با همکاری بهنام پاشایی
در ادامۀ مفاهیم و نظریههای مربوط به بدن وارد دورهای میشویم که از لحاظ تاریخی فاصلۀ بین قرن هفده تا نوزدهم را شامل میشود. دورانی که بعد از رنسانس قرار میگیرد و در آن تغییر و گردشی از خدا محوری (theocentricism) به انسان محوری (anthropocentrism) را میبینیم و تمرکز از بدن خدا به بدن انسان جابهجا میشود. این تغییر نگاه در ابتدا لزوما خصوصیت ضد دینی، ضد مسیحایی یا خداناباوری (atheism) ندارد بلکه حرکتی است که از بدن خدا به مثابه خدای مسیحی به بدن انسان به مثابه بدن مسیح منجر میشود. در نتیجه ارجاع به بدن و بر بدن مقدس صورت میگیرد، بدنی که خود مقدس است چرا که با بدن خداوند پیوند دارد. آنچه که در کلیسا شاهد آنیم نوعی بازسازی یا بازتعریف هنر یونانی در گذار از هنر روم باستان است که بعد از رنسانس در فضاهای قدسی زمینی و در قالب مجسمهسازی، نقاشی و معماری شروع به گسترش میکند. به همین ترتیب است که در کلیساهای بیشماری که از قرن شانزده به بعد ساخته شدهاند چه در ساخت خود کلیساها و چه در تزئینات آنها نقاشیهای دیواری و تصاویر شخصیتهای مقدس با شروع از حضرت مسیح و حواریون ترسیم شده است. برای مثال میِ توان به « تابلوی شام آخر»، اثر مشهور داوینچی اشاره کرد. مقدس شدن به بدن این امکان را میدهد که از قالب شیطانی موجود در گذشته رهایی یابد و برای شناخت بیشتر در کانون توجه قرار بگیرد. این شناخت از طریق رویکرد آناتومیک شکل میگیرد و در آن بدن تشریح و کارکردهایش معلوم میشود. کارهای داوینچی شروع یک شناخت جدید پزشکی در قالب رویکرد جراحی از بدن است و نگاه شیمیایی یا سیال و فعل و انفعالاتی که در بدن قرار دارند، آن را همراهی میکنند. این سیالیت امروزه به جریانهای هورمونال معروف است و در ادامه به جریانهای ذهنی هم میرسد که از درون آن روانشناسی، روانکاوی و روانپزشکی نشأت میگیرند. نقطۀ آغازین این حرکت از قرن شانزده و با به رسمیت پذیرفته شدن بدن انسان است و نقطۀ پایان آن به انسان گرایی(humanism) و روشنگری(enlightenment) در قرن نوزدهم میرسد. در واقع نقطۀ آغاز آن به زایش انسان مقدس در مفهوم انسان بدنمند و جسمانی، و پایانش به فلسفۀ نیچه یعنی «مرگ خدا» میرسد[۱]. به عبارت دیگر زایش بدن انسانی که در ابتدا با باور خداوند بی ارتباط نیست در انتها به مرگ خدا میرسد؛ یعنی تبدیل دانش خدایی به دانش انسانی در طول این دو قرن از خلال کالبد نوشتاریِ انجیلی و مقدس به کالبد نوشتاری دایرهالمعارف. در حقیقت دایرهالمعارف(Encyclopaedia) انجیل جدیدی معادل با بدن جدید و بدن انسان است و یک کالبد شناختی بزرگی در برابر شناخت انجیل و متون مقدس است. گذاری منطقی که بدن را در مرکز خود دارد، هرچند مفهوم و محتوای این بدن تغییر میکند. بدنی که در ابتدای دورۀ رنسانس و در قرن شانزده یک بدن مقدس است و اعتبار خود را از ارتباط با خداوند به دست آورده در انتهای این دوره به یک بدن شورشی یا یک بدن یاغی تبدیل میشود، بدنی که اعتبار خود را درست به صورت معکوس از قرار گرفتن در برابر بدن خداوند به دست میآورد. بدن قدسی به یک بدن ناقدسی تبدیل میشود و بدنی که