گفتگو با علیرضا حسنزاده
علیرضا حسن زاده: در علوم اجتماعی گرایشی وجود دارد که در آن جامعه را به بدن و کالبد انسان تشبیه میکنند، این گرایش نظری از داروینیسم اجتماعی متأثر است. آیا میشود این تشبیه را مطرح کرد که همانطور که فرد دارای یک حافظه و خاطره است، جامعه هم حافظه و خاطره دارد؟ یک حافظه و خاطرۀ جمعی؟
ناصر فکوهی: گرایش ارگانیسستی یا اندامگرایانهای که در علوم اجتماعی وجود دارد را نمیتوان بهطور کامل نفی کرد، اما این گرایش کمایش مورد انتقاد قرار گرفته است، گرایشی که در آن جامعه را به طبیعت تشبیه میکنند. این همسان پنداری مشکلات مختلفی را ایجاد میکند و حتی میتواند ما را به تعابیر خطرناکی هم برساند.
از جمله ما میتوانیم بگوییم که بسیاری از تعابیر و نژادپرستان، راست جدید و نولیبرالی که امروز وجود دارد و برای نمونه بر سلسلهمراتبی شدن جامعه تکیه میکند از درون یک نوع داروینیسم به وجود آمده و خود نوداروینیسم متکی است بر همین درک همسان و همسان پنداری طبیعت و جوامع انسانی. بنابراین ما همیشه توصیه میکنیم که اگر چنین تشبیهی میخواهد انجام بشود با احتیاط صورت بگیرد. شکی نیست که موجودیتهای اجتماعی انسانی از انسانها تشکیل شدهاند و انسانها موجودات طبیعی و بیولوژیک هستند. مطالعات جانورشناسی که در زمینۀ رفتارشناسی جانوری در طی چند دهۀ اخیر انجام شده است نشان میدهد که خیلی از رفتارهای ما کاملاً به رفتارهای جانوران و به خصوص به پستانداران پیشرفته شباهت دارد، خیلی از چیزهایی را که ما تصور میکردیم کاملاً انسانی هستند، مثل مفهوم مبادله. مفهوم تابوی زناشویی با محارم در بین حیوانات و به خصوص پستانداران پیشرفته نیز پیدا شده است. بنابراین امروزه از یک نوع اجتماعیت در بین حیوانات بحث میشود که قابل مقایسه با وجود فرهنگ در میان انسانهاست. از همینجا میشود وارد این بحث شد که رابطۀ بین سطح فردی و سطح اجتماعی چگونه است؟ ما این را میتوانیم بگوییم که سطح فردی، سطحی است که پیش از مدرنیته، صرفاً در قالب بیولوژی وجود دارد و بعد از مدرنیته است که بحث سوژه و فرد و فردیت قالبی یک غیر بیولوِژیک مطرح میشود از این فرد وجود دارد ولی فرد، فرد بیولوژیک است. یعنی یک موجود از طریق احساسهایی که دارد از نظر دستگاه حسیاش میفهمد که یک فرد است و میفهمد که با اطرافش تفاوت دارد، ولی این یک رابطۀ بیولوژیک است. بعد از مدرنیته است که به این رابطۀ بیولوژیک سطح دیگری اضافه میشود و در آنجا فرد تبدیل به سوژه میشود. در این شکل فرد میتواند دارای استقلال باشد یا تصور کند که بهطور مستقل میتواند وجود داشته باشد و در کنارش هم ما سطح جمعی را داریم سطح جمعی ما پیش از مدرنیته و پس از آن دیده میشود منتها با این تفاوت که سطوح جمعی یا سطوح جماعتی پیش از مدرنیته محدودتر هستند ولی هر چه داخل مدرنیته میشویم تنوع هویتهای جمعی افزایش پیداکرده و از اینجا میتوانیم به سؤال شما برسیم.
