پاره‌ای از یک کتاب (۱۱):  گفتمان انقلابى و گفتمان فرهنگى‏

 

 پاره‌های انسان‌شناسی/ ناصر فکوهی / تهران/ نشر نی/ ۱۳۸۶

 

انقلاب‌‏هاى بزرگ اجتماعى، پدیده‌‏هایى نادر و استثنایى هستند، زیرا شرایط لازم براى آن‌‏که جامعه‌‏اى به بحران عمومى اقتصادى اجتماعى برسد و به تبع آن در انفجارى گسترده، زیر‌و‌رویى ژرفى در همه بافت‌‏ها، ساختار‌ها، ارزش‌‏ها، و هویت‌‏هاى فردى و اجتماعى خود به‏‌وجود آورد، در طول تاریخ به‌‏ندرت با‌هم گرد مى‌‏آیند. به‏‌همین دلیل نیز هر‌چند مى‌‏توان نمونه‌‏هایى بى‌‏شمار از انقلاب‌‏هاى سیاسى، جا‌به‌‏جایى‌‏هاى کما‌بیش خشونت‏‌آمیز در قدرت‌‏هاى حاکم را در چند قرن اخیر مشاهده کرد، اما شمار انقلاب‌‏هاى بزرگ اجتماعى در همین دوران به‌‏سختى به تعداد انگشتان دو دست مى‌‏رسد. تأمل بر این نکته اهمیت زیادى دارد که هر‌چند در لحظه انفجار قدرتمند انقلابى، قدرت تخریب و در‌نتیجه قدرت دگرگونى موقعیت پیشین به حداکثر ممکن مى‏‌رسد، اما نباید از خاطر برد که براى رسیدن جامعه به چنین نقطه‌‏اى از بحران و بن‌‏بست انفجار‌آمیز، راهى دراز در پیش بوده است. و این نقطه بحران، خود آغاز‌گر راهى دراز است که به دوران پسا‌انقلابى و ساختن‌‏ها و باز‌ساختن‌‏هاى آن اختصاص دارد.

هر‌چند در میان اندیشمندان علوم اجتماعى همواره نظر و رویکردى یکسان و واحد نسبت به پدیده انقلابى وجود نداشته است و گروهى آن را در مجموع مثبت و گروهى در مجموع منفى ارزیابى کرده‏‌اند، اما تقریباً همه این اندیشمندان بر پراکندگى بُعد زمانى پدیده تأکید داشته‌‏اند. پراکندگى‌‏اى که لزوماً تحلیل پدیده را در یک رویکرد هم‏‌زمان مشکل و حتى ناقص و نیاز به رویکردى در زمان را ایجاد مى‌‏کند. در رویکرد نخست، هدف بررسى پدیده در یک نقطه خاص است. در‌حالى‌‏که در رویکرد دوم، بررسى پدیده در طول یک محور تاریخى مد نظر است. بحثى که در ارتباط با تحلیل انقلاب وجود دارد و سبب اختلاف میان صاحبنظران مى‏شود، ارزیابى نسبت به بُعد در زمانىِ مورد مطالعه است. پرسش آن است که اگر در پدیده انقلابى با یک طیف زمانى رو‌به‌‏رو باشیم، ابتدا و انتهاى آن طیف را باید در چه دوره زمانى قرار دهیم؟ این پرسشى ذاتاً مشکل و متناقض است، زیرا برخلاف برداشت ایدئولوژیک، نمادین، و مفهومى ما از «زمان» که در آن نوعى منطق درونى و نوعى تقسیم‏‌بندى عقلانى کلان (گذشته حال آینده) و یا خُرد(روز ماه سال) متصور مى‌‏شود و پدیده‌‏هاى بیرونى را با قراردادن در این ظرف‌‏هاى نمادین مفهومى در منطقى از توالى‏‌ها، موازات‌‏ها، و تقابل‌‏ها تصور مى‏‌کند، فرایند زمانى، اگر بتوان حتى آن را موجودیتى بیرونى و مستقل از ذهن انسانى تصور کرد، با چنین منطقى عمل نمى‏‌کند. واقعیت بیرونى، ترکیبى از پیچیدگى‌‏هایى در سطوح خُرد و کلان است که بى‏‌نظمى و نظم را با یکدیگر مى‌‏آمیزد و عموماً قانونمندى‌‏ها جز با تکیه و حتى فشار قدرتمندانه ایدئولوژیک از دل آن بیرون نمى‏‌آیند.

با توجه به این امر، در تقسیم‌‏بندى‌‏هاى زمانى و حتى واقعه‌‏نگارانه از امر اجتماعى، باید نسبت به‏‌وجود این پویایى پیچیده توجه داشته باشیم. این پدیده سبب مى‌‏شود که تحلیل هم‌‏زمان، اگر هم ممکن باشد، روى به‏‌سوى خُرد‌ترین اجزاء امر اجتماعى داشته باشد – آن‏چه در تحلیل‌‏هاى کارکردى در جامعه‌‏شناسى و انسان‏‌شناسى بسیار رایج است – و یا ناچار باشد خود را به رویکرد ایستا‌گرا محدود کند – آن‏‌چه در تحلیل‌‏هاى ساختارى به آن برمى‌‏خوریم. در این حال، تحلیل در زمان، گرایشى طبیعى به‏سوى کلان‏‌نگرى و پویا‌گرایى دارد و از این‌‏رو مى‏‌توان آن را براى تحلیل پدیده انقلابى ترجیح داد.

