درسگفتارهای ناصر فکوهی / انسانشناسی و گرافیسم/ (بخش پنجم)/ با همکاری فاطمه غریبی[۱]
مفهوم خود و دیگری و هنرمند
در اینجا ما با یک مسئله بغرنج روبهرو هستیم. هنرمند حداقل از دیدگاه ما و از دیدگاه هنر چنین است که بسته به هنری که از آن صحبت میکنیم متفاوت است. درست است که از یک واژه برای آن استفاده میکنیم اما این واژه ممکن است ما را به اشتباه بیاندازد برای مثال بین یک سینماگر و یک نقاش و یک عکاس درحالی که به هر سه آنها هنرمند میگوییم تفاوتهای بسیار ماهوی وجود دارد و شبیه به هم نیستند. با اینکه همهی این افراد به خودشان هنرمند میگویند و همهی این رشتهها زیر شاخهی هنر هستند اما برای نمونه یک سینماگر به ندرت به هنر خودش به شکل فردی فکر میکند چون معنی ندارد. مثلا شما به عنوان یک سینماگر داستانی را میخوانید و فکر میکنید که میخواهید این داستان را به فیلم تبدیل کنید اولین چیزی که به ذهن شما میرسد این هست که نقش شخصیتهای داستان را چه کسانی بازی کنند؟ سپس این موضوع به ذهنتان میآید که مخاطبان این فیلم چه کسانی خواهند بود؟، هزینه های فیلم را چگونه میخواهید تامین کنید؟ لوکیشنها را چگونه میخواهید درست کنید؟ این کاملا متفاوت است با یک عکاس که میتواند خیلی آزادانهتر عمل کند و برود در یک نقطه عکاسی کند و کاملا جدا از سیستم اجتماعی بدون اینکه فکر کند لزوما این عکس میخواهد چه کاری انجام دهد. همینطور این کاملا متفاوت است از یک نقاش که میتواند تمام عمرش به شکل یک آماتور و برای خودش کار کند و شغل دیگری برای معیشت نیز داشته باشد و نقاشی را در ساعات تفریحش انجام دهد. بنابراین میبینیم که این هویت هنری که از آن نام میبریم در درجه اول به آن مربوط میشود که داریم از چه هنری صحبت میکنیم مثلا یک طراح صنعتی از نظر ما یک هنرمند است. یکی از بزرگترین مکتبهای هنری قرن بیستم که تاثیری بینهایت مهم در تاریخ هنر، تاریخ معماری، تاریخ اجتماعی هنر داشته است مکتب باهاوس آلمان بود. مکتب باهاوس یک مکتب طراحی صنعتی بود. بنابراین طراحی صنعتی یک هنر بوده و هست اما یک طراح که یک پیچ را طراحی میکند یا یک دستگاه هدفون را طراحی میکند آیا از نظر دیدگاه هویتی قابل مقایسه با یک نقاشی آبستره هست؟ نه چون این طراح صنعتی برای میلیونها نسخه از یک شیئی واحد طراحی میکند اما آن نقاش ممکن است حتی برای دل خودش یک شیئی واحد و بینظیر را نقاشی کند. طراح صنعتی ناچار باید از گروهی قواعد فضایی، ارگونومیک، تکنولوژیک و غیره پیروی کند اما نقاش ممکن است هیچ کدام از اینها را در کار خودش نداشته باشد بنابراین به اینکه ما در وهله اول از چه هنری صحبت میکنیم باید توجه کرد تا این هویت بتواند تعیین شود. به عبارتی هویت هنرمند تا حد زیادی براساس هویت اجتماعیاش تعیین میشود و برعکس زیرا این دو از هم قابل تفکیک نیست. هر اندازه هنر بتواند به شکل فردیتری و برای مخاطبین محدودتری اجرا شود، هنرمند میتواند در تعیین هویت خودش استقلال بیشتری داشته باشد. اما هر اندازه هنر بصورت جمعیتری و برای گروه مخاطب بزرگتری اجرا شود،هنرمند مجبور است که بیشتر از سیستمهای اجتماعی تبعیت کند