بازتاب بدن خداوند است در مقابل این بدن قرار میگیرد. اولین نظریهپرداز متعلق به این دوره توماس هابز[۲] است که در اواخر قرن شانزده و ابتدای قرن هفده زندگی میکرد. وی جز دو نظریهپرداز بزرگی است که دولت مدرن را صورتبندی میکنند. هابز در کتاب لویاتان[۳] از دولت مدرن، البته نه در قالب واژۀ مدرن بلکه به صورت یک قرارداد اجتماعی، نام میبرد. لویاتان، که در کتاب مقدس هم به آن اشاره شده، هیولایی است که انسان آن را میسازد تا خود را کنترل کند. جملۀ معروف هابز «انسان گرگ انسان است» نشان از این دارد که انسانها بیشترین خشونت را علیه همدیگر اعمال میکنند. بنابراین چیزی که بدن انسان را تهدید میکند بدن یک انسانِ دیگر است. هابز از موقعیتی صحبت میکند که در آن انسان از نظام طبیعی جدا شده و با حیوانات زندگی نمیکند. در واقع انسان در اجتماعی زندگی میکند که چون گرگ درندۀ یک انسان دیگر است. از نظر هابز بدن طبیعی انسان باید به سمت ایجاد یک بدن مصنوعی یا ساختگی سوق پیدا کند که او آن را «بدن سیاسی» مینامد. پس دو بدن به وجود میآید؛ بدن طبیعی یا انسانی و بدن ساختگی یا سیاسی به نام لویاتان که انسانها آن را ساختهاند. با این گذار موقعیتی که به آن موقعیت طبیعی گفته میشود به موقعیت اجتماعی تبدیل میشود. موقعیت طبیعی موقعیتی است که همۀ جانداران دارند. یعنی چرخههای طبیعی که در آن چه از لحاظ درونی و چه از لحاظ بیرونی شرایط زیستی حاکم است. رویهای که به آن « state of nature» گفته میشود وانسان آن را به موقعیت اجتماعی یا «state of society» تبدیل میکند. موقعیتی که در آن آنچه روابط میان انسانها را موجب میشود دیگر موقعیت زیستی نیست بلکه یک موقعیت اجتماعی است. به عبارت دیگر بدن سیاسی تابع قوانین حاکم بر بدن طبیعی نیست. برای مثال روشن است که بدن قویترمیتواند نوع ظریفتر خود را مغلوب کند. گیاهان موقعیت منفعلتری نسبت به جانوران دارند به همین جهت در مقابل جانوران تسلیم هستند. در بین خود جانوران نیز گونههای گیاهخوار و گوشتخوار وجود دارد. جانوران گوشتخوار شکارچیاند در صورتی که جانوران گیاهخوار قدرت تدافعی کمتری دارند و اغلب شکار میشوند. در موقعیت تعقیب و گریز جانور گیاهخوار صرفاً میتواند فرار کند در حالی که جانور گوشتخوار یا جانور شکارچی می تواند موقعیت تهاجمی داشته باشد. این وضعیت یک چرخۀ طبیعی را ایجاد میکند که در آن جانور گوشتخوار نسبت به جانور گیاهخوار در موقعیت سلطه قرار میگیرد. در حالی که بین جانوران گوشتخوار هم موقعیتی به وجود میآید که در آن کالبد، البته نه در شکل بلکه در قابلیت آن، قویتر در حالت تهاجمی قرار میگیرد. در برخی موارد ابعاد کالبد است که حرف اول را میزند و در برخی موقعیتها گروهی از مهارتهای بدنی است که تعیین کننده است، مثل حیوانی که چنگالهای تیزتر و توان دویدن بیشتری دارد. اگر انسانها در موقعیت طبیعی بخواهند زیست خود را ادامه دهند، و فرض بر این است که میلیونها سال این کار را کردهاند، باید در چرخههای طبیعی قرار بگیرند که بر آنها «اصل انتخابی» چارلز داروین[۴] حاکم است. چرخههایی که موجودات برای بقا رقابت میکنند و در این رقابت