سمینار مسائل فرهنگی-اجتماعی: خوشبختی و سبک زندگی (بخش یازدهم) /ادیان ابراهیمی/ با همکاری آیدا نوابی[۱]
در بخش قبلی ما به اسلام رسیدیم و گفتیم که اسلام به نسبت یهودیت و مسیحیت لذت زمینی را بیشتر به رسمیت میپذیرد، هرچند که برای آن محدودیتهایی قائل است و مثل تمام نظامهای مونوتئیستی لذت را در حد کاملاً معتدل و میانهای میپذیرد، در آن حدی که باید نیازها را برطرف کند. اما این را هم گفتیم که یهودیت هم به نسبت مسیحیت در این زمینه منعطفتر است، یعنی لذت زمین را میپذیرد بدون اینکه به آن تقدس دهد. هنگامیکه به طرف مسیحیت میرویم (بخصوص مسیحیت متأخرتر)، قبل از توتمیسم این لذت کاملاً زیر سوال رفت و زمین جایی بود که انسانها باید مجازات پس میدادند، زجر و درد میکشیدند تا روحشان آزاد شود و بتوانند به آن بهشت ثانویه برسند، کما اینکه در مانویت که میشود آن را تا حدی تحت تاثیر دین زرتشت و مسیحیت دانست، در تاریخ مسیحیت فرقههایی که فرقههای مانوی هستند را داریم، و کاملا این مفهوم بدن به عنوان زندانی که روح در آن اسیر است را دارند. اما مرزی وجود دارد که میتوانیم بگوییم آن، مرگ است. وقتی که کسی از مرگ عبور میکند روحش آزاد شده و میتواند به آسمان پرواز کند.
حالا روی اسلام متمرکز میشویم که میشل دوسه بسیار بر روی آن و مونوتئیسم کار کرده و از یک ریشهای صحبت میکند که به آن طوق میگوید که در عربی طیب و طیبات هست و این به معنی خوبی، خوشبختی، بهترینها، سعادت و.. است. خوبی و خوشی و خوشبختی با یکدیگر هم یک موقعیت سلسله مراتبی را میسازند و هم، هم معنایی با هم دارند. طیباتی که در سیستم اسلامیداریم، به معنی همه چیزهای لذتبخشی است که بدن و روح به آنها نیاز دارد و نیازهای مادی که احساس بهتر بودن و خوش بودن رو به انسان میدهد، این همان رزقی که انسانها باید داشته باشند و این را خداوند به آنها عرضه میکند و بنابراین جزو نعمتهای خدایی است که باید از آن استفاده بکنند. در اینجا یک بحثی وجود دارد و دوسه از آن صحبت میکند، و آن بوجود آمدن دو نوع تمدنی که تمدن شبانی یا عشایری-شبانی است، یا تمدنی که افراد بر روی زمین متحرک هستند. (کوچنشینی) و از طرف دیگر یک نوع تمدن سکونت که تمدن کشاورزی است و این دو نوع از تمدن، دو تیپ از هستیشناسی را و نگاه به سبک زندگی و به خوشبختی را به وجود میآوردند. اینکه چرا خود اینها به وجود میآیند، به موقعیتهای اقلیمی و طبیعی برمیگردد. مثلاً مشخص است که در سیستمهایی که قابلیتهای کشاورزی ندارند، رفتن به طرف سیستم عشایری بیشتر است. در موقعیتهایی که قابلیتهای کشاورزی دارند ولی این قابلیتهای کشاورزی به تنهایی کافی نیست، باز میبینیم که به طرف کوچنشینی میروند. مثلاً در ایران، اهلی کردن حیوانات و دامها و رمهگردانی شکل اساسی کوچنشینی است که به این کوچنشینی شبانی میگویند. در اینجا کمتر میبینیم که عشایر جنگجو باشند (در آن معنایی که عشایر شمالی و عشایر مناطق سردسیر جنگجویند مثل مغولها در آسیا یا فرض بکنید که وایکینگها و ژرمنها در اروپا، هر دو در شمال نیمکره شمالی که هوا سرد است و زمینها امکان کشاورزی را نمیدهند.)
