بابل (۲۰۰۶) / الخاندرو گونسالس ایناریتو (۱۹۶۳) / سقوط از فراز برج : پوزخند خدایان، گنگی آدمها
انسانها سخن میگویند و سکوت را فراموش میکنند؛ انسانها حرکت میکنند و سکون را از یاد میبرند؛ انسانها غذا میخورند، نفس میکشند، گرما را در بدنهایشان حس میکنند و گرسنگی و درد، خفگی و سرما را از یاد میبرند. انسان ها بابل را ساختند تا بر فراز آن، در جایگاهی همچون خدایان قرار بگیرند: از فراز آن بر گیتی نگاهی بیاندازند و از پیروزی خود شادان باشند و همه دردها، همه سردیها و خاموشیها را برای همیشه از یاد ببرند، غافل از آنکه فراموشی، عین مرگ است و این شادمانی آنقدر شکننده که تنها پایه و أساساش زبان مشترک آنها. انسانها میتوانستند با یکدیگر سخن بگویند و گمان میبردند که این سخن همان خداست و آنگاه که خداوند اراده کرد تا آنها را بر جای خود بنشاند، زبان مشترک را از آنها گرفت تا همه آنها را به آدمهایی گنگ بدل کند: جانورانی که در یکدیگر میلولیدند و به زبانهایی عجیب و غریب سخن میگفتند و دیگر هیچ کس نفهمید دیگری و دیگران چه میگویند یا چه میخواهند. خداوند انسانها را از برج فرازمندی که به خیال خود ساخته بودند، فرو انداخت و آنها به هزاران تکه تقسیم شدند و در سراسر عالم پراکنده. فیلم بابل، داستان این سرگردانی دردناک است: آدمهایی سرگردان که رنج میکشند، بدون آنکه بدانند چرا. آدمهایی که سرنوشتهایشان در گناهی نخستین به یکدیگر گره خورده و اشتراکشان در دردهایشان، حاصل همان اشتراک گناه آلود نخستین است: در مکزیک چه میگذرد؟ در آمریکا چه چیزی در کار است؟ در مراکش آدمها چگونه روز را شب میکنند؟ و در ژاپن در غوغای دستگاهها و نورباران چراغهای خیابانی، دختران و پسران کر و لالی که زبان برایشان همههای دردآور است، چرا باید به چشم دیگران هیولاهایی بیایند که ناتوانیشان در سخن گفتن نقاب از چهرههای زیبایشان بر میدارد؟
بابل سرگذشت، خوشباوریهایی است که «جهانی شدن» برای انسانها به ارمغان آورده است: تجربهای دائما در تکرار، برجی که بارها و بر پا شد و فرو ریخت، سقوط و سقوط و باز هم سقوط، و هر بار دردناک تر: انقلاب صنعتی، استعمار، امپراتوری بزرگ چشمان آبی و پوست رنگ پریده اربابان بیرحمی که جهان را همره با خود به نابودی میکشند، بابل همان حکایت دیگر «قدیمی شده» یازدهم سپتامبر همه سالهاست.
انسان بر فراز این برج چه میخواهد؟
آیا چیزی جز پوزخند خدایان انتظار او را میکشد؟