دیالکتیک مرگ و فراموشی

گفتن از مرگ و شنیدن از مرگ در جهان کنونی، از همان ابتدا حسی ناراحت کننده و اضطراب آمیز را در گوینده و شنونده ایجاد می‌کند، حسی که برای انسان شناسان آشنا است و در مفهوم «تابو» خود را متبلور می‌کند: آنچه نباید بر زبان راند، آنچه نباید به سویش رفت و به کنش رساند. مدرنیته، مرگ را از زندگی ما بیرون رانده است، همانگونه که شروع فرایندهای بزرگ شهرنشینی پس از رنسانس به گونه‌ای نمادین با بیرون راندن گورستان‌ها از شهر همراه بود. مدرنیته مرگ را در زندگی ما به یک حوزه‌ای تابویی رانده است و این همان چیزی است که درباره حوزه‌ها و گروه‌های اجتماعی متعدد دیگری نیز اتفاق افتاده است: نگاه کنیم به پدیده‌هایی چون سالمندی، بیماری، ناتوانی‌های فیزیکی و ذهنی، جنون، و در یک کلام متفاوت بودن و متفاوت زیستن و حرکت در خلاف جریان متعارف روزمرگی در معنای عام آن و با سکانس‌ها و کلیشه‌های از پیش تعریف شده آن؛ مدرنیته در رویکرد سود جویانه و ابزارگرایانه و ابزار سازنده خود نسبت به انسان، تلاش کرده است همه این پدیده‌ها را از زندگی ما بیرون براند. با این وصف، بیرون راندن همواره شکل همگن و یکدست نداشته است و بنا بر مورد، فرهنگ، دوره و موقعیت‌های متفاوت، بیشتر یا کمتر، قطعی‌تر یا نسبی تر بوده است. اما، کنترل کالبدی، هدایت اندیشه و کنش و بخصوص مرزهای نامرئی‌ای که از خلال زبان، ما را درون خود اسیر کرده و ما را ناچار به تبعیت از خود می‌کنند، اینجا هستند تا ما با این پدیده‌ها صرفا در زمانها و مکان‌های خاصی وارد رابطه حسی/ ذهنی/کنشی شویم: بیماران روانه بیمارستان‌ها می‌شوند، کهن سالان روانه خانه‌های سالمندان، دیوانگان روانه تیمارستان‌ها؛ گروهی نیز به زندان فرستاده می‌شوند و یا خواسته و ناخواسته از زندگی فیزیکی محروم می‌شوند و در تمام این موارد جهان مدرن برای کالبد، ذهن و حس‌های ما «زمان و مکان ملاقاتی» تعیین می‌کند که معنای دیگرش به حاشیه راندن و فراموشی آن موجوداتی است که دیگر جایی در جهان روزمرگی و نظم بی رحم آن ندارند.

فراموشی، معادلی برای ناپدید شدن است همانگونه که در اسطوره شناسی یونانی‌هادس، خدای زیر زمین و دوزخ، یکی از پسران کورنوس(خدای زمان) در کنار زئوس (خدای آسمانها) و پوزه دیون(خدای دریاها)، حاکم جهان مردگان بود و در عین حال نامش معنی «ناپدید شدن» می‌داد و یوئانیان گروهی از مردگان خود را «نونومنوی» (nonomenoi)به معنی ناپدید‌شده و بی نام، خطاب میکردند: کالبدی که روح خود را از دست داده است، نمادی از ناپاکی همچون واژه فونستوس (funestus) بوده و هست که حضورش بر خلاف کالبد زنده ایجاد ترس و اضطراب و وحشت از «آلودگی» می‌کند. این همان مرزی است که مری داگلاس در حد فاصل میان برون (جهان دیگری و شیطانی) و برون (جهان خودی و خدایی) قائل می‌شود: کالبد بی جان از روح جدا می‌شود تا دو سفر آغاز شوند: سفری به مرگ و سفری به فراموشی. دیالکتیک مرگ و فراموشی نیز از همین‌جا آغاز می‌شود.

فرهنگ‌های باستانی بر خلاف فرهنگ مدرن، مردگان را به حاشیه‌ای شدن و فراموشی محکوم نمی‌کردند. انسانیت انسان در آن بود که می‌دانست که خواهد مرد، که مرگ امری ناگزیر است که در بطن زندگی نهفته شده و زندگی از آن می‌زاید چنانکه رومی‌ها می‌گفتند: mores janua vitae (مرگ زندگی می‌زاید)، از این رو از قدیمی ترین ایام و در اغلب تمدن‌ها مرگ، به مثابه یکی از مراحل گذار در تعبیر وان جنپی از این اصطلاح، همچون تولد، بلوغ و ازدواج، به شمار می‌آمده است. رابطه نزدیک میان زایش و مرگ در نمادگرایی زمین به مثابه سمبل زن، باروری و مادری کاملا نمایان است: مادری که آنچه را زائیده است بار دیگر طلب می‌کند. همین نماد گرایی در ادیان و باورهای مختلف به اشکال گوناگون دیگری نیز درآمده اند، چنانکه در بسیاری موارد آسمان یا دریا (که دو خدای دیگر زاده کرونوس بودند) جایگزین زمین شده‌اند و پدر جایگزین مادر(همچنان که خود کرونوس حاصل ازدواج زمین و آسمان بود) و ما نیز می‌گوئیم: ما از خدا آمده‌ایم و به خدا باز می‌گردیم و یا در تعبیری گویا از مولانا: ما ز بالائیم و بالا می‌رویم/ما ز دریائیم و دریا می‌رویم.

