پارهای از یک کتاب: کتاب پنجاه و پنج، یادداشتهای ناصر فکوهی و عکسهای مهرداد اسکویی/ تهران/ نشر اتفاق/ ۱۴۰۰
علی اکبر صادقی
میخها. میخها. میخها. پیرمرد، جوانی شادمان است که پیش دوربین شکلک درمیآورد. دشت ِ صورتش را هر کسی هرگونه خواسته شخم زده و امروز هر تکهاش را میتواند به هرگونهای بخواهد تفسیر کند. پیرمرد، جوانی است که زبانش میگیرد، به هیجان آمده، رنگها و نقشها، هوش از او بردهاند. به بومها، به چوبها، به زمین و زمان هجوم میبرد و میخواهد همه چیز را در جهان رنگی خود غرق کند و چیزهایی دیگر بیرون بکشد. کُت کهنهاش را رنگ میزند و بالای سرش آویزان میکند. صندلی بدقوارهاش را پُر از میخ و پر از رنگ میکند تا هیچ کس هرگز بر آن ننشیند. از گلدانهای شگفتنگیزش، گلهای آهنی میرویند. سردار ِ سرداران، با کالبدی بلند و چهره زیبای پهلوان شاهنامه، گامهای سکتهوار خود را درون پویانمایی او بلند میکند، مُهرههای شطرنجش زندگی او را به بازی گرفتهاند. نسیم صلح و زیبایی و رنگ و صدای شادمانی پایان جنگها از بومهایش بلند میشود. عینکش را به چشم میزند. دایرهها، دایرهها، دایرهها. رنگهایی که با ظرافت کنار هم مینشینند و همدیگر را تکرار میکنند تا جنجال پُرخروش و سرسامآور روح ناآرام او را در یک همنوایی از آنچه زبانش از گفتنش قاصر است، بیرون بریزند. لبخند میزند. لبخندی که روح جوان آن کالبد پیر را به سخره میگیرد. چه گفتید؟ سورئالیست؟. سیبهایی از آسمان فرو میافتند و تا اعماق زمین فرو میروند. شورش هنر، زیباترین شورش و ویرانگرترین شورشهاست. کاش میتوانستم بومهایم، آبگینههایم، گلدانهایم، فیلمهایم، آبرنگهایم را درون کالبدم بریزم تا وجودم را خالی کنند و جوان شاد روزهای سربازی را به من بازگردانند. کنار بومی، میان گلدانها و میخهایی که از هرسو احاطهاش کردهاند، مینشیند. سرش را به زیر انداخته. چشمان روشنش را نمیبینی. خندهاش آنجا نیست: مگر از انسان، از زندگی چه میخواهد، جز طلوع خورشیدی و روزی دیگر و نوری که درون کارگاه بیافتد و رنگهایی که با خونش بسازد و بومهایی که از با پوستش بر قابها بکشد و باز بتواند قربانی خود را، خود را بر آنها آویزان کند. شب شده. چشمهایش دیگر رنگها را نمی بینند. بومها خاموش شدهاند. هیچ کدام نمیخواهند حرفی بزنند. فردا باز روزی دیگر، طلوعی دیگر در انتظارش است.