نظریههای بدن / بخش هشتم[۱]
درباره منشاء بدن ارسطو به زمینه مورد علاقه خود یعنی زیستشناسی بر میگردد:
تمرکز بر حرکت بدن انسان و جانداران و کارکرد آنها. پاسخهای او درباره بدن، بروشنی زیستشناسانه است و البته کاملا با توجه میزان شناخت و موقعیت «بدنها» در زمانه خود او یعنی یونان قرن چهارم پیش از میلاد؛ یک یونان بردهدار و مردسالار. بسیار از استدلالهای ارسطو برای نمونه در دفاع از بردهداری امروز به هیچ رو قابل قبول نیستند از جمله این استدلال که گویی بدن برده برای بردگی و کار یدی زاده شده است و به همین دلیل قدرتمند و تنومند است. امروز این یک تز «نژادپرستانه» تلقی میشود اما در زمانه ارسطو برای یونانیان یک امر «بدیهی» بود و آن را ارسطو بر پایه کارکردیاش مبتنی میکرد: فیزیولوژی بدن ِ برده و تفاوت شکل و محتوای آن با بدن یک مرد جنگجو و آزاد به نظر ارسطو بدیهی است و دو کارکرد متفاوت را میسازندکه لزوما ناشی از یک رابطه هژمونیک نیستند. مردی که میجنگد و ورزش میکند در مقابل بردهای که برای کار کردن ساخته شده است، برای کار کشاورزی، کاری که مبتنی بر زور و بازوی بدنی و مجموعهای از حرکات آهنگین غیرخلاق بدون آ«که «زبان» و «هنر» و «عقلانیتی» در کار باشد در برابر قدرتی فیزیکی که خود را در «هنر جنگ» ، «هنر ورزش» و در «زبان عقلانیت» یعنی یونانی نشان میدهد. از این رو قدرت و «ریخت» (مورفولوژی) بدنی و فیزیکی برده هم در شکل و هم در محتوا با بدن آزادمرد چوان جنگجو متفاوت است و شباهتی هم اگر باشد تنها یک شباهت ظاهری و سطحی است. معتقد است که این دو بدن در فیزیولوژی متفاوتند چون دو کارکرد متفاوت دارند و به همین دلیل روحهایی متفاوت نیز دارند. و این بسیار مسئله مهمی است .چرا که ما را به فیزیوگنومی(Physiognomy) برمیگرداند.این واژه را در فارسی به «چهرهخوانی» یا «سیماشناسی» ترجمه کردهاند که بیشتر به رویکردی متاخر در قرن نوزدهم برمیگردد که در آن تصور میشد میتوان از سیما و چهره افراد به روح و آنچه در ذهنشان میگذرد یا اعمال پیشینشان پیبرد. اما نظر ارسطو آن بود که وقتی دو بدن دو کارکرد متفاوت دارند، شکل متفاوت و محتوا (روح) متفاوتی نیز دارند. بنابراین روح آزادمرد با روح برده یکی نیست و به نوعی روح و بدن آزادمرد حق دارد که بر روح و بدن برده سلطه داشته باشد و در این «اصلی ذاتی» تعریف میشود و نتیجه یک رخداد نظیر یک جنگ نیست. البته حق داریم که این توجیه را تا اندازهای یک ناخودآگاهی حساب شده بدانیم زیرا در زمان ارسطو هم مشخص بود که بردگان افراد لزوماً قوی و قدرتمند و یا از لحاظ ذهنی ناتوان نیستند. کسانی که اسیر میشدند میتوانستند برده شوند یا اگر یک حتی یک یونانی مقروض بود میتوانست در قبال قرضش خود را به عنوان برده بفروشد. بنابراین میتوان گفت دلیل اینکه ارسطو از این تز میکرد به اصطلاح امروز یک نظریه «ایدئولوژیک» بود. به عنوان حاشیهای بگوییم این امر هنوز هم وجود دارد برای یک نمونه ببینیم که تصور جامعه مردسالار از زن که او را وجودی «زیبا» و «ظریف» ولی پایین تر از لحاظ «ذهنی» از مردان می داند، وقتی با زنی روبرو میشود که این مشخصات را ندارد یا او را تحقیر میکند و یا در قلمر «استثنا» («شیرزن» ) قرار میدهد. در آن زمان نیز سخن گفتن از «برده استثنایی» و یا در مورد یونانیانی که برده میشدند ، «بی لیاقتی»، بلاهت» و «خیانت» رایج بود.