آیا همانطور که فرد دارای حافظه و خاطره است، جامعه هم میتواند دارای حافظه و خاطرۀ جمعی باشد؟
بله. از این نقطهنظر مفهوم حافظۀ جمعی را میتوان به صورتهای مختلف مطرح کرد. دانش بیولوژیکی و مباحث جامعهشناختی وجود یک نوع موجودیت ژنتیک را فراتر از موجودیت انسانی مطرح میکند. بر همین اساس میتوانیم از یک نوع حافظۀ ژنتیکی سخن گوییم که البته ما هنوز چیستی آن را کاملاً نمیدانیم. ما تنها میدانیم که چیزی به نام ساختار ژنتیک وجود دارد و بر همین پایه باید از میراث ژنتیکی نیز سخن گفت، بر اساس این نظریۀ علمی یک شکل از حافظۀ جمعی میتواند همان حافظۀ واحدی ژنتیک باشد. جامعهشناسان زیستی یا سوسیوبیولوژیستها معتقدند که ژنها واحدی فراتر از انسانها هستند و انتقال دهندۀ مجموعهای از مشخصاتیاند که برخی از آنها اجتماعی است. البته ارتباط ساختار ژنتیک با فرهنگ، هنوز موضوعی مورد مطالعه است. اما بحث حافظۀ جمعی به صورت خیلی گسترده از ابتدای علوم اجتماعی وجود داشته و به خصوص در نزد دورکیم و زیمل مطرح بوده است. جامعهشناسان آلمانی و انسانشناسان فرانسوی این بحث را در اواخر قرن نوزدهم آغاز کردند و منتها آنها بیشتر از چیزی به نام آگاهی یا وجدان جمعی سخن گفتند. وجدان جمعی دورکیم و دیگران در حقیقت یک نوع تمایل و اندیشهی اجتماعی در مسیر همبستگی اجتماعی بین افراد است. به واقع این گروهها با پذیرش هنجارها، که عامل همبستگی و انسجام اجتماعیاند، به هم متصل میگردند و حیات جامعه ادامه پیدا میکند. به این طریق است که میراث به فرهنگی یا میراث حافظۀ جمعی یا وجدان اجتماعی از یک نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. بنابراین میان مفهوم آگاهی جمعی و فرایند اجتماعی شدن ارتباط نزدیک وجود دارد. در خود فرایند اجتماعی شدن، شما عناصری دارید که میتوان به آن حافظه و حافظۀ جمعی گفت که در طی آن افراد آگاهانه و غیرآگاهانه گروهی از هنجارها و ارزشها و آداب و رسوم را به یکدیگر منتقل میکنند. بخش آگاهانه در ساختار خانواده، ساختارهای آموزش همگانی چون مدرسه به شکل آگاهانه با آموزش هنجارها و ارزشها همراه است و بخش ناآگاهانه هم در طی زندگی روزمره باشد و به صورت غیررسمی انتقال مییابد. انسانشناسان در مطالعات خویش اهمیت بخش غیررسمی را حتی بیشتر از آموزش رسمی میدانند و معتقدند که تأثیر آن هم بسیار بیشتر است. به نظر میرسد که در بخش ناخودآگاهانه حافظهی جمعی تأثیر بیشتری دارد. منتها در مورد این واژۀ حافظۀ جمعی بحث و مناقشه وجود دارد. به دلیل اینکه واقعیت قضیه این است که آن چیزی را که ما به عنوان حافظه میشناسیم عمدتاً در واحدهای کوچک بیولوژیک متمرکز است که میتوان از فرد سخن گفت و یا به قول سوسیوبیولوژیستها از ژنها که از واحد فردی هم کوچکترند. گذشته از حافظه و ذهیت یک فرد، میتوان به حافظۀ جمعی در یک سری از رسانهها اشاره کرد که این رسانهها شکل فرا فردی و به اصطلاح فرا سوژهای دارند. منتها قضیه است که به رغم تصور فرا فردی رسانهها، همۀ آنها منحصراً در قالب فردی دریافت و تعبیر و فهمیده میشوند و ما شکل دیگری از فهم را مشاهده نمیکنیم. کتابی را فرض کنید. این کتاب، زمانی کتاب میشود که فردی آن را بخواند. اما به واقع افراد با هم یک کتاب را نمیخوانند: حتی اگر شما قرائت جمعی هم از کتابی داشته باشید هرکسی با دستگاه حسی خود آن را میخواند و در نتیجه برداشتی که از این کتاب میکند برداشتی فردی است. شکلی که از این کتاب در مغز ثبت میشود یک شکل فردی است و بعد استفادهای که از این کتاب میکنند باز هم یک شکل فردی دارد. بنابراین از حافظه فقط یک شکل فردی داریم که در ذهن یک نفر است و در مورد حافظۀ جمعی بحث زیادی شده است.
