کوته نوشتهای اجتماعی (۵۱): نسبیگرایی فراهنگی
رشتۀ انسانشناسی بیش از هر رشتۀ علمی دیگری با نام و مفهوم نسبیگرایی فرهنگی عجین شده است. درواقعی یکی از پایهایترین استدلالها در این رشته آن است که فرهنگ را باید پدیدهای ترکیبی و بسیار متغیر در نظر گرفت که در عین حال بسیار پویا بوده و از هر جامعهای به جامعۀ دیگر و از هر دورۀ زمانی به دورۀ زمانی دیگر دائماً شکل و محتوای خود را تغییر میدهد. وابستگی فرهنگ به ظروف مکانی- زمانی در انسانشناسی بدل به یک اصل اساسی شده است که بر پایۀ آن بسیاری از روشها و مفاهیم دیگر شکلگرفتهاند. اصولاً انسانشناسی یکی از مهمترین وظایف و رسالتهای خود را ایجاد ارتباط میان فرهنگهای مختلف انسانی در جوامع مختلف و یا میان خردهفرهنگهای مختلف یک فرهنگ ملی عنوان کرده و بهترین راه را برای این کار ایجاد امکان درک متقابل میان فرهنگها اعلام میکند. پرسش اساسی آن است که چگونه میتوان فرهنگها را به تفاهم با یکدیگر رساند؟ چگونه اعضای یک فرهنگ میتوانند آنچه را که دستگاه حسیشان برایشان نامطبوع نشان میدهد (برای نمونه یک نوع غذا یا یک نوع لباس) را برای اعضای یک فرهنگ دیگر مطبوع تصور کنند بدون آنکه در این راه به قضاوت و پیش داوری منفی نسبت به آن گروه دست بزنند؟ چطور مردم را میتوان دربارۀ نسبی بودن ارزشها و باورها و اعتقاداتشان (در نگاه دیگران) قانع کرد و سطح بردباری آنها را نسبت به دیگران بالا برد؟ پاسخهایی که انسان شناسان در این رابطه یافتهاند خود بسیار نسبی هستند. واقعیت آن است که هیچ فرهنگی نمیتواند بدون داشتن میزان بالایی از مشترکات در سلایق زیباشناسانه، زیستی و رفتاری و ذهنی تداوم بیابد و به اعضای خود امکان دهد که نسبت به آن احساس تعلق کرده و به معنایی هویت بیابند. در نتیجه هیچ انسانشناسی نمیتواند از نسبیگرایی فرهنگی به صورت مطلق دفاع کند. در حقیقت به کار گیری این مفهوم شکل شمشیری دو لبه را دارد، زیرا از یک سو میتواند با تخریب زمینههای هویتساز (و در شرایط جهانی شدن فرهنگها با تخریب امکان به وجود آوردن ضوابط و قواعدی برای یک نظام جهانی همچون میثاقهای بینالمللی حقوق بشر، کودکان و غیره) موقعیتهایی بسیار نامطلوب به وجود بیاورد، ولی از سوی دیگر با عدم توجه به آن نیز همواره این امکان را برای فرهنگهایی که به هر شکل و به هر دلیلی قدرت بیشتری نسبت به سایر فرهنگها به دست آوردهاند بدهد که بر آنها استیلا یافته یا حتی آنها را در فرایندهای فرهنگپذیری گوناگون به نابودی بکشاند. هم از این رو امروز شاید وظیفۀ انسانشناسان برخلاف گذشته بیشتر از آنکه دفاع بی قید و شرط از مفهوم نسبیگرایی فرهنگی باشد، یافتن ترکیبهای مناسب و قابل دفاع از انسجام فرهنگ نسبیگرایی فرهنگی درون هر فرهنگ و درون ترکیبهای هر چه بزرگتر فرهنگی باشد. اما حتی برای این کار نیز یک پیش شرط اولیه و بسیار اساسی وجود دارد و آن اینکه زمینهای لازم و آزاد فراهم آید برای آنکه فرهنگها بتوانند وارد تماس با یکدیگر شوند و یکدیگر را بشناسند. شناخت هر فرهنگ به وسیلۀ فرهنگ دیگر البته فرایندی بسیار پیچیده است و در آن مباحث مختلفی مطرح میشود ولی یکی از راههای ساده برای آنکه دچار ابهام نشده و به پیش داوریها دامن نزنیم آن است که معرفی هر فرهنگی را پیش از هر کس دیگری بر عهده افراد خود آن فرهنگ بگذاریم و به جای آنکه تلاش کنیم مقولات و کلیشههای خود را نسبت به فرهنگهای دیگر به مثابۀ الگوهای قطعی از آنها عرضه کنیم، راه را برای تجربه کردن آن فرهنگ برای اعضای فرهنگ خود باز کنیم. شکی نیست که در این اقدام با خطر شوک (ضربه) فرهنگی روبرو خواهیم بود، اما این خطر به هر رو امروز با گسترش شبکههای مبادلات اطلاعاتی و فرایند گستردۀ دادههای تصویری و گفتاری و … اجتنابناپذیر است. بنابراین بهتر است به جای نادیده گرفتن این خطر، تلاش کنیم آن را به صورت اندیشمندانهای مدیریت کنیم.