وقتی پایینتر میآییم، مناطقی داریم مثل ایران که زمینها امکان یک کشاورزی بسیار اندکی را میدهند که وابسته به بودن یا نبودن منابع آبی است. ولی اینها بیشتر رمهگرداناند. گروه دیگری هم هستند که ساکن بخش دیگری از فلات ایران و در نقاط دیگر، که کشاورزند. زمینی دارند که یا دارای آب است یا میتوانند به آنها آب برسانند (از نقاطی که در دسترسشان است، یا در آن مکان باران به اندازه میبارد که برای کشاورزی مناسب است.)
هنگامیکه این دو نوع از زندگی که به وجود میآید، دو نگاه متفاوت از خوشبختی را هم ایجاد میکنند. در نوع کشاورزی، نگاه به خوشبختی نگاهی است که فرد باید خوشبختی یا روزی خودش را از زمین بیرون بکشد، زایندگی در اینجا بسیار امر مهمیاست؛ یعنی محصولی که کشاورز از زمین، با کار خودش بیرون میکشد. در اینجا نگاه به آسمان و نگاه به خدا و به برکاتش وجود دارد و این برکاتی است که از بالا به پایین میرسد؛ یعنی عمدتاً باران و به همین جهت است که ما در زندگی، دعاهای باران را داریم. دعاهایی که چه برای اینکه باران ببارد و چه برای سپاسگزاری از اینکه باران به اندازه کافی باریده، یا آسمان صاف و ملایمیبوده که باعث نشده که محصولات از بین بروند، مثلاً در اثر طوفان یا در اثر گرماهای شدید. خداوند از طریق دادن نعمت باران، نعمت آفتاب، نعمت هوای مناسب برای کشاورزی خودش را به انسان عرضه میکند و انسان از طریق کار این را پاسخ میدهد و این کار سبب میشود که انسان بتواند خوشبخت شود و از زمین محصول این خوشبختی را بیرون بکشد، هم برای اطمینان خاطرش از اینکه گرسنه نباشد، درد نکشد، سختی نکشد و هم برای اینکه پاسخی داده باشد به نعمت خداوندی که از آسمان فرود آمده است.
اما در نظام کوچ نشینی حرکت اهمیت اساسی را دارد. یعنی رابطه زمان و مکان، یک رابطه حرکتی است. برای مثال کوچنشینان، به خصوص شبان دنبال مراتع هستند و ییلاق قشلاق هم معنایش همین است که از جایی به جای دیگری بروند که مرتع وجود داشته باشه و دامهایشان بتوانند از این مراتع استفاده کنند. بنابراین نعمتهای خداوندی و اقبالی را که خداوند به انسانها نشان میدهد، حرکت خود را از پایین به بالا انجام میدهد، زمین سبب رویش مراتع میشود و بعد انسان از این مراتع در اثر حرکتی که روی زمین میکنند، استفاده میکنند. (که خود این حرکت بسیار سخت و معادل با کاری که کشاورز و یکجا نشینی است). از طریق این حرکت میتوانند به آن دهش خداوندی برسند. (که همان مراتع و یا اون آبی است که در نقاط خاصی وجود دارد و اینها میتوانند بروند و آن را پیدا کنند)
در هر کدام از اینها ما روابط متفاوتی را داریم. برای نمونه میان کشاورزان روابطی را میبینیم که نوعی خشونت خاصی را در خود دارد که این خشونت خودش را در قالب مفهوم قربانی نشان میدهد. در بعضی از جوامع قربانی انسانی است، بعد این تبدیل به قربانی حیوانی و بعد تبدیل به قربانی گیاهی میشود و شهرها، از این جوامع کشاورز بیرون میآید. وقتی که به انجیل نگاه میکنیم، در انجیل گفته میشود که شهر یک ابداع قابیلی است در برابر ابداعهابیلی که همان سبک زندگی شبانی است. سبک زندگی شبانی گردانی یک ابداع هابیلی است و همانطور که میدانیم قابیل،هابیل را میکشد، یعنی یک عمل شیطانی و یک نوع گسست انجام میدهد و به این ترتیب شهر هم یک گسست از خداوند است و موقعیت شبانی است که به موقعیت خدایی نزدیک تر است. ارزش شبان در مسیحیت زیاد هست و در آنجا فرم خشونت هم متفاوت است. فرم خشونت رقابتی است که بین انسانها وجود دارد که این رقابت در قالب جنگ است یا در قالب غارت (در عشایر به غارت «چپو» میگویند. چپو که همان چپاول است و این زمانی است که یک گروهی فاقد منابع لازم برای زندگی خود هست و بنابراین به نوعی میرود و گروههای دیگر را چپاول میکند.)
وقتی ما به مفهوم شهر میرسیم شهر در خود یک نوع گناه مضاعف را حمل میکند که این گناه قابیلی است و به همین جهت است که همواره گریز از شر، بازگشت به طبیعت، بازگشت به موقعیت اولیهای که در طبیعت است، بازگشت به آن موقعیت اولیهای است که دیده میشود، در ذهنیت شهری وجود دارد و یا تبدیل کردن شر از یک موقعیتی که موقعیت خطر و موقعیت دوری از خدا است، به شهری که باید یک شهر خدایی باشد، این را در مفهوم تبدیل “شهر انسان” یا “شهر دولت” یعنی شهرهایی که بعد از انقلاب نئولیتیک به وجود میآیند، گفته میشود. در حقیقت ما به سوی آن چیزی که به آن “شهر خدا” گفته میشود، هستیم. یعنی شهری که در آن هرچه بیشتر خداوند در مرکزیت قرار بگیرد.
این تمایل اتوپیایی که بعداً در نظامهای شهری میبینیم، ریشه در تفکر مونوتئیستی دارد که مونئیست مسیحی آن را در رابطهی قابیل و هابیل میبیند، قابیلِ کشاورز در برابرهابیلِ شبان. و انسانِ شهری تلاش میکند که با تقدس دادن به شهر آن را به خدا نزدیک کند، در حالی که تلاش انسان عشایری صرفاً در این است که با حرکت خود خدا را بیابد.
قابیل نمادی از یک نوع نفرینِ دوباره بعد از گناه اولیه است و بنابراین در تفکر مونوتئیستی شهر هم یک نفرین دوباره بعد از گناه اولیه است، و خروج از شهر و جلوگیری از اینکه شهر که بنابر تعریف دیستوپیا، این نکته مهمیاست که شهر اتوپیا نبوده و دیستوپیا بوده؛ یعنی شهر از ابتدا به مثابه یک ویرانشهر تبیین شده است. شهری است که آکنده از خشونت و گناه است و جدا شدن از این، درست مثل جدا شدن روح از جسم است. آکنده از گناه، آکنده از همه رویکردهای قابیلی هست و جدا شدن از این مثل جدا شدن روح از جسم است آزاد شدن از شهر است.
شهر درست مثل یک بدنی است که درون خود روحی دارد که این روح وقتی از آن جدا میشود، مثل وقتی برمیگردد به طبیعت درست مثل آن حرکتی است که روحی که از بدن جدا میشود و به طرف آسمان میرود. پس بنابراین ما در تفکر دینی، همواره یک نوع شهر گریزی را در آن میبینیم و یک نوع نگاه بشر به عنوان منشاء درد و همهی چیزهایی که ما را از خداوند دور میکند و اگر این ایده را ادامه بدهیم، میبینیم ایدهای خیلی قوی است. میتوانیم شهر را به مادیت یافتن زندگی نیز نزدیک کنیم، تبدیل شدن زندگی به بناهایی که بناهای ثابت هستند و برخلاف حرکت عشایری، حرکتی در آنها نیست و بنابراین اینها همیشه میتوانند عاملی باشند برای اینکه لذت جای خوشبختی را بگیرد. در اینجا به تفکری که خیلی به ما نزدیکتر است یعنی ابن خلدون ارجاع میدهم. وقتی ابن خلدون از اینکه آن چیزی که در انسانها اصالت دارد یعنی بیابان گردی، صحبت میکند، آن چیزی که در انسانها اصالت دارد این است که اینها دارای عصبیتی باشند که این عصبیت به نظر او عامل اصلی نزدیکی انسان و خدا است. این عصبیت را باید به داشتن روح خدایی و پذیرش سختیهای خدایی در بیابان و زندگی کردن در آن یا صحراگردی یا عشایر به نوعی تحمل سختیهای زندگی زمینی ترجمه کرد، این یعنی تحمل اراده پروردگار در برابر شهرنشینی که به نوعی این هست که انسان جایگزین خدا باشد.
در خود عمل کشاورزی فیالنفسه این مسئله وجود ندارد، اما وقتی کشاورزی به انباشت ثروت تبدیل میشود، این انسان را به یک نوع غرور میرساند که این بیشتر از هر کجا در اسطوره برج بابل دیده میشود، برجی که پادشاه میسازد برای اینکه بتواند آنقدر بالا برود تا به خداوند برسد و خداوند لعنت و نفرینش میکند وبعد از آن برج خراب شده و انسانها که تا آن موقع همه به یک زبان صحبت میکردند، هر کدام به زبان متفاوتی شروع به صحبت میکنند و از هم بیگانه شده و دیگر نمیتوانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. این اسطوره بابل است و بنابراین انسانهایی که در شهر هستند، همیشه در خطر آنند که لذت را جایگزین خوشبختی بکنند یعنی متوجه این قضیه نباشند که نعمتهایی که به آنها از طرف خدا داده شده برای این نیست که افراط کنند و بیشتر بخواهند و هرچه بخواهند لذت ببرند و عمر کنند و خداوند را فراموش کنند.
در مباحث دینی بسیار صحبت از مرگ میشود اما لزوماً یک نوع مرگ دوستی نیست. مرگ پایان زندگی نیست، مرگ یک مرز است. وقتی کسی از مرگ میترسد و میخواهد مرگ را به عقب بیندازد، یعنی نمیخواهد از آن مرز (مرز بدن) عبور کند و به طرف سعادتی که سعادت ابدیست برود . برای یک فرد مومن، مرگ، مرز رسیدن به سعادت ابدی است، مگر آنقدر گناه مرتکب شده باشه که مرگ برایش رفتن به طرف جهنم و دوزخ باشد. بنابراین در اینجا میبینیم که در تفکر اسلامیمثل تفکر مسیحی و یهودی، ریاضتکشی جزئی از خوشبختی است و وبر این موضوع را خیلی خوب در رابطه با سرمایهداری نشان میدهد که مسیحیانی که بشدت کار میکنند تا سرمایه را رشد بدهند برای اینکه بسازند و زندگی را بهتر کنند، برای لذت بردن مستقیم از زندگی نیست بلکه برای این است که به نوع پاسخ مثبتی یا شکرگزاری نسبت به خداوند داشته باشند که این نعمت را به آنها داده که بتوانند کار کنند. به این صورت است که کار، شکل تقدس به خود میگیرد و همین مسئله را در گروهی از مناسک میبینیم. مناسک حوزههای مختلفی که چه در مسیحیت و چه در یهودیت و چه در اسلام داریم، یک نوع تمرین محرومیت است. تمرین محرومیت با گرسنگی و تشنگی کشیدن که به نوعی بازگشت به طبیعت خشک و بازگشت به بیابان است. بازگشت به بیابان یعنی جایی که انسان تنهاست و جایی که انسان تنها میتواند به آسمان نگاه کند و در انتظار این باشد که خداوند به او کمک کند. اینجا انسان تنهاست و اینجا در این کویر انسان درک میکند که جز او و خداوند کسی نیست که بتواند کمکی به او کند. معنای اساسی این مناسک در همین نکته است. این در حالی است که همانطور که ابن خلدون میگوید وقتی که آدمها در شهر جا میگیرند، به طرف فساد میروند. اینکه عصبیت را از دست بدهند و به موجوداتی تبدیل شوند که دیگر شکرگزار نیستند، اینها کافر و کسانی هستند که قدر نعمتهایی را که خداوند به آنها داده را نمیدانند، چون تصور میکنند که خداوند صرفاً در این نعمتها و لذتها خلاصه میشود.