موضوع مورد اشاره عمدتاً از سوی انسانشناسان شناختی مطرح شده است و آن این است که پهنههای شناختی چگونه خارج از حوزۀ فردی شکل میگیرند و راه سنجیدن آنها چیست. یعنی اگر ما ادعا کنیم که از کتاب درکی جمعی وجود دارد چطور میتوانیم با آن رابطه برقرار کنیم؟ اینها همه مورد مناقشه است. بسیاری از انسانشناسان نیز معتقدند که اصولاً رسیدن به درک جمعی امکانپذیر نیست. در حال حاضر یکی از بحثهایی که در انسانشناسی مدرن وجود دارد این است که علت اینکه ما نمیتوانیم به اجماعی از موضوع مورد مطالعهمان برسیم این است که هیچ کس نمیتواند یک موضوع را یک صورت واحد مطالعه کند.
هرکسی که موضوعی را مطالعه میکند به شکل جدیدی آن را میبیند و در نتیجه به شکل جدیدی هم آن را ارائه میکند و روشهای علمی تنها میتوانند رهیافتها را به هم نزدیک کنند، ولی نمیتوانند آنها را کاملاً با هم انطباق دهند. بنابراین حافظۀ جمعی، بحثی است بیشتر در سطح اُتوپیا، و در حقیقت در سطح یک نوع خیالپردازی و تصور آرمان شهری مطرح شده است که به نظر من، این کاملاً با آن چیزی که دورکیم یا چیزی که تونیس مطرح میکند یعنی گذاری که به جامعۀ جدید مدرن و آمدن مدرنیته ختم میشود همزمان است. در واقع با به وجود آمدن دولت ملی، به وجود آمدن ملت وحافظۀ ملی هم مورد توجه و اشاره قرار میگیرد. بااینحال تمام اینها، اشکال اُتوپیایی و اشکال آرمان شهری است و در واقع حافظۀ جمعی آن چیزی است که ما میخواهیم وجود داشته باشد نه چیزی که لزوماً وجود دارد، و حال آن چیزی که ما میخواهیم وجود داشته باشد، برای پیداییاش از ابزارهایی استفاده میکنیم. مثلاً فرض کنید رابطۀ بین مفهوم ملت و رومانتیسم ادبی قرن نوزدهمی رابطۀ بسیار پیچیدهای است که نیاز به وجود آمدن اتوپیایی به نام ملت را نشان میدهد و این مسئله بر رماننویسی تاریخی قرن نوزده اثر گذاشته و تأثیر آن در به وجود آوردن حس ملی و ملیگرایی پدیدار است. ولی اینکه ما در ابتدای قضیه بیاییم و بگوییم که چیزی به نام حس ملی وجود داشته که حافظۀ جمعی یک صفت برای آن خوانده شود،مورد تردید و مناقشۀ جدی خواهد بود چون ما باید از رسانهها یا ابزارهایی مادی صحبت کنیم که این حس را به وجود آورند و آن رسانههای مادی، چه در شکل مدرن خود یعنی روزنامه، کتاب، سینما و… چه در شکل باستانی و قدیمی، قصهها و… و ضربالمثلها همیشه در سطح فردی تعبیر و فهمیده میشود.
پس با این حساب شما معتقدید موجودیتهای فردی و جمعی از هم تفاوت دارند و کاملاً قابل تبدیل به یکدیگر نیستند؟
بله، آنها قابل تبدیل به هم نیستند و فکر میکنم حافظۀ فردی واقعیتر و محسوستر است. حافظۀ فردی حالت قابل سنجشتری دارد و با روشهای کلینیکی و روشهای بالینی آن را میتوان سنجید. با مرور آثار یک نویسنده و حتی از طریق فرایند مصاحبه، میتوان وارد ذهن یک نفر شد و دید که دقیقاً چه ویژگیهایی در آن وجود دارد؛ ولی برای حافظۀ جمعی چنین امکانی وجود ندارد.