بدنهایی باقی میمانند که نسبت به بدنهای ضعیفتر، قویتر هستند. در واقع بدنهای قویتر بهتر میتوانند خود را با شرایط محیطی انطباق دهند. برای مثال در اشکال چندهمسری (polygamy) شاهد این رابطۀ سلطه و قدرت هستیم. البته قبل از نوع چندهمسری این سلسله مراتب بین جنس مرد و زن در کار بوده و مردان دیگر یا دفع و از گروه رانده میشدند و یا اصلا وارد گروه نمیشدند. این رابطه خشونتی به وجود می آورد که با آن نظام می توانست خود را حفظ کند. از نظر هابز اگر این بدن طبیعی به بدن سیاسی تبدیل نشود جامعه امکانپذیر نیست. بنابراین در تئوری هابزی، جامعه بر اساس خشونت ممکن میشود؛ یعنی از تفویض خشونت بدن سیاسی بر بدن طبیعی است که جامعه امکان وجود مییابد. آنچه نظریۀ هابز را تایید میکند این است که تا به حال هیچ جامعهای نبوده که در آن نوعی از قدرت سیاسی (یعنی نوعی از مکانیزم که قدرت را تولید، انباشت و توزیع کند) وجود نداشته باشد. وقتی که بدن سیاسی به وجود میآید قدرت و خشونت را در اختیار خود میگیرد و بدن طبیعی از این قدرت محروم میشود. از نظر هابز این یک رابطۀ یک سویه است و تفاوت عمدۀ نظریۀ هابزی و نظریۀ روسویی نیز در همین است. وقتی بدن سیاسی خشونت طبیعی را به انحصار خود در میآورد بدن طبیعی دیگر نمیتواند خشونت را از بدن سیاسی پس بگیرد. بدن سیاسی قدرت بزرگ و هیولایی است که در صورت به وجود آمدن دیگر از بین نمیرود یا اگر از بین رود به همراه خود نظام طبیعی را نیز از بین میبرد. بعد از مطرح شدن نظریۀ روسویی، نظریۀ هابزی چندان مورد توجه نبود و اعتقاد بر این بود که نظریۀ هابزی را فقط در دولتهای تمایتخواه (totalitarian) میتوان دید. ولی در سالهای اخیر دوباره نظریۀ هابزی مورد ارجاع واقع شده و مطرح شده است. یعنی به وجود آمدن و رشد دولتهای اقتدارگرا در وضعیت کنونی جهان به تأمل دوباره در نظریۀ هابز بازگشته است. از نظر هابز وقتی بدن سیاسی انحصار خشونت را در دست گرفت دیگر در برابر بدن طبیعی پاسخگو نیست. امروزه معادل همین موضوع چیزی است که به آن بحران اقلیم [۵] (climate crisis) میگوییم. در حال حاضر این پارادوکس وجود دارد که قدرت سیاسی از بین نمیرود اما اگر از بین برود همراه خود اقلیم را هم نابود میکند. یعنی به نوعی حیات اقلیم را به حیات خود وابسته میکند. تجربهای که در قرن بیستم و بیستویکم شاهد آن بودهایم و پیر بوردیو در کتاب «درسی درباره درس»(۱۹۸۲) سخنرانی افتتاحیه کرسیاش در کلژدو فرانسو در «دربارۀ دولت»(۲۰۱۲) بر روی آن انگشت میگذارد. دلیل تداوم دولت در دوران مدرن این است که انسان بدون دولت نمیتواند زندگی کند و یکی از مهمترین عملکردهای دولت این است که زندگیِ بدون خود را غیرممکن میسازد. بنابراین در نهایت منطق ترسی که در نظریۀ هابزی وجود دارد در نظام دولت بسیار روشن است؛ اگر دولت نباشد هیچ چیز دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. در واقع جامعۀ بدون دولت نمیتوانیم داشته باشیم. این مسئله به خصوص از سمت انسانشناسی آنارشیستی و اشخاصی چون پیر کلاستر و جیمز اسکات[۶] بر اساس تحقیقات قومنگاری (ethnography) به زیر سوال رفته است.
