ابهام در مفهوم «استعمار» از ریشههای عمیق خود این واژه آغاز میشود: چه این مفهوم را در زبانهای اروپایی بگیریم و چه آن را در زبان خودمان دنبال کنیم با یک واقعیت روبرو میشویم، اینکه این واژه در شکل کنونیاش، دارای نوعی تضاد مفهومی درونی است که آن را در آن واحد به مثابه نوعی فرایند سازنده ( از عمران ) و نوعی فرایند مخرب ( در رابطه با موقعیت پیش و پسااستعماری) مطرح میکند Colonialism در زبانهای اروپایی در نهایت به ریشه «کشت» و «پرورش» میرسد و این مفهوم را نباید به هیچ رو عجیب دانست. مهاجرت در دورههای باستانی همچون امروز همواره وجود داشته است و در ریشه مهاجرت نوعی حرکت از موقعیتی «کنونی» و «تخریبشده» یا غیرقابل تداوم و زیست را به سوی یک موقعیت «آتی» و «آرمانی» داریم که با امید زیاد به یافتن موقعیتی بهتر برای تجدید زندگی و آغازی دوباره برای خود و برای فرزندان خود همراه است. یونانیانی که از سه هزار سال پیش سرزمین مادری خود را به دلایلی همچون کمبود زمین و موقعیت کشت و زرع ترک میکردند و به تدریج به سوی کرانههای ایتالیا تغییر مکان میدادند و جریانهایی را میساختند که تا هنگام شکلگرفتن روم ادامه یافتند، و یا اقوام مهاجر کوچنشینی که مناطق سرد و خشک و بیحاصل آسیای شمالی به سوی جلگههای حاصلخیز جنوبی در ایران و هند پشت سر میگذاشتند، و یا در دورانی جدیدتر، امواج مهاجرت چینیها و سایر آسیاییهای شرقی به سوی غرب و امواج مهاجرت اروپائیان به سوی امریکا و غیره، همه و همه با این انگیزه اصلی به راه افتادند و تداوم یافتند که امکان دهند آنها موقعیت نامطلوب اولیه خود را به امید یافتن موقعیت بهتری در آینده جبران کنند. بنابراین نخستین اصلی که در بررسی پدیده استعمار باید به آن توجه داشت آن است که انگیزه استعمارگر یا مهاجر انگیزهای مثبت و سازنده بوده است (یا لااقل اینگونه وانمود میشده است) اما بلافاصله باید به این نکته افزود که این مثبت بودن در درجه نخست( و در بسیاری موارد حتی در مراحل بعدی صرفا) شامل خود او میشود: برای مهاجر آنچه اهمیت دارد نه سرنوشت مردمان و یا حتی سرزمینی است که به آن وارد میشود، بلکه بیش و پیش از هرچیز سرنوشت خود او مطرح است. در این راه است که مهاجر با اولویت دادن به موقعیت «خودی» نسبت به موقعیت «دیگری» میتواند نوعی پتانسیل و پویایی درونی متضاد در رفتار خود به وجود بیاورد: هرگونه تضاد منافعی میان ساکنان اولیه (که میتوانیم آنها را «مردم بومی» بنامیم) با تازه واردان (مهاجرنشینان) در واقع به سود گروه اخیر حل شده و چنین امری بیشک سبب بالا گرفتن تنش و مقاومت در نزد بومیان میشود. مهاجران در پی آن هستند که «سرزمینی جدید» یا «دنیایی نو» بسازند( و اغلب از چنین نامهایی نیز برای نامیدن این سرزمین و شهرها و ساختههای خود در آن استفاده میکنند : نگاه کنید به نام شهرهای امریکایی) و این دنیا و سرزمین را طبعا بنا بر ساختارها و آرمانهای خود میسازند، اما در همین تلاش برای «سازندگی» میتوان نطفه تخریب را نیز دید: در حقیقت نه «دنیای نو»یی در کار است و نه «سرزمین جدید»ی. بلکه این نو بودن چیزی است که بنا بر محوریت یافتن اندیشه و ذهن مهاجر بر موقعیت کنونی خودش تعریف و به اجرا در میآید. عقلانیت و اندیشه متعارف نمیتواند توجیه کند که نوعی از حیات مادی و معنوی بر نوعی دیگر از آن برتری داشته باشد و حتی اگر این برتری را بپذیرد نمیتواند توجیه کند که بتوان به دلیل این برتری دست به شدیدترین و خشونت بارترین اعمال زد و اجازه داد که یک فرهنگ و گروهی از مردمان دست به تخریب و کشتار و نابودی فرهنگ و مردمانی دیگر بزند.
از این رو است که باید میان استعمار در معنای باستانی آن یعنی آنچه پیش از قرن پانزدهم و شروع فرایند جهانیشدن سرمایهداری در جهان مشاهده میکنیم و آنچه پس از این زمان رخ داده است، تفکیک قائل شویم. پیش از شکلگیری و گسترش یک بازار جهانی، مهاجرت و حرکات انسانها برای یافتن معیشتها و موقعیتهای بهتر همواره و در همه نقاط جهان دیده میشد و هرچندگاه به گاه به تنشها و مقاومتهایی نیز در نزد بومیان منجر میشد هرگز شکل یک سازمانیافته شده و متکی بر یک برنامهریزی استراتژیک و دراز مدت به خود نمیگرفت. اما با پدید آمدن جهان سرمایهداری از قرن پانزدهم همهچیز تغییر کرد استعمار برای نخستین بار به مثابه عامل و ابزاری اساسی برای تغییر شکل جهان و آمادهسازی آن برای وارد شدن در نظام جدید را به خود گرفت.
اروپاییشدن جهان در این معنا مفهومی مترادف با سرمایهداری شدن جهان و تعمیم یافتن تمامی اشکال زیستی فرهنگ اروپایی در سطح جهان همراه بود: اشکال مالکیت و حقوقی، اشکال معیشتی، اشکال تغذیه و پوشاک و هنر و … پیامد این امر نیز طبیعتا آن بود که یک بازار جهانی به وجود بیاید و میتوان کاملا بر این نکته تاکید کرد که اصولا هدف اصلی در این فرایند نیز همین بوده است. با این وصف برای آنکه این جریان بتواند شکل بگیرد نیاز به آن وجود داشت و هنوز هم دارد که یک ایدئولوژی عمومی «تمدنی» بر کل ماجرا سایه افکنده و آن را توجیه کند. این ایدئولوژی همان ایدئولوژی تطورگرایانهای بود که ریشههای خود را از انواع ایدئولوژیهای تاریخگرایانه اروپایی میگرفت: نظریهپردازان ، تاریخدانان و سایر اندیشمندان اروپایی از قرن هفده به بعد به صورتی عموما یکپارچه (و البته با وجود برخی مختلف خوانیها نظیر مونتنی در فرانسه) بر آن شدند که جهان را میتوان و باید به جهانی متشکل از «مردمان با تاریخ» و «مردمان بدون تاریخ»( در این باره نگاه کنید به کتاب اریک ولف انسان شناس امریکایی با همین نام) تقسیم کرد. خروج از تاریخ در این معنا به صورتی تقریبا خودکار به معنی خروج از «تمدن» از «فرهنگ» و در نهایت از «انسانیت» بود و با این خروج که حکم آن را مهاجران استعمارگر( و اغلب با کمک گرفتن از کلیسای کاتولیک و احکام دینی آن) صادر میکردند، غیراخلاقیترین و وحشیانهترین رفتارها (حتی با معیارهای خود اروپاییان) قابل توجیه میشد زیرا در نهایت در چارچوب این استدلال قرار میگرفت که هدف غایی، هدفی مقدس است ( تمدنسازی) و برای رسیدن به این هدف باید بهایی پرداخت و این بها «با نهایت تاثر» همان خشونت «ناگزیر» استعماری است. البته این استدلال به خودی خود و در چارچوب نظریه تطوری درست به نظر میرسید اما تمام پرسش در آن بود ( و هنوز هم هست) که چه کسی و چه فرهنگ و ایدئولوژی ای میتواند موقعیت و وضعیت مورد استناد و محوری را تعیین کند که باید تمامی افراد و فرهنگها و موقعیتهای دیگر را ولو به زور با آن انطباق داد.
