرونی که مطابق با دمای بدن است و ما آن را احساس نمی‌کنیم، یا روابط درون-حسی مثل درد، انبساط و انقباض ماهیچه‌ای و حتی احساس رنج. در سوگواری از فقدان فرد رنج می‌بریم ولی دردی نداریم. در واقع رنج در سیستم جسمانی قرار دارد که درد در آن تعریف نمی‌شود. اضطراب و ترس در قالب یک وضعیت هورمونال و تنش ماهیچه‌ای تعریف می‌شوند اما وضعیتی واقعی دارند. به گفتۀ داوید لو بروتون انتظار شکنجه از خود شکنجه دردآورتر است و وقتی شکنجۀ بدنی متوقف می‌شود فرد بیشتر احساس درد می‌کند. پس رابطۀ لمس کردن یک ارتباط بسیار مهم را در بدن ایجاد می‌کند.رابطه‌ای که موریس مرلوپونتی آن را در مثال معروف کور و عصایش، اینکه عصای کور بخشی از بدن اوست، تشریح می‌کند. وقتی یک شخص نابینا عصایی را در دست می‌گیرد عصا به ادامۀ دست او تبدیل شده و به یک رابطۀ حسی پیوند می‌یابد که به نوبۀ خود یک بدن تازه‌ یا به عبارتی بدن افزوده را ایجاد می‌کند.

 

نظریه‌های بدن/ بخش بیست‌ و پنجم/ گذار به قرن بیستم/ دی ماه ۱۳۹۷/ درسگفتار ناصر فکوهی / آماده‌سازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: بهنام پاشایی _ مهر ماه ۱۴۰۳

 

پانویس‌ها:

به نقل از ویکی پدیای فارسی

[۱] ادموند هوسِرْل (به آلمانی: Edmund Husserl) از فیلسوفان آلمانی-اتریشی مهم و تأثیرگذار سده بیستم و بنیانگذار پدیدارشناسی بود.در آغاز تحت تأثیر روان‌شناسی توصیفی برنتانو بود ولی اندکی بعد، از منتقدان سرسخت اصالت روان‌شناسی شد و در نخستین اثر مهمش یعنی پژوهشهای منطقی به نقد آن پرداخت.

موریس مرلو-پونتی (به فرانسوی: Maurice Merleau-Ponty) (۱۴ مارس ۱۹۰۸–۳ مه ۱۹۶۱) از مطرح‌ترین پدیدارشناسان قرن بیستم بود. او از پژوهش‌های هوسرل فراتر رفت و نشان داد که دوگانگی سوژه و ابژه در کار نیست. شاخهٔ اصلی کار او، پدیدارشناسی ادراک، یکی از ۳ سنت مهم در پدیدارشناسی محسوب می‌شود.

[۲] زیست‌جامعه‌شناسی (به انگلیسی: Sociobiology) مبحث علمی بررسی رفتارهای جانوران (و انسان) با فرض پدید آمدن آن‌ها در طی روند فرگشتی گونه‌ها است. این دانش تلاش می‌کند تا چرایی پدید آمدن رفتارهای گوناگون در جانوران را از دیدگاه فرگشتی توضیح دهد.

[۳] پل ریکور (به فرانسوی: Paul Ricœur) (زادهٔ ۲۷ فوریه ۱۹۱۳ – درگذشتهٔ ۲۰ مه ۲۰۰۵) فیلسوف و ادیب برجستهٔ فرانسوی بود که با ترکیب شرح‌های پدیدارشناختی با تفاسیر هرمنوتیک شناخته شده‌است. ریکور در کنار هانس-گئورگ گادامر به‌عنوان برجسته‌ترین متخصصان هرمنوتیک در قرن معاصر شناخته می‌شوند