منتها این هم یک قانون غیرقابل بازگشت نیست به دلیل اینکه فرض بکنید مابین سرمایه اجتماعی یک هنرمند و میزان استقلالش در تعیین هویت شخصی خودش یک رابطه کاملا مشخص وجود دارد. وقتی کارگردان بزرگی چون “فلینی” به وجود آمد دیگر میتواند تقریبا هرکاری را انجام دهد و محدودیتی ندارد و جامعه چندان تعیین نمیکند که چه فیلمی بسازد بلکه بیشتر اوست که تعیین میکند که جامعه چه فیلمی ببیند. البته ممکن است که یک هنرمند جز سرمایههای اجتماعی نباشد و سرمایه فرهنگی باشد یا یک هنرمند ممکن است آنقدر ثروتمند باشد که نیاز نداشته باشد خود را به بازار وصل کند و حتی او برای بازار تعیین میکند. در این موارد خود و دیگری بصورتی تعیین نمیشود که در حالت عادی تعیین میشود. مورد دیگر اینکه اگر بخواهیم دقیق صحبت کنیم مورد نظر ما هنرمند متعارف است هنرمند مثل یک پزشک یا کارمند یا یک فرد عادی کار میکند و ما به او هنرمند متعارف میگوییم چون مثالهایی که زده شد، موارد استثنایی هستند. مورد عادی کسی است که کارش هنر باشد. در چنین حالتی خود و دیگری چگونه تعریف میشود؟ در چنین حالتی هنرمند هم از طرف سیستم اجتماعی هم از طرف یک سیستم نمادین ذهنی تعریف میشود. در اینجا از یک طرف به هنرمند گفته میشود که چه چیزی باید بکشد و چه کاری انجام دهد که بتواند درآمد داشته باشد و پول بگیرد ولی از طرف دیگر هنرمند خودش را در چیزی که هست محدود نمیکند بلکه برای خودش گونهای از گونه آرمانی میسازد. مثل اینکه هنرمند فیلمهای ایرانی هستید و میخواهید “برد پیت” باشید.به دلایل بیولوژیک و فیزیولوژیک و غیره آن شخص نمیتواند هیچ وقت برد پیت شود. این را ما گونهای از توهم میگوییم که میتواند هم اثرات مثبت و هم منفی داشته باشد.اثر مثبتش این است که به نوعی بعضی افراد اگر یک الگوی آرمانی نداشته باشند انگیزهای برای کار کردن ندارند. بعضیها نیز اصلا به چیزی اعتقاد ندارند و برای آنها شهرت و محبوبیت اشکال ذهنی و توهمی است. پس هر کدام به شکل بخصوصی زندگی میکنند. بنابراین این گونه از توهم یک هویت کاذب ایجاد میکند و این هویت کاذب میتواند به طور کامل هنرمند را تخریب کند. بسیاری از جامعهشناسان به این وضعیت به عنوان پدیده مُد نگاه میکنند.اپیدمیهایی که شکل مد دارد مثل جراحی زیبایی بینی که مهرداد اسکویی معروفترین فیلم درباره «دماغ» را براساس این موضوع ساخت.اما بعد دیدیم یک اپیدمی ایجاد شد که افراد فکر میکنند یک سوژهی نابی پیدا کردهاند بنام دماغ که دختران ایرانی دماغشان را عمل میکنند و میتوانیم از این مسئله یک فیلم مستند درست کنیم که این کاملا ذهنی است. یا بحثی که دربارهی جوایز وجود دارد یک اثر مثبت دارد که نمیتوان انکار کرد مثلا آقای کیارستمی یا آقای فرهادی در جشوارههای بزرگ برنده جایزه میشوند که بسیار مثبت است چون یک تصویر مثبت از یک فرهنگ میدهند فرهنگ ما میتواند زیبایی ایجاد کند، فیلم ایجاد کند که در این جای شکی نیست اما وقتی با این همراه میشود که ندانیم جایزه اسکار چه معنایی دارد یا جشوارهای که برگزار شد چه معنایی دارد و واقعا خودمان باورمان بشود، دو اتفاق متفاوت هست و میتواند