بااینحال هویت گسست از گذشته یا فقدان خاطره، خود یک آسیب به شمار میآید. این مسئلهای است که اوکتاویو پاز در آسیبشناسی وضعیت مکزیک معاصر از آن سخن میگوید. از نظر وی مکزیک معاصر قدرت شنیدن گذشتۀ خود را ندارد. فیلمی اخیراً از ژان رنو دیدم که موضوع آن خاطره بود؛ داستان زنی تروریست که به نوعی فرانسویها سعی در پاک کردن حافظهاش داشتند تا از او شخصی بسازند که تبدیل به یک انسان منطقی و مدرن شود و بعد این زن کوشش میکرد به حافظه و گذشتۀ خود بازگردد و به آن دسترسی پیدا کند. وقتی به حافظه و گذشتۀ خود دسترسی پیدا کرد دوباره این خود او بود که با تحلیل گذشته تصمیم گرفت شخصیت تروریستی خود را کنار بگذارد و به انسانی تبدیل شود که نگاه خشونتآمیزی به دنیا ندارد. مورد دیگری که به نظر من میرسد این یکی از ده فرمان کیشلوفسکی است: جایی که قهرمان داستان یعنی دختر میخواهد مشروعیت خود را با مرور گذشته پیدا کند. یا کیشلوفسکی باز در جایی دیگر در فیلم آبی شخصیت داشتان را نشان میدهد که با مرور گذشته و به کمک حافظه برای درک وضعیت کنونی و هویتی خویش احساس آرامش میکند. هویت گسسته از گذشته و بدون خاطره، یک وضعیت پاتولوژیک را نشان میدهد. فرد و جامعه هر دو بدون گذشتۀ خویش در دامچالهی ناخودآگاهی فرو میغلتند.
دو مفهوم گذشته و آینده مفاهیم اتوپیایی هستند. مفاهیمیاند که اصلاً به مثابه واقعیت بیرونی محسوس، وجود ندارند و حتی میتوان به فقدان واقعیت آنها اشاره کرد. گذشته و آینده در واقع ساختهای ذهنی است و انسان موجودی بیولوژیکی است که فقط در حال زندگی میکند. یعنی مفهوم هستی ما یک مفهوم حسی است و مفهومی است که بر اساس دستگاه حسی ما مستقر میشود و دستگاه حسی ما هم فقط حال را میتواند بفهمد، یعنی ما در آن واحد هیچ چیز جز حال را نمیتوانیم ببینیم. البته ما یک حافظۀ کوتاهمدت داریم که لحظات را به هم وصل میکند و این حافظه درک و ارتباط وقایع را با هم ممکن میسازد. شما یک حافظۀ کوتاه چند دقیقهای دارید، یعنی دستگاهی که خاموش نمیشود و دائم خود را وصل و مرتبط میکند. بیماریی وجود دارد که در آن حافظۀ کوتاهمدت پاک میشود و افراد مبتلا به این بیماری در وهلههای کوتاه حافظۀ کوتاه مدتشان پاک میشود و این بیماری شناخته شده اما بسیار نادر است. این افراد همیشه یک دفتر پیش خود دارند و باید بنویسند که چه کار کردهاند تا بتوانند آن پیوستگی زمانی درک رفتار خود را نگه دارند. ولی اگر از این مسئله بگذرید، واقعیت زیستی ما واقعیتی است که فقط در زمان حال میگذرد، یعنی ما رابطهمان با محیط از طریق حسگرهای دریافتی بیرونی است نه صدا و بو و … . حال آن چیزی که به گذشته و آینده مربوط میشود چیست؟
گذشته چیزی است که ما به بازسازی آن میپردازیم. آینده چیزی است که آن را پیش بینی میکنیم، اما چه بازسازی گذشته و چه پیش بینی آینده هر دو بر اساس ساختار ذهنی ذخیرههای شناختی رخ میدهد. مغز به کمک ذخیرههای شناختی، تصوری از این توان تحلیلی را دارد که به طرف گذشته یا آینده حرکت کند، در حالیکه میتوان گفت هیچ یک از این دو وجود خارجی ندارند؛ نه گذشته وجود خارجی دارد و نه آینده هنوز وجود خارجی دارد. آینده صرفاً یک فرافکنی به طرف چیزی است که متفاوت از زمان حال است و ما یک نمونه آن را در نظر میگیریم و تصور میکنیم که آن نمونه درست است و بر اساس آن عمل میکنیم و