در این حال چنان‌‏چه خط زمانى مورد تحلیل، دورانى باشد که پیش و پس از لحظه انفجار انقلابى قرار گرفته است، تعیین شروع و پایان و مشخص‏‌کردن مؤلفه‌‏هاى مورد بررسى براى سنجش تحولات را کارى بس مشکل مى‌‏کند. مفهوم «زیرورویى» که از ویژگى‏‌هاى اصلى پدیده انقلابى به حساب مى‏‌آید، به‌‏گونه‌‏اى یکسان در همه حوزه‏‌هاى حیات اجتماعى به وقوع نمى‌‏پیوندد. مطالعات جدید بر پدیده انقلابى عموماً بر آن هستند که انقلاب اجتماعى هر‌چند در نهایت به یک زیرورویى عمیق منجر مى‌‏شود – مثلاً جایگزینى رژیم سلطنتى مبتنى بر اشرافیت در فرانسه با رژیم جمهورى مبتنى بر آراى عمومى – اما این امر نه در لحظه انفجار، که در طول یک دوران طولانى پس از این لحظه و به‏گونه‏‌اى تدریجى انجام مى‌‏گیرد. از این‌‏رو، نخستین دوران پس از انفجار را نمى‏‌توان مبناى ارزیابى براى آینده‌‏نگرى نسبت به آن قرار داد. کما این‌‏که پس از انقلاب بزرگ فرانسه، تجدید سلطنت‌‏هایى متعدد به‏‌وجود آمدند و جمهورى در طى بیش از یکصد سال پس از لحظه وقوع انقلاب به تثبیت رسید. بنابراین، مى‏‌توان تصور کرد که انقلاب در‌حقیقت انگیزه‌‏هاى قدرتمند اولیه را به‌‏وجود مى‌‏آورد و موتورى را به‏حرکت وا مى‏‌دارد که در طول زمان به زیرورویى عمیقى منجر خواهد شد. تحلیل در زمان در پى کشف و شناخت سازوکارهاى همین امر است.

اگر حال موضوع خود را بر حوزه فرهنگ متمرکز کنیم، بى‌‏شک آن‏‌چه گفته شد با قدرتى بیش‏‌تر مطرح خواهد بود. درحقیقت میزان به‏‌هم‏‌پیوستگى و پیچیدگى عناصر و حاملان فرهنگ در قالب‌‏ها و ساختار‌هاى فرهنگى بسیار بیش‌‏تر از حوزه سیاسى است. فرهنگ، با تمامى اجزاءِ زندگى انسان، در تمامى سطوح خُرد و کلان ارتباط دارد و بنابراین، حوزه‏‌اى عام به‏وجود مى‌‏آورد که سازوکارهاى ویژه خود را دارد و با قدرت درونى خویش سایر حوزه‏‌هاى فضاى اجتماعى را زیر نفوذ و تأثیر خود مى‌‏گیرد. رابطه حوزه فرهنگى با حوزه سیاسى، رابطه‌‏اى مبهم و متناقض است. واقعیت آن است که حوزه سیاسى، به‏دلیل تمرکز فیزیکى ابزارهاى قدرت در آن، نسبت به توانایى خود در ایجاد دگرگونى در حوزه فرهنگ داراى توهم است، در‌حالى‌‏که در واقعیت این حوزه فرهنگى است که از خلال میلیون‌‏ها فرایند خُرد و کلان روزمره، حوزه سیاسى را تحت‏‌تأثیر مى‌‏گیرد و حتى تا اندازه‌‏اى زیاد آن را تعیّن مى‌‏بخشد. مى‌‏دانیم که در پدیده انقلابى، اراده سیاسى و اراده‏‌گرایى سیاسى به اوج قدرت خود مى‌‏رسند و بر آن هستند که قدرت خود را در همه عرصه‌‏هاى اجتماعى به اثبات رسانند. حوزه فرهنگ نیز ازجمله مهم‌‏ترین و حساس‏‌ترین عرصه‌‏هاى مورد علاقه اراده سیاسى است، زیرا کنترل حرکات و رفتار کالبد‌هاى فردى و اجتماعى و نماد‌ها و نشانه‌‏هاى حاصل از آن‏‌ها، بهترین راه براى تثبیت یک قدرت سیاسى، دست‏‌کم در کوتاه و میان مدت، است. اما پرسش دقیقاً در همین نکته نهفته است: آیا توانایى قدرت سیاسى به کنترل حوزه فرهنگى یک واقعیت است و یا یک توهم؟