در این قسمت آخرین نظریه پردازی که به او میپردازیم اپیکور است که به قرن سوم پیش از میلاد برمیگردد. در مورد اپیکور باورهای کلیشهای وجود دارد. برای مثال اینکه: اپیکوریسم ستایشگر یک بدن صرفا لذتجو بوده است که تنها به دنبال تنآسایی، خوشی، آسایش و زیبایی یا همان چیزهایی بوده است که به آنها نام لذت نفسانی میدهیم. برداشتی بسیار سطحی از نظریه اپیکور در مورد بدن این است که آن را در مقابل افلاطون قرار میدهند. یعنی همانطور که افلاطون میگفت بدن زندان روح است و باید لذتها کنار گذاشته شود تا روح آزاد شود، اپیکور معتقد بوده است که لذت مهمترین نکته هستی انسان است. نسبت دادن این رویکرد به اپیکور البته کاملاً نادرست است و او بیشتر نزدیک به سادهزیستی و نزدیک به رویکردی است که امروز آن را «مینیمالیستی» مینامیم. اپیکوربه جای اینکه هدف بدن را لذتجویی صرف بداند یک فکر بدیع را دنبال میکرد و آن «لذت به مثابه امری ساده و در دسترس» بود. اساس این فکر مهار و هدایت کردن بدن و تعریف حداقلی برای لذت بدنی بود.. اپیکور معتقد بود که حفظ روح یا سلامت روح از طریق هدایت لذت بدنی امکانپذیر است که این لذت را به دو نوع میشود تجربه کرد: یکی، لذتی که محدود باقی بماند در حالی که ذاتاً محدود نیست؛ و دیگری لذتی که نامحدود باشد و تا اوج خود پیش رود. برای مثال غذا یک نیاز است و غذا خوردن موجب احساس لذت میشود. در درجه اول این موارد به نوعی محدودناپذیرند، یعنی یک فرد میتواند بینهایت بخورد و بنوشد و این کار را ادامه دهد. در واقع محدودیت نداشتن تنها به معنی این است که تا جایی پیش میرود که بدن از بین میرود. بحث اپیکوریسم کاملاً در جهت عکس این است. لذت اگر بخواهد روح را حفظ کند باید بدن را هدایت کند. اتفاقا به شاگردان اپیکور آموزش داده میشد که باید غذای ساده بخورند و ازغذای تحریکآمیز دوری کنند. هر چیزی که خاصیت تحریککنندگی دارد از آن اجتناب کرد. در واقع لذت آرام، در نزد آنان باید جایگزین لذت سرکش میشد. مشخصه لذت آرام، تداوم و مشخصه لذت سرکش، عدم تداوم آن است. لذت آرام لذتی است که انسان میتواند همراه با آن بدنش را حفظ کند و روح به صورت پایدارتری باقی بماند و رشد کند. اما لذت سرکش، لذتی است که نه تنها پایدار نیست بلکه روح را هم تخریب میکند. این مدیریت بدن را به نوعی فرزانگی جسمانی مینامد. ممکن است این مبحث مطرح شود که این یک بحث اخلاقگراست. اولاً این یک مبحث ریاضتکشانه و محدودکننده است. درونش جنبه ریاضتکشی میبینیم که در ادیان ابراهیمی و پیش از ادیان ابراهیمی و بیش از همه در مانویان دیده میشد که شکنجه و تخریب بدن را توصیه میکند. نقدی که میتواند مطرح شود این است که آیا اپیکوریسم، ساز و کار ریاضت کشانه همراه با محدودیت و عدم آزادی نیست، در حالی که بخشی بزرگی از ایدئولوژی مدرن بر این پایه ساخته شده است که بدن باید آزاد شود و هرگونه محدود کردن بدن و محدود کردن حسها به قابلیتهای بدن آسیب میزند. حتی در مدرنیته نیز از مباحث اصلی سوررئالیستها این است که به هیچ عنوان نباید اجازه داد که ناخودآگاه حواس ما را محدود کند و حواس باید کاملاً آزاد شوند. پس این نقد مطرح میشود که پس از دوران باستان این یک ایدئولوژی ادیان ابراهیمی است که بدن را زندان روح بدانند و یک ایدئولوژی اخلاقگرا که راه راست را نشان میدهد.آنچه اپیکوریسم را از هر دوی اینها جدا میکند این است که فرزانگی جسمانی به مفهوم اخلاق مطرح نمیشود. یعنی در چهارچوب یک متافیزیسم مطرح نمی شود و مسئله روح در درجه اول قرار ندارد. فرزانگی جسم راه رسیدن به یک روح سالم است و نه اینکه هدف روح سالم باشد. اتفاقا این :یک ایده مدرن زیست محیطی است که تنها راه جلوگیری از تخریب بیش از حد گونه انسانی را این است که باید به یک زندگی سادهزیستانه برگشت یا مدیریت لذت را ایجاد کرد. این بازگشت اگر شکل خشونتآمیزداشته باشد عملی و نه منطقی نست. ممکن است پرسیده شود که چطور میتواند جنبه خشونت آمیز داشته باشد؟ فرض کنید که در یک جامعه نابرابر یک نوع سادهزیستی را داریم. نه به دلیل اینکه مردم معتقد باشند که غذا کم بخورند یا کمتر مصرف بکنند بلکه به این دلیل که اصلاً چیزی ندارند که بخورند. این گونهای از خشونت سلسلهمراتبی است که در سیستم ایجاد میشود و با گسترش فقر شمار گروه بزرگی از مردم را وادار میکنند تا با حداقلها زندگی کنند. آیا این یک شکل از اپیکوریسم است؟ پاسخ خیراست. چرا که اصلاً در این مورد انتخابی برای افراد وجود ندارد. فرزانگی جسمانی زمانی ظاهر میشود که فرد بین یک نان خشک و یک غذای خشگوار بتواند انتخاب کند. اما مسئله به این سادگی نیست چرا که این امر میتواند ناشی از نوعی خودآزاری(مازوخیسم) هم باشد و اگر بر روی اپیکوریسم متمرکز شویم میبینیم که مسئله سادهای نیست. برای چه کسی این یک مسئله پیش پا افتاده و حل شده است؟ برای کسی که انتخاب دیگری ندارد و جز نان خشک چیزی ندارد و نخورده است. یک سیاست گذاری اجتماعی در راستای اهمیت اپیکوریسم این است که به کل لذات میتوان بسط داد. وقتی لذات ممنوع یا محدود میشوند یا از بین میروند عطش نسبت به آنها افزایش پیدا میکند و فرزانگی جسمانی از بین میرود. پس به نوعی میتوان به اپیکوریسم هم درموقعیتهای محدود کننده و در موقعیت کمبود رسید و هم در موقعیتهای فراوانی و آزادی به خصوص آزادی انتخاب.
حال اگر از این بحثها به دوران متاخر از قرن نوزده به بعد بیائیم میتوانیم موارد زیادی را مشاهده کنیم که چگونه آن بحثها تا امروز ادامه یافتند. مثال تاریخی که در این مورد میتوان زد، مباحثی هستند که در اواخر قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم مطرح بودند که از یک طرف بین سوسیالیستها و مارکسیستهای آلمانی وجود داشت و از طرف دیگر بین مارکسیستهای مهاجر روس به خصوص لنین با برنشتاین و دیگران که بعدا از سمت بلشویکها به خیانت متهم شدند زیرا آنها میگفتند: عدالت اجتماعی به عنوان هدف مارکسیسم را نمیتوان در شرایط فقر اجتماعی ایجاد کرد. بنابراین، نتیجه میگرفتند که انقلاب سوسیالیستی باید در فراوانترین و وافرترین پهنه سرمایهداری ایجاد شود که در آن موقع انگلستان بود. در مقابل لنین میگفت که انقلاب سوسیالیستی باید در ضعیفترین حلقه سرمایهداری اتفاق بیفتد. سرمایهداری یک زنجیر است و جایی این زنجیر شکسته میشود که ضعیفترین نقطه آن باشد. با این تفاوت لنین نقشه انقلاب سوسیالیستی را در کشوری ریخت که طبقه کارگر هنوز اقلیتی بیش نبودند. به همین جهت نیز لنین وارد بسیاری از سیاسیکاریها شد که مارکسیستها آن را نپذیرفتند و خیلی زود یعنی دو سه سال بعد متوجه شد که در کشوری که پرولتاریا وجود نداشته باشد نمیتوان دیکتاتوری پرولتاریا را مطرح کرد و تنها میتوان دیکتاتوری نمایندگان پرولتاریا را رهبری کرد. دراین زمان بود که سیاست اقتصادی نوین (نپ) را اجرا کرد. چرا که به او گفتند برای اینکه بتوان سوسیالیسم داشت باید اول کاپیتالیسم داشته باشیم و نمیشود در کشوری که هنوز کاپیتالیسم در آن وجود ندارد به سوسیالیسم گذر کرد. جواب لنین هم در یک جمله معروف این بود که: اگر کاپیتالیسم لازم هست ما خودمان اجرایش میکنیم. اینجاست که آن سیاست اجرا شد که در آخر هم به همان دیکتاتوری مدعیان نمایندگان پرولتاریا منجر شد و این در حالی است که در غرب انقلاب نتوانست موفق شود. امروز صد سال بعد اگر بخواهیم اشاره بکنیم به اینکه در کجای جهان آرمانها یافت میشوند به عبارتی آرمانهایی که قبلاً مطرح شده بود در کجای جهان است، جایی که وجود دارد اسکاندیناوی است. یعنی سرزمینی که بیشترین فراوانی و آزادی وجود دارد. افراد آزادی انتخاب دارند و با این آزادی انتخاب میکنند. این مفهوم اپیکوریسم است و نشان میدهد نظریههایی که ما به طور مثال از اپیکور مطرح میکنیم اصلاً یک امر آبستره و انتزاعی نیست بلکه امریست که تا به امروز نیز حتی به صورت مهمتر در دنیای مدرن قابل مشاهده است. بحث اساسی این است که اگر آزادی انتخاب وجود نداشته باشد بقیه موارد مطرح نیست. این همان مطلبی است که ارسطو هم مطرح میکند. ارسطو مثل افلاطون با دموکراسی به صورت خام مخالف بود و معتقد بود که باید شرایط دموکراسی مهیا شود تا افراد بتوانند موقعیت حکم فرمانی داشته باشند و در غیر این صورت دموکراسی به اشکال مختلف دیکتاتوری میتواند منجر شود.
[۱] نظریههای بدن/ بخش هشتم/ نظریههای باستانی / دی ۱۳۹۷ /درسگفتار ناصر فکوهی / آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: بهنام پاشایی ـ شهریور ماه ۱۴۰۲