کلیفورد گیرتز: در تار و پود فرهنگ‏‌ها

 

کلیفورد گیرتز(۱۹۲۶-۲۰۰۶)،انسان‌‏شناس امریکایى و استاد مؤسسه مطالعات پیشرفته دانشگاه پرینستون، در کنار پیر بوردیو، ازجمله اثر‌گذارترین نظریه‌‏پردازان علوم اجتماعى در سال‌‏هاى اخیر بوده است. هر‌چند نمى‌‏توان این نفوذ را بیش‏‌تر از گروه فیلسوفان پسا‌مدرن فرانسوى (فوکو، دریدا، بودریار، لیوتار) و یا برخى فیلسوفان آلمانى معاصر (هابرماس و گادامر) دانست، اما تفاوت عمده در محوریت اجتماع/ فرهنگ در اندیشه و رویکرد‌هاى گیرتز (همچون بوردیو) است که با وجود رگه‌‏هاى قدرتمند فلسفى در تمامیت خود در حوزه علوم اجتماعى باقى مى‌‏ماند. با این وصف، خود گیرتز چندان این تقسیم‏‌بندى‌‏ها را نمى‏‌پذیرد، چنان‏‌که حاضر نیست انسان‌‏شناسى را از فلسفه جدا کند و تنها بر این نکته پاى مى‌‏فشارد که خصلت اساسى انسان‌‏شناسى در توانایى این علم به نوسان‏‌یافتن میان خُرد‌نگرى‌‏هاى محسوس در واقعیت‌‏هاى محلى از یک‏سو و کلان‏‌نگرى‏‌هاى فلسفى و جامع انتزاعى از سوى دیگر است.

گیرتز با انتشار کتاب «تفسیر فرهنگ‌‏ها» در سال ۱۹۷۳، به شهرتى جهانى دست یافت. وى در این کتاب با تعاریف کلاسیک از فرهنگ، آن‌‏گونه که نخستین‌‏بار در قرن نوزدهم مطرح مى‌‏شدند، کاملاً فاصله گرفت. تعاریفى که در دوران ویکتوریایى کاملاً تثبیت شده بودند و در فرهنگ، نوعى «برترى تمدنى» مى‌‏دیدند: متیو آرنولد (۱۸۲۲ – ۱۸۸۸)، شاعر معروف این دوران، با درکى کاملاً اشراف‏‌گرایانه از فرهنگ، آن را «بهترین چیز‌هایى که اندیشیده شده و بر زبان رانده شده‌‏اند» مى‌‏دانست. در این تعریف، که با رویکردى زیبایی‌شناختى بر عناصر «زیبایى» و «هوش» در فرهنگ تأکید مى‌‏کرد، فرهنگ با تمدن یکسان پنداشته مى‌‏شد و به‏این ترتیب پیش‌‏زمینه‌‏اى استعمارى براى برتر‌دانستن «فرهنگ اروپایى» به نسبت جوامع «فاقد فرهنگِ» زیراستعمار فراهم مى‌‏آمد. در اواخر همین قرن، ادوارد برنت تایلور (۱۸۳۲ – ۱۹۱۷) تعریفى ارائه کرد که پس از او به صورت‏‌هاى گوناگون تکرار شد. تعریف تایلور، که نخستین بار در کتاب «فرهنگ ابتدایى» (۱۸۷۱) مطرح شد، این بود: «فرهنگ یا تمدن در معناى عام مردم‏‌نگارانه آن، کلیتى پیچیده است که شامل دانش، باور‌ها، هنر، اخلاقیات، قوانین، آداب و رسوم، و همه قابلیت‌‏ها و عادات دیگرى مى‌‏شود که انسان به‏مثابه عضوى از جامعه کسب کرده است». ابهامِ تعریف تایلور ناشى از کل‌‏گرایى بیش از اندازه آن است و هم از این رو، در ادبیات انسان‌‏شناختى قرن بیستم، فرهنگ بیش از پیش در قالب جنبه‏‌هاى مادى و یا دقیق‌‏تر گفته باشیم، جنبه‏‌هاى صورى آن تعریف و تبیین شد. در واقع گروهى بزرگ از انسان‌‏شناسان همواره از این خطر واهمه داشتند که اگر باورها و ذهنیات ترجمان خود را در جایى بجز مادیات بیابند، گرایش به‏‌نوعى روان‏‌شناسى فرد‌گرایانه جاى فرهنگ‌‏شناسى را خواهد گرفت. به‌‏همین دلیل نیز حتى رویکرد‌هایى که همچون ماتریالیسم فرهنگى ماروین هریس، لزوماً خود را در حوزه تبیین مادى فرهنگ قرار نمى‌‏دادند، به‏هر رو از فرهنگ، تبیینى کما‌بیش صورى داشتند که آن را بیش از هر‌کجا در کنش‌‏ها مى‏‌یافتند و این کنش‌‏ها نیز خواهى‌‏نخواهى با محتوایى کارکردى؛ یعنى به معنى رفتار‌هایى معطوف به سود‌مندى و به غایت ارادى و خود‌آگاهانه درک مى‌‏شدند.