بنابراین به طور خلاصه، مونوتئیسم و وحدانیتی که ادیان ابراهیمیارائه میکنند، مبتنی بر یک نوع ریاضتکشی است، به دلیل اینکه انسانها درک کنند که چطور بهشت اولیه را از دست دادند. اما دلایل آن چیست؟ یکی از مهمترین دلایل آن نافرمانی است. در مسیحیت، گناه اولیه، در اسلام آن طغیان شیطانی که انجام دادند و طاغوت یا شورشی که در مقابل اراده خداوند انجام دادند. انسانها باید این را درک کنند که خداوند به آنها همبسته است و اگر هم مصیبتی میبینند، این مصیبت برای آزمودن آنهاست یا برای این است که آنها آمادگی این را پیدا کنند که بتوانند به بهشت برگردند، برای مثال فرض کنید کودکی که کار بدی کرده و پدرش مجازاتش میکند، این مجازات برای چیست ؟ برای اینکه بتواند تزکیه پیدا کند به آغوش خانواده بازگردد. گفتیم در اسلام این ضعیفتر هست (از لحاظ اینکه شدت و میزان لذتی که برای انسان قابل استفاده است بیشتر، و در مسیحیت متأخر کمتر است). میتوان گفت که در دوران معاصر خیلی به هم نزدیک هستند، از لحاظ اینکه به نوعی لذت زمینی و مورد نیاز انسان را در اعتدال خود درست میدانند، ولی هیچ کدام از اینها نیستند که ثروت و فراغت زیاد، نداشتن هیچ نوع غم و غصه و ناراحتی و درد و.. را امور خوبی بدانند؛ برعکس، چیزی که میبینیم تقدس کار و زحمت است. حتی درد و مصیبت کشیدن به نوعی تقدس میشوند برای اینکه ما در این موقعیتها قدر خداوند را میدانیم. زمانی که درد داریم و این درد رفع میشود، قدر خدا میدانیم. زمانی که مصیبتی بر سرمان میآید و بعد میتوانیم این مصیبت را رد کنیم، قدر خداوند را میدانیم. در حقیقت هدف این است که انسان از طریق مصیبتها و دردها بتواند به خوشبختی برسد و این خوشبختی آن دنیایی است، یعنی در بهشت دوم، بهشت آخرین و فرجامین است و نه در روی زمین. در روی زمین انسانها موقعیت دارند برای اینکه بتوانند هرچه بیشتر خود را برای آن موقعیت غایی آماده کنند. در اینجا مباحثی است که به عنوان پایان مباحث (بخصوص در اسلام) و به خصوص در دعواهای معاصر، زیاد مطرح شده است که مثلا در اسلام شهادتطلبی وجود دارد، از لحاظ اینکه آدمها میخواند بروند و در جهان دیگر به خوشیهای زمینی که در بهشت وجود دارد، برسند و در حقیقت این یک نوع فریبی است که آدمها داده شده اند. به نظر من نگاه به این شکل به مسئله دین، نفهمیدن دین است. من فکر میکنم که باید عمیقتر به مسئله نگاه کنیم و در نظر داشته باشیم کسانی مثل وبر و دورکیم که خودشان اصلا آدمهای دینی نبودند، وقتی دین را پایه و اساس انسجام اجتماعی میدانند،تحت تاثیر تبلیغات دینی نبودند. نمیتوانیم بگوییم که اکثریت دیندارانی که در ادیان ابراهیمیاند، به خاطر لذتهای آن دنیایی به اخلاق و دین پایبندند. اینطور نیست. به خاطر اینکه همین اخلاق دینی، به همان قوانین دینی و فرمان دینی است که بعد منجر به اخلاق مدنی و مدرن میشود و اگر جامعهای داشته باشیم که اخلاق مدنی و اخلاق دینی هم نداشته باشد، آن جامعه اصلا قابل زیست نیست. خوشبختیای که یک مومن در یک دین مونوتئیستی دارد لزوماً تضادی با خوشبختیای که در مینیمالیسم اپیکوری میبینیم، ندارد. هرچند که مینیمالیسم اپیکوری، یک مینیمالیسم چندخدایی است در حالی که این مینیمالیسمی که در اینجا وجود دارد، تکخدایی است. تکخدایی و چندخدایی بودن در اینجا مسئله اساسی نیست. آن اعتدالی که ارسطو میگفت، در اینجا اصل و اساس است. و ما خواهیم دید که هر اندازه ما از آن دور میشویم، خوشبختی را از دست میدهیم و در نهایت ممکن است به اندازه و به لذت ممکنه برسیم، اما این لذت پایدار نیست و هر اندازه به این نزدیک میشویم، به خوشبختی هم نزدیک میشویم، هرچند ممکن است لذت کمتری در زندگی داشته باشیم.
[۱] سمینار مسائل فرهنگی و اجتماعی معاصر/ ناصر فکوهی / فصل دوم / خوشبختی و سبک زندگی/ تابستان۱۴۰۱/ بخش یازدهم/ با همکاری، ویرایش علمی و نوشتاری آیدا نوابی / مهر ۱۴۰۲