بازماندن روح در دیالکتیکی روشن با از میان رفتن و حتی نابودی کالبد پیش می‌رود، ولو آنکه ما خود این تخریب را در مناسک گذار سازمان دهی کنیم و یا آن را گاه در اشکالی که شاید به نظر غیر انسانی و وحشیانه بیایند به انجام رسانیم: در بسیاری فرهنگ‌ها، جنازه همچون نوزادان تازه به دنیا آمده، شسته می‌شود، عطرآگین شده و تزئین می‌شود و در لباسی نهایی، نمادی از پاکی (کفن) و یا در لباس‌هایی فاخر به خاک سپرده می‌شوند. در فرهنگ‌هایی دیگر چون زرتشتیان و تبتی‌های باستان مردگان را خوراک جانوران می‌کردند و گروه‌هایی از سرخپوستان حتی به خوردن مردگان خود می‌پرداختند که به این پدیده در انسان شناسی درون مرده خواری(endonecrophagy) می‌گوییم. اما در همه این موارد درست برخلاف آنچه جوامع مدرن تلاش می‌کنند استدلال نمایند ما نه با بی حرمتی و زیر پا گذاشتن احترام نسبت به عزیز از دست رفته، بلکه با باور به مرگ به مثابه یک مرحله هستی‌شناسانه از زندگی در مفهوم کلان کیهانی (macrocosmic) آن سروکار داریم. در این مناسک «آلودگی» و « فرو پاشی» جسد، پشت سر گذاشته می‌شود و کالبد روانه سفری به فراموشی یا بی نام و نشان شدن و ناپدید شدن نمی‌شود، تا روان، بتواند برعکس سفری دیگر را در قالب زایشی دوباره تجربه کند.

زایش از مرگ، در دو معنای بیولوژیک و نمادین – فرهنگی اتفاق می‌افتد تا فراموشی جسم سبب فراموشی روان که همان دوزخ ابدی است، نشود. این زایش از یک سو زایشی بیولوژیک، بازتولیدی در نظام خویشاوندی و در روابط جسمانی است، فرزند بر جای مانده، تداوم ژنتیکی – مادی یک روح است که در حیات آتی خود به جنگی روزمره و بی پایان با فراموشی موجود از میان رفته دست خواهد زد. حضور فیزیکی انسان درگذشته، یک تجربه فیزیکی و بنابراین طبیعی است، تجربه‌ای که جهان را در مقیاس‌هایی متفاوت، دگرگون کرده است، جهان پس از او، دیگر جهان پیش از او نیست، مگر آنکه، انسانی به بدترین معنای ممکن در یادها و خاطره‌ها مرده باشد و نام (یا به تعبیر ادبی ما نام نیکوی) خود را از دست داده باشد. اما زایش دیگری نیز در کار است و آن زایش فرهنگی / نمادین است، تغییری که عزیز از دست رفته در جهان اندیشه‌ها و ذهنیت‌ها، نشانه‌ها و باورها بر جای گذاشته است: بدین ترتیب هر بار یادی از او می‌شود، هر بار کتابی که نقش قلم او در آن حک شده، تصویر یا اثری هنری که خلق کرده در چارچوبی حسی- شناختی و در مسیر نگاهی انسانی قرار می‌گیرد، زایشی دوباره انجام می‌گیرد: ابدیت از آن از دست‌رفتگانی است که جهان را تغییر داده‌اند و یادگاری از خود برجای گذاشته‌اند.

از این رو و در نتیجه گیری هرچند نمی‌توان انکار کرد که تعبیر مرگ با مفاهیمی چون خواب، تاریکی و سیاهی، جنون و تسخیر کابوس، ریشه‌هایی عمیق و تاریخی در همه فرهنگ‌ها دارد، اما بر خلاف مدرنیته که فراموشی و به حاشیه راندن و اخراج از زندگی روزمره را به مثابه ابزار اصلی مقابله با این سرنوشت ناگزیر پیش می‌نهد. فرهنگ‌های انسانی با دیدن مرگ به مثابه دروازه‌ای به سوی استعلا و دست یابی به خداوند (در سنت‌های ابراهیمی)، دروازه‌ای به سوی آزادی روح از قفس جان(همچون سنت‌های عرفانی و مانوی) و یا دروازه‌ای برای بازگشتی ابدی و آغاز دوباره چرخه‌ای بی پایان (همچون در سنت‌های پیش کلمبی) فراموشی را به مثابه غیبت، هیچ بودگی و نیستی از اندیشه مرگ و اندیشه زندگی خود بیرون رانده‌اند و نبود آنکه را می‌رود در بودنش، در حضورش و تبلور زندگانی بخش یادها و خاطراتش بازآفریده‌اند.
با این همه، درد و اندوه و افسوس اینجاست، زخم ندیدن و نیستن کالبدی که تا دیروز حسش می‌کردیم، نیز، اما از یاد نبریم که درد، خود نشانه حسی زنده و زندگی آفرین است و بی دردی مطلق، نشانه مرگی مطلق.

آذر ۱۳۸۶ – بخشی از سخنرانی در یادبود دکتر یحیی امامی در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران