کتاب پنجاه و پنج / عکسهای مهرداد اسکویی/ یادداشتهای ناصر فکوهی/ هشت/ منوچهر انور (۱۳۰۷)
صدایی شگفتانگیز به گوش میرسد. ما را به خود میخواند. چیزی برای شنیدن هست. چیزی شگفتانگیز. خود ِ صدا. آهنگی عجیب دارد. گویی نیازی به معنا و واژگان در آن نمیبینی. صدا نه تنها گوشها که تمام بدن را به تسخیر خود در میآورد. جوان بلند قامت ِ خوشسیما روی صحنه جشنواره ایستاده است. انور، تنها صدا نیست. صدایش افسونگر است. اما، درختی است که جنگلی را پوشانده. ایبسن و ترجمه نمایشنامههایش. ویراستاری. مصاحب و فرهنگش. نوشتن و کار و گفتار به فارسی و انگلیسی. نیشدارو. فیلمی که از صنعت و از نیش مار هنر میآفریند. زیبایی از خلال آنچه کمترین انتظار را از آن داری. امروز محمدرضا اصلانی، پس از پنجاه سال بالای صحنه میرود تا درباره این فیلم سخن بگوید. یک فیلم صنعتی؟ چگونه میتوان ماجرای یک مارگزیدگی را به روایت یک فرهنگ تبدیل کرد؟ انوار آرام است. سر به زیر انداخته. موهایش سفید است. چهرهاش پرتجربه. نگاهش امیدوار. نگاهش بر صحنه میچرخد: جوان بلندقامت خوشسیما را میبیند که لبخند میزند. گرداگردش دوستانی که دوستش دارند. با صدایش با زندگیاش، با خلاقیت ادبی و هنری او، زندگی کردهاند و خود را در آنها بازمییابند. لحظهای بعد خود دوباره بر صحنه است. جوانها هنوز آنجایند و مخاطبان و تماشاچیان و خوانندگان. نگاهش دور را نمیبیند. تالار تاریک است. اما هیجان و گرمای آن گرمای سالهای سال وفاداری و عشق به کاری است که همه او را به آن میشناسند. هنوز طنین صدای او در گوشها شوری توصیفناپذیر میاندازد. میتوان پنجاه، شصت یا هفتاد سال عمر فرهنگی داشت. میتوان تجربههایی به گستردگی یک قرن را در فراز و فرودهای یک زبان داشت. جایی میان فرهنگهایی پربار. میان لندن و تهران و پاریس. و میتوان همواره بازگشت و در بدترین شرایط بازهم میان دوستان آرام گرفت. او آرام است. او نشسته است. او به جایی در دوردست مینگرد که هیچکسی نمیداند کجاست. چهرهاش خاموش و چشمانش برق میزنند. بازگشت. بازگشت به شهری از قصهها و محبتها، شهری ویران شده از قصهها و یادگارهای روزگاران خوش نمایش و تصویر. شهری فراموش شده و هنوز زنده که نفس میکشد. هر چند نفسش بالا نمیآید. انور آوای یک فرهنگ و خاطرهای است که یادآوریاش هرگز به پایان نمیرسد.