هنرمند را تخریب کند و از دیدگاه من این تخریب اتفاق میافتد مثلا اصغر فرهادی چندین فیلم در ایران میسازد و یکی از فیلمها برنده جایزه اسکار میشود. اولین واکنش او این است که به خارج از کشور مهاجرت میکند. فلینی هم یکی از فیلمهایش جایزه اسکار میگیرد ولی فلینی باقی میماند. این را ما میگوییم توهم. برای اینکه اگر فلینی در اسکار برنده شد و فلینی باقی ماند به این دلیل است که او فلینی است. این اتفاق برای هر شخصی نمیافتد. یکی هنرمند را تخریب میکند اما اثرات کمتری دارد چون یک نفر است اما توهم فرهادی شدن توهم کیارستمی شدن میتواند یک نسل را تخریب کند. اول توهم فیلمساز شدن، به نقل دوست ارزشمندم فرهاد ورهرام :در اتریش که ده شبکه تلویزیونی فقط فیلمهای مستند پخش میکنند در سال یک رقم بسیار پایینی دانشجو در رشته فیلمسازی پذیرش میشوند اما در ایران دوهزار تا دانشجو مستندسازی پذیرش میشوند و اگر سالی یک فیلم هم افراد فارغ تحصیل بسازند تعداد زیادی فیلم میشود که دیگر جایی برای نمایش این تعداد فیلم نیست. در حال حاضر دهها هزار فیلم وجود دارند که کسی از وجود آنها هم خبر ندارد.همه این فیلمها با این ذهنیت ساخته شده است که ما این فیلم را میسازیم و بعد چندین فستیوال شرکت میکنیم. گاهی نیز این اتفاق میافتد و در فستیوال شرکت میکنند وبرنده جایزه میشوند اما بعد از آن فرد دیگر آن شخص گذشته نیست و یک هویت کاذب پیدا میکند که دیگر قابل تغییر نیست و این ضربه میزند. این همان هویت کاذب است که هنرمند در رابطه با خودش پیدا میکنه و ما به آن گونهای از خود دستکاری یعنی شخص خود را دستکاری میکند.این اتفاق باعث میشود که قابلیت و مهارت یادگیری را از خود دریغ کند.انسان یک موجودی است که تا آخر عمر میتواند از یک بچه پنج ساله چیزی یاد بگیرد در صورتیکه شعور این کار را داشته باشد اگر قابلیتهای یادگیری را از خودشان حذف نکند. هویت کاذب یک هنرمند میتواند هویت واقعی یک هنرمند را تخریب کند. بسیاری از افراد مجبور میشوند که هویت واقعی خود را به دست هویت کاذبشان بدهند. در واقع بجای اینکه خودشان باشند آن چیزی میشوند که جامعه از آنها ساخته است. خیلی از هنرمندانی که با موفقیت رو به رو میشوند دچار این عقده میشوند و معدود هنرمندانی هستند که این اتفاق برای آنها رخ نمیدهد. مگر کسانی که قدرت بسیار بالایی داشتند مانند پیکاسو که در زمان حیاتش میلیاردر بود و در تمام اروپا هم قصر و هم زن داشت. در موزه پیکاسو یک نقشه گذاشته شده از اروپا و نقاطی که قصرهای پیکاسو در آنجا هست. پیکاسو آدمی بود که تا لحظه آخر قابلیت آفرینش خود را از دست نداد. و در ده سال آخر عمر، پیکاسو به طور کامل سبک خودش را عوض کرد و وارد یک سبک جدید شد. همه منتقدها به پیکاسو حمله کردند و گفتند پیکاسو دیگر تمام شده و دچار دیوانگی پیش از مرگ شده است.اما او به هیچکدام از این حرفها اهمیت نمیداد و میگفت به کسی قرار نیست چیزی بفروشم و کار خودش را کرد. بیست سال بعد همان نقاشیها در موزهی هنرهای مدرن پاریس نمایش داده شد. شبکه بیبیسی نیز در رابطه با آخرین دوره پیکاسو یک مستند ساخته است. در آن نمایشگاه که برگزار شد تمام منتقدهایی که به پیکاسو انتقاد میکردند نیز شرکت کردند و متوجه شدند که خودشان اشتباه میکردند نه پیکاسو. پیکاسو تا آخر عمرش توانست شخصیت کاذبی که برایش ساخته بودند را کنار بگذارد و آفرینش هنری بکند.