گذشته هم یک شکل بازسازیشده از رویدادهایی است که هنوز وجود ندارد. گذشته میتواند به اشکال مختلف بازسازی شود کما اینکه اگر شما از ۵ نفر بخواهید که یک خاطرۀ مشترک را به یاد بیاورند هر یک به گونهای آن را روایت میکنند و هرکدام ممکن است یک بُعد از آن خاطره را برجسته کنند و یک چیز آن خاطره را به یاد بیاروند. دو نفری که یک خاطرۀ مشترک دارند، هر دو به شکلی کاملاً همگون آن خاطره را به یاد نمیآورند زیرا موقعیتهای بعد از آن خاطره بر آن خاطره تاثیر گذاشتهاند. در اینجا شدت تجربۀ زیستی یک رخداد برای دو نفر همگون نیست. مثلاً ما الان این را میدانیم که یکی از دلایلی که خاطره با شدت بیشتر یا کمتری ثبت میشود میزان ضربه یا «زخمی» است که در ما ایجاد کرده و میزان ضربهای است که نواخته شده است. مثلاً ضربههای کالبدی معمولاً در ذهنمان خیلی خوب میماند: مثلاً اگر کسی ضربهای خورده باشد، کتکی خورده باشد، بدنش پاره شده باشد یا تیر خورده باشد، معمولاً آن لحظه به شکل عمیقی در ذهنش (و کالبدش) حفظ میشود. بنابراین ضربه باز هم امری فردی است و دو نفر به یکسان دچار ضربه نمیشوند. بنابراین میبینیم که گذشته و آینده ساختارها و ساختهای ذهنی است که بنا بر موقعیت فرد بازسازی میشود. منتها دورهای که قدرت اوتوپیایی فوقالعاده زیاد است، ما رفتارهای خود را بر اساس شخصیت یا هویتی انجام میدهیم که این شخصیت یا هویت در حال بازسازی است و به وسیلهی ساختارهای ذهنی -که همان گذشته است و خاطره به صورت پیوسته از خلال فرافکنی به آینده هدایت میشود.
بنابراین ما طوری رفتار میکنیم که باید با شخصیتی که از گذشته بیرون آمده هماهنگ باشد و باز باید با جایگاه و نقشی که ما بر خود متصوریم، متقارن باشد. پس میبینیم که تأثیر حافظه بسیار اساسی است منتها در حافظه باید تصویر آینده را نیز گنجاند. وقتی ما میگوییم حافظه شاید این اشکال وجود دارد که تصور شود حافظه چیزی است که فقط از گذشته میآید، در حالی که چشماندازها و فرافکنیهای ما نباید از یاد رود. تفکیکهای گذشته در آینده در داخل مغز اتفاق نمیافتد. مغز تفکیک دقیقی بین آن چیزی که از گذشته آمده و آن تصوری که ما از آن داریم، بین ماهیت و چیستی برخاسته از واقعیت بیرونی و واقعیت بازسازی شده قائل نیست. بگذارید مثال دیگری بزنیم. البته اینهایی که من میگویم نسبی است و هنوز هم روی آنها مطالعه میشود. اما برای نمونه مغز لزوما نمیتواند میان تصاویری که از خلال سیستم حسی مشاهده کرده و تصاویری که از موضوع یکسانی برایی او روایت شده لزوما به سنترها و پیچیدگی و ادغام نرسد. مثلاً وقتیکه شما یک کتاب داستان میخوانید، مغز شما این داستان را به شکل تصویری در میآورد یا آنچه به شکل غیرمستقیم در یک فیلم میبینید شکلی از تصاویر مرتبط است و همین طور چیزهایی که در خواب میبینید، تصاویر ساختهشده در داخل خود مغز است و مغز ما قاعدتاً اینها را از هم تفکیک نمیکند و یا به دقت نمیتوانیم آنها را از هم تفکیک کنیم. خیلی از آدمها نمیتوانند بین تصاویر مختلف، تفکیک مشخصی قائل شوند و هر چه شما به داخل فرهنگهای غیرمدرن میروید این مسئله محسوستر است. در واقع این مدرنیته است که این تفکیک را ایجاد کرده است. حتی در جامعۀ روستایی بسیاری از موارد قابل مشاهده است که بین افسانه و واقعیت و اسطوره، خواب و تجربهی زیسته شده، تفکیک قائل نیستند.