کتاب پنجاه و پنج/ یادداشتهای ناصر فکوهی و عکسهای مهرداد اسکویی/ تهران/ انتشارات اتفاق/ ۱۴۰۰
گیزلا وارگا سینایی
دختر زیبای ِ بلند قامت، در خیابانهای بوداپست قدم میزند. شرق برایش جایی دوردست است. جایی میان کاخهای رویایی و خیام و شعر و ابهام. دختر مجار تنها است. میگرید. انسانها را دوست دارد. از انسانها بیزار است. انسانها بیرحمند و خشونت چنگالهای بلندشان بر کالبد او فرو بردهاند تا زندگیاش را بیالاید و زهر خود را درون خونش جاری کنند. دختر مجار در کوچههای تنگ و خاموش بوداپست قدم میزند. جنگ تمام شده اما بوی مرگ و اندوه و تنهایی و گریههای داغ بر اجساد سرد، همه جا را پرکرده است. درها و دیوارها ساکتند و وحشت سکوت، سکوت را عمیقتر میکند. شرق کجاست؟ جایی خوانده بود که شرق پهنههای سبز و کاخهای افسانهای و سرداران جنگجوی زیبا و بلند قامت و شجاع دارد. امروز در کوچههای وین قدم میزند، اما این بار تنها نیست و یکی از آن شرقیها کنارش گام برمیدارد. رویای همپوشانی شرق و غرب در اینجا به نقطهای باورناکردنی رسیده است. نقطهای چنان پرقدرت که او را به هزاران کیلومتر آن سوتر از مرزهای زادگاهش میان مردمانی پرتاب میکند که نمیداند چرا عاشقشان میشود. دوست دارد در افسانهها، اسطورهها، در غمها و شادیهایشان در زندگی مبهم آنها فرو رود. شاید هم خودش یکی از این افسانهها باشد. او، افسانه دختر مجاری است که روزی از کوچههای مهآلود بوداپست و وین دود شد و به هوا رفت و با باران سردی در سحرگاهی گرم بر تهران باریدن گرفت. بوم بزرگی زیر دستانش است، نه! یک دیوار است، نه! یک سرزمین است، نه! خاک است، رنگهایش را بر آن میپاشد. روحش را بر آن میریزد. دوست دارد همچون دریایی نزدیک صبحدم، درونش فرو رود و خُنکی آن را روی پوستش احساس کند. فرشتهها، تابلویش را آکندهاند، کبوتران و مردان و زنان شرقی و در دوردست، کاخهای پرشکوهشان ناپیداست و تنها گرد و غباری بر دیوارهایی فروریخته را میبینیم. دختر مجار تنها است. تنهاترین. از زبانش کوچ میکند و در زبان مردمانی که دوستشان دارد خانهای برای خودش میسازد. مرد ِ عاشق ِ شرقی هنوز کنارش است. اما افسانههای شرق کودکانهاش به معصومیتی از دسترفته تبدیل شدهاند. طرحها و رنگهایش همچون خود او، از سادگی به پختگی رسیدهاند و پهنههای بزرگی را میپوشاندند. فارسی را یاد گرفته و آن را با لهجه شیرینی میان آلمانی و ارمنی صحبت میکند. وقتی کنارش هستی مهربانی و عشق از وجودش چنان سخاوتمندانه گرداگردش را میپوشاند که میتوانی چشمانت را ببندی و همراه او به زمان و زمانه خیام بازگردی. آیا توهماتش را از دست داده؟ یا شاید خود او یک توهم بوده است؟ پاسخ این پرسشها را هرگز نخواهد دانست. میخواهد از دریا بیرون بیاید. آبها بر بدنش چسبیدهاند. بدنش به سنگینی تمام عالم است و عمری تمام. او خود آب، او خود رنگهایی است که بر بومش پاشیده است. دختر مجار دیگر تنها نیست. میخندد و در خیابانهای شهر گمشده شرقی، در خوابهای کودکیاش، درهزارتوهای خانه ابریاش آهسته گام برمیدارد.