اما گیرتز نسبت به فرهنگ رویکردى به تمامى متفاوت داشت که آن را در حوزه نماد و نشانه‌‏شناسى قرار داد و چنین تعریفى از فرهنگ ارائه کرد: «فرهنگ از نظر من، یک مفهوم معنایى است. من همچون وبر بر این باور هستم که انسان جانورى معلق درون تار‌و‌پود‌هاى معنایى است که خود آن‌‏ها را بافته است. به باور من آن تار‌و‌پود‌ها فرهنگ هستند و تحلیل آن‌‏ها نمى‌‏تواند بر اساس یک علم تجربى و در جست‏‌و‌جوى قوانین انجام گیرد، بلکه باید به‌‏وسیله یک علم تفسیرى و در جست‏‌و‌جوى معنى انجام شود.»

گیرتز بر آن است که فرهنگ دقیقاً به همان دلیل که معنى یک امر عمومى است، امرى عمومى به‏‌حساب مى‌‏آید و بدین‌‏ترتیب ما به‏‌ناچار باید بپذیریم که نظام‌‏هاى معنایى لزوماً مشخصه‌‏هایى جمعى از گروه‌‏هاى انسانى هستند. درحقیقت اتفاقى که در زایش فرهنگ رخ مى‌‏دهد، تبدیل کنش به نشانه است به‏‌صورتى‏که کنش فردى بتواند در چارچوبى جمعى تفسیر شود: «اگر رفتار انسانى را به‏مثابه… کنشى نمادین درنظر بگیریم؛ یعنى کنشى که همچون صداها در گفتار، رنگ‏‌ها در نقاشى، خطوط در نوشتار، یا آوا‌ها در موسیقى به‌‏شمار بیاید، و به‌‏همان صورت معنا ایجاد کند، در چنین حالتى این پرسش که آیا فرهنگ، رفتارى الگو‌یافته است یا چارچوبى ذهنى و یا آمیزه‌‏اى از این دو، معنى خود را از دست مى‏‌دهد و پرسش اصلى آن خواهد بود که اصولاً اهمیت چنین کنش‏‌هایى در چیست؟»

