برداشت من از سخن شما این است که که تابو، حال چه در چارچوب اسطوره یا آیین تعریف شود چه به صورت جهانبینی و نگاه به جهان، کارکرد مثبت دارد. در اینجا سؤال من این است که پس میتوان گفت همانطوری که در بحث self و شخصیت مطرح است که چندگانگی و از هم گسیختگی شخصیت آزارنده است و ارگانیسم را دچار مشکل میکند با تشبیه جامعه به ارگانیسم زنده، تابو یا اسطوره کمک میکند تا ما به حفظ موجودیت اجتماعی دست یابیم. در اینجا سؤال من به ویژه با توجه به مطالعۀ شما بر روی مقایسۀ رویکرد تابویی و توتمی این است که آیا جوامع از این دو رویکرد استفاده میکنند برای اینکه ساختار خود را حفظ کنند. بغرنجی این سؤال من از این باب بیشتر میشود که ما دارای دو حیطه هستیم: یک حیطۀ قدرت و آن، قدرتی است که میخواهد خود را به کمک تابو حفظ کند و اقتدار خود را درونی کند و دیگری داستان خود نظم به مثابۀ فرآیند و مکانیسم حیات است، اینجا این بغرنجی را چگونه میبینید، آیا ما با دو سطح روبرو هستیم یعنی دو سطح از معنا و کارکرد تابو، تابو به مثابۀ امر حیاتی و تابو به مثابۀ پدیدهای با کارکرد کنترل اجتماعی و پیدایی نظم؟
این پیچیدگی صد در صد وجود دارد به دلیل اینکه موجودیت ما، موجودیتی در آن واحد بیولوژیک و فرهنگی است و همیشه این سؤال وجود دارد که چه بخشی از این موجودیت بیولوژیک است و چه بخشی از آن فرهنگی است؟ اگر ما فرض را بر این بگیریم که تابوها ناشی از الزامات بیولوژیک هستند آن را باید به گونهای تعبیر بکنیم و اگر فرض را بر این بگذاریم که تابو ناشی از الزامات فرهنگی است آن را به نوعی دیگر باید تفسیر بکنیم. واقعیت قضیه این است که همانطور که در وجود انسان نمیتوان این دو بخش را از یکدیگر تفکیک کرد در حوزههای بزرگتر و اجتماعی هم نمیتوان این کار را انجام داد. شما دائم در داخل مدارهایی هستید که تکرار میشوند و به شکل چرخهای حرکت میکنند. بنابراین نمیتوان گفت که چه چیزی منشأ چه چیزی است، فقط چیزی که میتوان دید این است که نتیجۀ نهایی قضیه چه هست، مثلاً بحثی را که یک انسانشناس بسیار مهم آمریکایی به نام ادوارد هال مطرح کرده است در نظر بگیرید، بحث او دربارۀ فاصله است، بحث این است که او آمده و نگاه کرده است که انسانها در چه فواصلی از هم برای انجام چه کارهایی قرار میگیرند و مطالعۀ بسیار گستردهای در این باره انجام داده است. بر روی اینکه چرا موقعیت آدمها و نحوۀ ایستادن آنان کنار همدیگر و فواصلی که از یکدیگر میگیرند متفاوت است. او این فواصل را اندازهگیری کرده و نشان داده است که اینها هم در آن واحد یک مسئلۀ بیولوژیکاند و هم یک مسئلۀ فرهنگی. مسئلۀ بیولوژیک هستند چون هال روی تجربیات متفاوتی تکیه میکند که نشان میدهد تراکم و نزدیکی بیش از اندازۀ موجودات زنده ایجاد نوعی هراس میکند نه صرفاً در انسانها بلکه در همه یا اکثر موجودات این گونه است؛ البته درجۀ این حد تراکم در موجودات مختلف متفاوت است. بنابراین موجودات فضایی احتیاج دارند که در آن تراکم تا حد خاصی میتواند پذیرفته شود. اگر تراکم بالا برود مطالعات تجربی نشان میدهد که موجودات دچار خطر میشوند و از بین میروند، یعنی انگیزۀ زندگی را از دست میدهند و ممکن است حتی به طرف خودکشی بروند. تراکم کم نیز ایجاد اضطراب میکند، یعنی اگر افراد یا حیوانات در جایی زندگی کنند که تراکم کمتر از آن حدی باشد که برای نیازهای بیولوژیک موردنیاز است آنان باز دچار اضطراب میشوند و باز اینها ناچار هستند که کاری بکنند که به یک حد تراکم بالا برسند، به هم نزدیک شوند و تشکیل گروه دهند و در یک فضای محدود زندگی کنند، به صورتی که دو مرتبه بتوانند آن تراکم را به دست بیاورند. هال در رابطه با فواصل انسانی نشان میدهد که بعضی از فواصل کاملاً به دلیل بیولوژیک به وجود آمده است. مثلاً چرا ما در فاصلهای که به آن فاصلۀ متعارف برای حرف زدن دو نفر با هم میگوییم قرار میگیریم، تقریباً این فاصله، فاصلهای است که این دو نفر بوی همدیگر را احساس نکنند یعنی این فاصله حدود یک متر است و بنا به فرهنگهای مختلف تغییر میکند؛ مثلاً در فرهنگهای مختلف مثل عربی و آسیای میانه این فاصله نزدیکتر میشود و در فرهنگهای غربی افراد از همدیگر بیشتر فاصله میگیرند. این فاصله از شصت، هفتاد سانتیمتر شروع میشود و تا یک متر و بیست سانتیمتر میرسد. هال نشان میدهدکه این فاصله بر اساس الزامات بیولوژیک شکل یافته است. یعنی فاصلهای بوده است که افراد بوی همدیگر را احساس نکنند، چون بو از نظر بیولوژیک نشانۀ احساس خطر است و در بسیاری از جانوران عاملی است که نشان میدهد موجود دیگر به آنها نزدیک میشود و باید فاصله بگیرد و فاصلۀ ایمنی را حفظ کنند. بو و حرارت بدن دو مسئله از این منظر است، یعنی ما تا اندازهای به کسی نزدیک میشویم که بوی او را استشمام نکنیم و حرارت بدن او به بدن ما اصابت نکند ولی در عین حال ما باید در فاصلهای قرار گیریم که بتوانیم با گوشمان صدای فرد مقابل را بشنویم یعنی ارتباط برقرار شود. پس این هم یک امر بیولوژیک است برای آنکه افراد در حالت عادی تُن صدای خاصی دارند. البته این تُن صدا در فرهنگهای مختلف بالا و پایین میرود و همین هم فاصله را تغییر میدهد. پس همۀ اینها دارای ماهیتی بیولوژیک است که در عین حال ساختارهای فرهنگی آن را ایجاد کردهاند، یعنی با ساختارهای فرهنگیی مواجهیم که با توجه به شرایط بیولوژیک، افراد و رفتارهای افراد را تنظیم میکند. خروج از این ساختارها به مثابۀ خروج و زیر پا گذاشتن تابویی قلمداد میشود. هال در فرهنگ غربی نشان میدهد که افراد در فرهنگ غربی نباید از یک حدی به همدیگر نزدیکتر شوند و بیشتر از آن اگر کسی نزدیک شود، طرف مقابل احساس تعرض میکند و این یک تابو است. بنابراین یک تابو در اینجا شکل میگیرد که شما نمیتوانید بفهمید که آیا این تابو از بیولوژی بیرون آمده است که مسلماً بخشی از آن از بیولوژی بیرون آمده است ولی آن طرف قضیه هم هست که این تابو بلافاصله شکل فرهنگی به خودش گرفته است و بنابراین تبدیل به یک تابوی بیولوژیکی–فرهنگی شده است.
همانطور که شما گفتید تابوها میتوانند محتواهای مختلفی داشته باشند، مثلاً تابوی فرهنگ شکار که کشتن حیوانات آبستن را ممنوع میکند و این به خاطر ارزش باروری و افزایش رمه است. دیگر اینکه ما با تابوی عشق روبرو هستیم که برای مثال ازدواج بر مبنای تعریف یک قبیله تنها صورت ازدواج درون گروهی دارد. آیا ما اینجا با دو جنس از تابو روبرو نیستیم؟ یعنی یک تابویی که قدرت را شکل میدهد و چرخۀ مناسبات و طبقات آن را سامان میبخشد و یک تابو که بحث حیات و زندگی است، آیا ما میتوانیم تابو را به دو قسمت تقسیم کنیم؟ یکی تابویی که متأثر از ترس بیولوژیک است، همانطور که شما اشاره کردید و دیگری بحث تابویی است که قدرت را ابقا میکند؟ بر این اساس آیا میتوان این نگرۀ انتقادی را مطرح کرد که ترس مدرنیته از تابو یک ترس بنیادگرایانه و ایدئولوژیک بوده و و فرایند یاد شده همۀ واقعیت را ندیده است؟
به نظر من چنین تقسیمبندیی را نمیتوان انجام داد، در واقع اگر شما به هر تابویی دقت کنید در آن میتوانید جنبههای متفاوتی را ببینید که این جنبهها از لحاظ طبیعی یا بیولوژیک توضیح داده نمیشود. در نهایت اینها به ساختارهای اجتماعی و به ساختارهای قدرت میرسند، ولی صرفاً از طریق قدرت هم توضیح داده نمیشوند چون شما اگر قدرت را هم تکذیب کنید باز به ساختارهای بیولوژیک میرسید. به نظر من در همۀ تابوها ما با این ساختار دوگانه روبرو هستیم و علت آن هم این است که این ساختار دوگانه از انسان به فرهنگ منتقل شده است و به شکل چرخهای از انسان به تابوها منتقل شده است. مشکل انسان همیشه این است که نمیتوانسته این دو بخش را به صورت قطعی تفکیک کند. به نظر من تلاش ما برای اینکه بتوانیم به صورت خالص یک تابو را توضیح دهیم، در ذات خود یک تلاش ناکام است و تلاشی در عین حال خنثی و سترون. مثلاً وقتی ما میبینیم کسانی میآیند و سعی میکنند تابوها را صرفاً از راه کارکرد آن توضیح دهند، مثلاً بگویند که اگر مشاهده کردیم که خوردن یک گیاه یا حیوانی ممنوع شده است به علت ضرر خوردن این حیوان یا گیاه بوده است؛ در اینجا ما میخواهیم تنها از طریق کارکردی تابو را توضیح دهیم که تابو است. چون از لحاظ بیولوژیک به ما ضربه میزند یا فرض کنید کسانی آمدند و خواستند بگویند که نجس بودن و آلودگی خون منجر به تابو تلقی کردن آن شده است. به تعبیر دیگر از لحاظ کارکردی خون میتواند به افراد ضربه بزند و مثلاً ایجاد عفونت کند، بنابراین تابو دانستن آن یک واکنش طبیعی است که این خون آلوده پنداشته شود تا از آن فاصله بگیرند. بحث ما این است که نمیتوانیم بگوییم چنین چیزی هیچ موقع نبوده است ولی نمیتوانیم بگوییم که این تنها عامل است، دلیل این است که هیچکدام از تابوها شکل جهانشمول ندارند، ممنوعیتهای غذایی یعنی تابویی شدن غذاها، گیاهان و غیره تقریباً در هیچ مورد شکل جهانشمول ندارد. برای ما خوردن بعضی از جانوارن مثل ملخ، سوسک، مار و غیره کاملاً تابویی است، در حالیکه در فرهنگهای دیگر ممکن است به سهولت این جانوران خورده شوند و هیچ تابو و گناهی هم در این قضیه نبینند و از خوردن آن هم دچار چندش نشوند. بنابراین اینجا ما با یک مسئلۀ طبیعی بیولوژیک سروکار نداریم، همین طور این بحث را در مورد خیلی مسائل دیگر میتوان گفت، مثلاً میزان حساسیتی که راجع به آلودگیهایی که به قول مری داگلاس برای پدیدههای بیرون از چارچوب قرار گرفتن آنها وجود دارد. مثلاً مری داگلاس اشاره میکند که هر چیزی که از بدن خارج میشود به محض اینکه از بدن خارج میشود ایجاد خطر میکند. ولی ما میبینیم که این حساسیت به این خطرها در فرهنگهای مختلف یکی نیست؛ مثلاً فرهنگهای مختلف حساسیتهای یکسانی نسبت به پدیدۀ خون ندارند و پدیدۀ خون در جایی از حساسیت فوقالعاده بالا برخوردار است و در جایی دیگر از حساسیت کمتر. بنابراین تابو چطور میتواند تنها بر اساس بیولوژی توضیح داده شود؟ ولی در عین حال ما میگوییم که نمیتوان آن جنبۀ بیولوژیکی را کنار گذاشت. فرض کنید که ما میتوانیم بگوییم که پدیدهای چون خون یا رنگ قرمز خطر را تداعی میکند و این برداشت، حالتی تقریباً جهانشمول دارد. چنین چیزی مسلماً باید یک پایۀ بیولوژیک داشته باشد، چون انسانها وقتی خون را مشاهده میکردند قاعدتاً با یک وضعیت خطرناک سروکار مییافتند. یعنی خونریزی در خیلی از موارد ویرانی، مرگ یا خطر را به دنبال داشته است. بنابراین طبیعی بود که در اینجا یک همراهی معنایی اتفاق بیافتد و اشتراکی روی دهد و پدیدۀ خون تبدیل به سمبلی از خطر و وحشت شود. به همین دلیل هم هست که شما از داخل پدیدۀ خون میبینید که طبقهبندیهای اسطورهای بیرون میآید که شکل بسیار گسترده و جامعی دارد. مثلاً موجودات خون آشام که تقریباً شکل جهانشمولی دارند و در همۀ فرهنگها شما با یک تیپ خون آشام سروکار دارید. این تیپ حال یک انسان یا یک حیوان است و یا هر چیز دیگری و به هر حال کسی است که خون افراد را میمکد و مکیدن خون مثل زالو، زالو صفتی، یک واژه و مفهوم جهانشمول است و در این تیپ از مفاهیم جهانشمول مسلم است که ما با یک پایۀ بیولوژیک خیلی قوی سروکار داریم این پایۀ بیولوژیک تنها چیزی است که میتواند نشان دهد که چطور فرهنگهایی که هیچ ربطی به هم نداشتهاند، بنا بر شواهد تاریخی چیزی را تابو دانستند. و این همان بحثی است که لوی استروس در رابطه با ممنوعیت ازدواج با محارم مطرح میکند و آن را یک امری جهانشمول میداند که پایه و اساس به وجود آمدن انسانیت بوده است؛ چرا که مبادله را اجباری و ضروری کرده است و البته دیدگاه لوی استروس بعداً مورد انتقاد قرار گرفت به دلیل اینکه از یک طرف ما عدم ممنوعیت زنای با محارم را در خیلی از جوامع دیدیم و از یک طرف دیگر این پدیده در حیوانات وجود دارد. بنابراین رفتارشناسان حیوانی آن را توضحی دادند و تئوری لویی استروس که تابوی زنای با محارم را به عنوان یک تابوی جهانشمول و آغازگر انسانیت مطرح میکند تا اندازهای زیر سؤال رفته است ولی اهمیت این نظریه به عنوان تعبیری از بنیانگذاری انسانیت همچنان باقی است.