خسروی ِ سالهای دور، جوانی خوشرو است و شاد و خندان. برونآمده از خانوادهای که دوستشان دارد. پدری که برای او الگویی از صداقت و از خودگذشتگی است. با آرزوهایی که دیگران چندان آنها را نمیفهمند. خسروی آن سالها باید همچون پدر و سنت خانوادگیاش، پزشک شود: گوشی به گوش، دغدغه بیماران بر دل و جامه سپید و بیمارستانها و شبهای بیخوابی با صدای زنگ بیماران و دردهایی که از جان انسانها به جانش میافتند. اما روزی، خسرو آن سالها، درون ابری از رویا فرو می رود و وقتی از آن بیرون میآید، نه پزشک، که فیلمساز شده است: دوربینی جای گوشی پزشکی را گرفته و سرش را بر بالین جامعه خم میکند و با درد آن دردمند میشود. خسرو پرشور است و فیلمهای زیادی میسازد. با جامعه کنار میآید و از دردهایش میگوید. سالها میگذرند و امروز همان خسرو، آهسته قدم برمیدارد، عصایی دردست، پشتی خمیده، مویی سفید، رویی سفید، چشمانی پراشک و آرزوهایی که نمیخواهد رهایشان کند. خسرو جملهای دارد که با وسواس پیوسته تکرارش میکند: «هرگز فراموش نکنیم که در چه زمانهای و در کجای این عالم زندگیمیکنیم». نه، فراموش نمیکنیم. اما تو خودت در کجا زندگی می کنی؟ در «جزیرهای رنگین» و در بیزمانی: جایی از یک سو میان آبهای گرم مدیترانه و شادمانی روح لاتین، بیدغدغه و شادمان، شور و آشوب ایتالیایی که ریشههایش را در رُم باستانی مییابد، جایی که میتواند روزها و شبهایش را تنها با نواختن آکاردئون، با رقصیدن، با نوشیدنیها و خوراکهای گوارا، بیکمترین غمی برای فردا بگذراند؛ و از سویی دیگر، جایی، کنار رودخانههای سرد و خاکستری و گاه حتی عبوس اروپای شمالی، در عقلانیتی ناب، سر در کتاب و دغدغهمند امروز و فردا، آرام و معقول و حسابشده؛ یک زندگی آکنده از فکر و فلسفه و اندیشیدن و نوشتن و دیدن و خود خوردن و تامل. خسرو کجایی؟ خودم هم نمیانم، قلبم میان این دو قطب متضاد در نوسان است. چشمهایم گاه پراشک و لبریز از نگرانی از آینده دیگرانی میشود که دوستشان دارم و میخواهم خود را فراموش کنم تا دیگران همه جایگاهشان را بیابند؛ اما همین چشمان گاه خندانند و پرامید و پرشور و شتاب برای کارهای بعدی و بعدی و بعدیام که هرگز پایانی ندارند. خسرو امروز هنوز آرزویی بزرگ و رویاهایی بزرگتر در سر دارد و به آینده با نگاهی فیلسوفانه، اما با خوشنودی از عمری که برایش کامل بوده، مینگرد. توهمهایش را از دست داده، اما نه رویاهایش را، گاه از فرط اندوه جهان میگرید، هرچند خوابهایش هنوز زیبایند، هرچند جزیره کوچک زندگانیاش هنوز از نقشها و رنگهای روشن سالهای پربار، شیرین و شادست. نزدیک صبح است. خسرو پُک آخر را به سیگارش میزند. آکاردئونش را بر زمین میگذارد. پُشتش دیگر درد نمیکند، قامتش راست شده، کالبدش جوانی را بازیافته، جوانی خوشسیما که شاید هوس کرده باشد عقلانیت سرد شمال را برای همیشه ترک کند و به گرمای آبهای پرشور جنوب بازگردد؛ نسیم ِ سبک و خُنکی بر او میوزد، دوربینش را خاموش میکند، پرده سینما سفید و خالی است. خسرو برمیگردد، به من، به ما، به دوربین نگاه میکند، دیگر لبخند نمیزند، سبُک نیست، شادمانی از دستش رفت، دلش خالی است و بیدغدغه، غصه چه کسی را بخورد؟ نمیخواهد از هیچ چیز و هیچ کس بنالد و هیچ حسرتی از آرزوهای برباد رفته را بر دل نگه دارد… عصایش را به گوشهای پرتاب میکند و با قدمهای جوانی بازیافته، در جایی میان شور وعقل، در میان ابرعمیقی فرو میرود و از چشمها ناپدید میشود.