رویکرد تفسیرى گیرتز که از پایه‏‌هاى اساسى انسان‏‌شناسى تفسیرى نیز به‏حساب مى‌‏آید، بى‌‏شک تا اندازه زیادى وام‌‏دار نفوذى است که این انسان‌‏شناس امریکایى از آموزه‌‏هاى فلسفى هایدگر، ویتگنشتاین، گادامر، و ریکور و در کنار آن‏ها از زیبایی‌شناسى بارت داشته‏است و این امتیاز در‌عین‌‏حال، خطرى اساسى است که انسان‌‏شناسى تفسیرى را تهدید مى‌‏کند، خطر لغزشى فلسفى که در آن «میدان پژوهش» فداى تأملات فلسفى شود. با این وصف، گیرتز خود در خط سیر کارى خویش همواره از این خطر پرهیز داشت و توانست تفسیر را همواره در بطن میدان‏‌هاى پژوهش خویش (عمدتاً در فیلیپین و مراکش) جاى دهد. استدلال اساسى گیرتز آن بود که واکنش‏‌هاى سر‌سختانه علیه انسان‌‏شناسى تفسیرى بیش از آن‌‏که ناشى از بر‌باد‌رفتن موضوع اجتماعى به سود موضوع فلسفى باشد، ناشى از اصرارورزیدن بر یک پروژه قدیمى؛ یعنى تمایل به اثبات پوزیتیویسم علوم اجتماعى بر روى الگوى علوم طبیعى است:

 

«ده‏سال پیش، این ادعا که پدیده‏‌هاى فرهنگى را باید به‌‏مثابه نظام‌‏هاى معنایى در‌نظر گرفت که نیازمند به تفسیر هستند، براى پژوهشگران علوم اجتماعى – که به‌‏هر‌حال همواره نسبت به همه چیز‌هاى ادبى و غیر‌دقیق آلرژى دارند – بسیار نگران‌‏کننده‌‏تر از امروز جلوه مى‌‏کرد. و دلیل این امر را باید پیش از هر چیز نتیجه پذیرش فزاینده این واقعیت دانست که رویکرد پیشین به چنین پدیده‌‏هایى بر اساس فیزیک اجتماعى قوانین علّى، به‏‌هیچ‌‏رو نتوانسته است ادعا‌هایى که از مدت‌‏ها پیش به‏نام آن انجام مى‏‌گیرند؛ یعنى پیروزى پیش‏‌بینى، کنترل، و آزمون‌‏پذیرى را به اثبات رساند. این امر را همچنین باید تا اندازه‌‏اى نتیجه نوعى روى‏‌برگرداندن از محلی‌‌گرایى‌‏هاى روشنفکرانه دانست.»

بنابراین گیرتز هر‌چه بیش‌‏تر به سوى یافتن راه‏‌حلى براى گشایش معمایى بر‌مى‌‏آید که باید آن را محلى‏‌بودن درک انسان‌‏شناختى در مقابل جهانشمول‌‏بودن ابزارهاى ادراکى آن (فلسفه و علوم اجتماعى) تعریف کرد. پاسخ این معما، در روش‏‌شناسى خاص انسان‏‌شناسى تفسیرى و روش‏‌هاى گیرتز به‏طور خاص است، اما بى‏شک نمى‌‏توان پنداشت که نظریه‏‌ها و روش‌‏شناسى‌‏هاى حاضر و آماده، پاسخى به ما بدهند. گیرتز با نقل‏قول از ویتگنشتاین برآن است که: ما راهى صاف و عریض را پیش روى خود مى‌‏بینیم، اما طبیعتاً نمى‌‏توانیم در آن قدم بگذاریم، زیرا همواره مسدود است. این راه صاف، به باور گیرتز، همان نظریات عمومى‏اند، در‌حالى‌‏که تنها چاره ما در بیراهه‏‌ها، راه‏‌هاى باریک، و میان‌‏رو هستند که بى‏‌شک ما را به راه‏‌حل‌‏هایى براى دستیابى به حقیقت مى‏‌رسانند، اما راه‌‏حل‌‏هایى که همچون آن حقیقت، همواره نسبى باقى خواهند ماند.

 

 منبع: فکوهی، ناصر، پاره‌‌های انسان‌‌شناسی، تهران، نشر نی، ۱۳۸۵

برای تمام آوانگاری‌‌ها و ماخذ به منبع فوق ارجاع کنید.