نظریههای بدن/ بخش هجدهم / انسانگرایی و روشنگری/ دی ماه ۱۳۹۷/ درسگفتار ناصر فکوهی / آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: بهنام پاشایی _ خرداد ماه ۱۴۰۳
پانویسها:
به نقل از ویکی پدیای فارسی
[۱] «خدا مردهاست» (آلمانی: “Gott ist tot” همچنین شناختهشده به مرگ خداوند) جمله مشهور و به شدت نقل قول شده و گاهی بد تفسیر شده فیلسوف آلمانی، فریدریش نیچه است.
[۲] توماس هابْز (به انگلیسی: Thomas Hobbes) (یا تامس هابز) یکی از فیلسوفان سیاسی انگلستان و آغازگر بهکارگیری عقلانیت و استدلال در اندیشههای سیاسی و انسانشناسی بود. او در ۵ آوریل ۱۵۸۸ در انگلستان زاده شد
[۳] لِوْیاتان (به لاتین: Leviathan) اثری فلسفی نوشته توماس هابز، فیلسوف انگلیسی، است که در ۱۶۵۱ به زبان انگلیسی در لندن انتشار یافت. لِویاتان اولین شرح جامع دربارهٔ دولت جدید و ویژگیها و کارکردهای آن است.
[۴] چارلز رابرت داروین (به انگلیسی: Charles Robert Darwin) (زاده ۱۲ فوریه ۱۸۰۹ انگلستان – در گذشته ۱۹ آوریل ۱۸۸۲، انگلستان) زیستشناس و زمینشناس انگلیسی بود که بیش از هر چیز برای یافتههایش در زمینهٔ دانش فرگشت شناخته میشود.نظریه او میگوید همهٔ گونهها دارای نسب مشترک هستند. امروزه این نظریه در میان دانشمندان پذیرفته شدهاست و یکی از مفاهیم بنیادی زیستشناسی بهشمار میآید و البته تأثیر این نظریه هرگز به زیستشناسی محدود نمیشود و حوزههای مختلف دیگری از علم را تحتتأثیر قرار دادهاست
[۵] بحران آبوهوایی یا بحران اقلیمی (به انگلیسی: Climate crisis)، اصطلاحی است که گرمایش جهانی و تغییر اقلیم و تأثیر آنها را توصیف میکند. اصطلاح جایگزین اضطرار آب و هوایی برای توصیف تهدید گرمایش جهانی برای بشریت (و سیاره آنها) و برای اصرار به بهسازی تغییرهای آب و هوایی استفاده شدهاست.
[۶] کِلاستِر، پیِر (۱۹۳۴ـ۱۹۷۷)(Clasters, Pierre)انسانشناس فرانسوی. متخصص منطقۀ آمازون بود. شهرت او بهسبب گرایش سیاسی آنارشیستی و مطالعات مردمنگاریاش در زمینۀ سرخپوستان گوایاکی است. کلاستر این دو جنبۀ اندیشۀ خود را در کتاب معروفش، جامعه علیه دولت(۱۹۷۴) گردآورد
جیمز سی اسکات (زاده ۲ دسامبر ۱۹۳۶) دانشمند سیاسی و انسان شناس آمریکایی است. وی محقق تطبیقی جوامع زراعی و غیر دولتی، سیاست فرا مرزی و آنارشیسم است.