با وصف این، تمام ماجرای استعماری حتی در این هم خلاصه نمیشد: استعمار درون خود دروغهای بزرگ دیگری را نیز جای میداد، از جمله اینکه فرهنگ و تمدن و هنر خاص اروپا بوده است. در حالی که امروز ما میدانیم اروپائیان اشغالگری که وارد شهرهای امریکای پیش از کلمب ( سرزمینهای آزتک و اینکا و مایا) میشدند به مراتب از آنها از لحاظ تمدنی عقبتر بودند. کافی است امروز گردشی در موزههای بزرگ اروپایی ( لوور و کهدوبرانلی در پاریس و گالری ملی لندن) بکنیم تا نه فقط از حجم اشیا و آنچه از تمدنها و فرهنگهای غیراروپایی، عملا به غارت رفته است به حیرت بیاییم، بلکه این نکته بدیهی را نیز بپذیریم که این اشیا همگی در سرزمینها و در دورههای تاریخی بسیار باستانی ساخته شدهاند که در آنها هنوز نام و نشانی از اروپا و تمدن ادعایی آن وجود نداشت، اما این امر سبب آن نشده بود که اندیشه و ظرافت و هوش بشری زیباترین و گاه کاراترین اشیا هنری و وسایل زندگی روزمره را بسازد.
اما نظریه های تطوری و تاریخ گرایانه اروپایی، برای همیشه اندیشه انسانها را چه آنها را که به فتح و به استعمار کشیدن سیستماتیک دیگران میرفتند و چه آنها که به ناچار و اغلب به بهای گزافی این استعمار شدن را میپذیرفتند،را دگرگون کردند : جهان جدیدی به وجود آمد که چنان همه اشکال پیشین را حاشیهای کرد و چنان همه اشکال «دیگر بودگی » را در انجماد موزههای خود اسیر کرد که اصولا تصور اینکه جهان میتوانسته به شکل دیگری جز آنکه ما شاهدش هستیم وجود داشته باشد، غیرممکن میکرد.
آنچه شاید از این نیز غمانگیزتر بود، اینکه تراژدی پسااستعماری یعنی فروپاشی کامل و سقوط مطلق کشورهای مستعمره پیشین پس از خروج نظامی دولتهای اروپایی از آنها (بعد از جنگ جهانی دوم) که خود به دلیل از میان رفتن تمامی ساختارها و بافتهای محافظتکننده و سازماندهنده سنتی در آنها و عدم جایگزینی این بافتها با ساختارها و بافتهایی موثر و کارا اتفاق میافتاد، بزودی اروپاییان را به آن سوی کشید که خود را کاملا در این فرایند «بیگناه» قلمداد کرده و با کمک گروهی از «روشنفکران» جهان سومی کل گناه را برگردن به اصطلاح ساختارهای ذاتی و «عقب افتادگی» و «رکود تاریخی» به اصطلاح «ذاتی» این کشورها بیاندازند و با انواع دلایل به ظاهر علمی مبتنی بر گردآوری دادههای پراکنده تاریخی – جغرافیایی این ادعاها را برای خود و برای دیگران «اثبات» کنند. به این ترتیب نوعی گفتمان پسااستعماری در غرب شکل گرفت که تداوم خود را از یک سو در نظریههای جدید توسعهگرایانه مییافت و از سوی دیگر در شرقگرایی با دو جنبه رومانتیک و بیگانهگرای(exotic) آن از یک سو، و نژادپرستانه و بیگانههراس آن از سوی دیگر. این وضعیت نیز تا به امروز تداوم یافته است و متاسفانه در برخی از امپراتوریهای پیشین استعماری برای مثال در فرانسه ولی به خصوص در بریتانیا در طول سالهای اخیر شاهد نوعی تجدیدنظرطلبی کامل در زمینه تاریخ استعماری هستیم که تلاش میکند حتی با دگرگون کردن کتابهای درسی رفتارهای غیراخلاقی و بیرحمانه استعمار و میراث مصیببار آن را به باد فراموشی سپرده و بر عکس از آن تصویری رویایی بسازد، که موزههای اروپایی به گونهای عجیب نقشی اساسی در بازسازی آن به مثابه نوعی خاطره رومانتیک و افسانهای برعهده دارند و رماننویسی اروپایی و امروز روزنامهنگاری و سایر رسانههای تصویری آن هنوز به آن تداوم میبخشند.
ادامه دارد…