البته این را برای یک هنرمند معمولی که در نظر بگیریم لزوما چنین قدرتی ندارد که از شخصیت اجتماعی که برایش ساخته شده فاصله بگیرد. وقتی برای فردی دائما بزرگداشت بگیرند و غیره به تدریج آن فرد فکر میکند که شخص مهمی است. یادداشتی راجع به بزرگداشت در روزنامه بهار چاپ کردهام به نام “سرانجام سرانجام ها” که درباره بزرگداشتهایی است که برای افراد کهنسال گرفته میشود و در مورد این مراسم ها گفتمان بخصوصی در ایران بوجود آمده مانند “تکرار ناپذیر” بدین معنی که تا هزاران سال دیگر هم هنرمندی مثل این شخص ظهور نخواهد کرد. این تیپ از صحبتها هویت کاذب ایجاد میکند و فوقالعاده خطرناک است. اگر کسی تصمیم بگیرد مثل مرتضی ممیز شود به موفقیت زیادی دست پیدا نمیکند. فیلمی از وودی الن بنام what«هر چه می خواهد بشود» (Whatever Works) را حتما پیشنهاد میکنم ببینید زیرا در آن نشان میدهد که چقدر این ساختارهای فکری در تضاد با واقعیتها هستند و هم افراد بیرونی و هم خود فرد چقدر درگیر کلیشههایی هستند که یا جامعه برای آنها ساخته یا فرد برای خود ساخته است. تا اینکه سیستم چه زمانی باز میشود و این کلیشه ها پایین میریزد. این فیلم رابطه هنرمند و خودش رانشان میدهد. آن خود کاذب برای هنرمند یک خطر اساسی است. برای اینکه هنرمند دچار هویت کاذب نشود بهتر است که خود را جدی نگیرد و فکر نکند دارای نبوغ است و یا بودن و نبودن او در جهان تاثیری دارد اما نباید اعتماد بنفس خود را از دست بدهد. برای مثال من به دانشجوهایم میگویم نوشتهای بنویسند و اگر احساس کردید که نوشته خیلی خوبی شده است آن را پاره کنید و دور بیاندازند. هروقت به این جسارت رسیدید میتوانید بگویید نوشتن را شروع کردهام در غیر این صورت شما اسیر آن نوشته هستید نه آن نوشته اسیر شما.مقابله با خود ،کار سختی است و اینکه هم باعث از بین رفتن اعتماد بنفس خود نشود و هم بتواند کار خودش را نفی کند. بهتر است بگذاریم دیگران نبوغ شما را کشف کنند نه خودتان و یا بهتر است بعد از مرگتان نبوغ شما کشف شود نه قبل از آن.این دو راه باعث میشود که دچار هویت کاذب نشوید. اما اینکه فرد خودش نبوغ خود را کشف کند خصوصا در سنین پایین یک فاجعه است. چون بعدش میخواهد به چه چیزی برسد؟ افرادی که استثنا هستند را نباید الگو قرار دهیم مثل موتزارت که یک معمای تاریخی است. در گذشته شخص خود را بینظیر نمیدانست اما در حال حاضر بعضی افراد خود را بینظیر میدانند. من فکر میکنم هر فرد این ابزار را در اختیار دارد که جهان را درک کند. امروز با دانستن مختصری از زبان انگلیسی شما میتوانید جهان را ببینید. اگر انسان بتواند جهان را بفهمد همیشه می تواند خلاقیت داشته باشد.
[۱] بخش پنجم پیادهسازی درسگفتار ناصر فکوهی / انسانشناسی گرافیک و رنگ / ۶ و ۷ بهمن ۱۳۹۱ / ارائه شده و فاطمه غریبی آن را برای انتشار در دی ماه ۱۴۰۲ آماده کرده است.