برای بانوی نمادها: سودابه فضایلی

نمادها و آن‌گونه که سودابه فضایلی گاه سخن گفته است، «غرایب»، جهان خود را دارند: جهانی که راه یافتن به آن ساده نیست. زیرا راه‌ها و کوره‌راه‌ها، باغ‌ها و کوچه‌باغ‌ها، دروازه‌ها و درب‌های پنهان، گوشه‌های روشن و تاریک خود را دارند. از بیرون بسیار زیبا می‌نمایند، اما درونشان طوفانی برپاست که ممکن است هر روح و اندیشه‌ای را بر باد دهد. اما سرانجام شاید بتوان با هزاررنج به این «درون» راه یافت. درونی که دنیایی تازه را در برابر چشمانت بازمی‌کند. هزارتوهایی حیرت‌انگیز، سرسبز و وسوسه‌آور و زیبا اما به همان اندازه پرخطر، ترسناک و آکنده از گودال‌هایی ژرف که ممکن است در آن‌ها فرو بیفتی و دیگر هرگز نتوانی بیرون بیایی. آن‌جا، عقل و جنون، در هم‌آمیخته‌اند. آن‌جا، کلام و سکوت یکدیگر را در آغوش گرفته‌اند. رنگ‌ها و بی‌رنگی‌ها؛ زندگان و اشیاء؛ کوه‌ها، دریاها؛ جانوران شگفتی که چشم در چشمت می‌اندازند و خیره در عمق آن‌ها، سخنشان را در انتهای نگاهشان می‌خوانی. هر شیئی‌ای، هر سنگ و هر عدد و هر پاره‌ای، گویی راه گم کرده و از کل جهان بازمی‌گردد، به اندازه تمام کیهان‌ها در دل خود حرف دارد و شنونده و بیننده‌ای پردغدغه و دلسوز می‌خواهد که پای حرف‌هایش بنشیند و آن‌ها را برای دیگران، همه دیگران، بازگو کند. آسمان‌های دیگر و زیرزمین‌های هولناک و جنگل‌های انبوه او را در برابر خود می‌بینی. هر راه ممکن است بیراهه‌ای باشد. هر جایی یک ناکجا؛ هر معنایی، یک بی‌معنایی. خواندن هر واژه، هر شکل و هر رنگ و هر حرکت، هر نگاه و کوچکترین چرخش‌های دست‌ها، کم‌ترین لرزش پوست، هر گرما و هر سرمایی در بدن، برق‌زدن چشم‌ها، هر لبخندی کوچک و محو، هر زمزمه‌ای گنگ و دور و هر سکوتی پایان‌ناپذیری، قواعد و دستور زبان خود را دارد که باید صبور بود تا با آرامش نشست و چشم به انتظارش ماند، میان لایه‌های تودرتوی اجسامی نامفهوم گشت و گشت و گشت، تا شاید در روزی و لحظه‌ای که هرگز فکر نمی‌کنی، لحظه‌ای که هرگز  باورت نمی‌شود، ناگهان معنایش را بیابی.

این کار به سادگی ممکن نیست: عمری می‌خواهد و خردمندی ِ یک انسان سرد و گرم چشیده را. زن بودن را می‌خواهد و درد و رنج کشیده بودن را. این را که تداومی به درازنای نگاهی به ابدیت، به سنگینی ِ بار ِ یک هستی، به وزن ِ جهان ِ یک زندگی، به سختی ِ یک عمر کار، به ملال ِ نشستن در گوشه‌ای پنهان و به دور از چشمان نامحرم را به جان بخری، قلم به دست بگیری یا بر شاسی‌های دستگاهی که در برابرت ایستاده نومیدانه، اما با دلی پرامید، بکوبی، گویی بر تخته سنگی سخت می‌کوبی، آنقدر بکوبی تا خون از سرانگشتانت بیرون بزند تا سرانجام با  نوشتن بتوانی اندیشه‌هایت را به میوه‌هایی گوارا تبدیل کنی، به شکوفه‌هایی که در بهاری نامعلوم، در سرزمینی ناشناس، در زمانی باورنکردنی، در فضایی مه‌آلود، بر درختی دورافتاده برویند تا بتوانی چشمانت را درونشان بشویی با ظرافت ِ کاهنان ِ هزاران ساله شرقی، آن میوه‌ها را با سبدی که  دست‌هایی دردناک به ضرب ِ هزاران زخم  بافته‌اند، بچینی و بر سبد اخلاص بگذاری، تا هر کسی به اندازه توان و نیازش از آن بهره برد. رهگذران میوه‌های شاداب و پرطراوت را می‌خورند و مزه قرن‌های گم شده در تاریخ را زیر زبانشان حس می‌کنند: میوه‌ها سردند و شیرین و تُرش؛ همچون بهشتی از دست رفته. بهار و تابستان پرنور را برایت به ارمغان می‌آورند: رمزهای جهان دیگر را. طعم غریبی دارند: طعم آن سوی ابرها را که تا پایان عمر زیر زبانت می‌ماند. و آن‌گاه و تنها آن‌گاه، است که می‌توانی درک کنی چطور می‌توان، چطور باید با عالمی درد که بدنت را فراگرفته، عشق را به مرهمی تبدیل کنی که ثمراتش ده‌ها و صدها سال، غذایی گوارا برای روح خود و دیگران شود.

این جمله‌ها، گاه، شاید اغراق‌آمیز به نظربیایند، که چنین نیستند. آنچه غریب استخود ِ آن زندگی است. آن درد، آن عشق، آن راز نهفته درون اشیاء، درون غرایب و نمادها، و آن تلاش شبانه‌روزی در خواب و بیداری، در خطی مغشوش و پرنشیب و فراز از یک حیات پربار که به ظاهر آرام و بی‌تنش می‌آید ولی در خود هزاران فراز و نشیب، هزاران تلخ و شیرین، هزاران  شور و ترس و حیرت و پرواز بر فراز جهان‌هایی ناشناخته و درک ناشدنی دارد. عمری، تا سرانجام بتوانی با بال‌هایی خسته و فرسوده، همچون بندبازی ماهر که خطر گذر از این خط باریک را به جان خریده است، جایی بیابی و بنشینی، لبخندی بر لبانت بیاید و خود نیز اندکی از شیرینی آن گذار را بر نوک زبانت بچشی. و سپس برخیزی، به راهت، به کوره‌راه‌هایت بازگردی و سبد پربار را برای دیگران به ارمغان بگذاری.

آشنایی من باسودابه فضایلی در چارچوب پروژه تاریخ فرهنگی ایران مدرن و گفتگویی بلند آغاز شد که چند سال پیش با او انجام دادم: کتابی که امیدوارم بزودی منتشر شود. این آشنایی در آن واحد، هم در چارچوبی دوستانه با زندگی وی و ورود به حریم خانوادگی، به حریم خاطرات و تاریخ ِ یک زندگی، انجام گرفت و هم با ورود به دنیای شگفت‌انگیز آثار او  در گستره‌ای از شکسپیر و لائودسه وهنتکه تا حلاج و ماسینیون و دورینگ؛ از شعر حجم تا نمایشنامه‌هایی باورنکردنی، تا فرهنگ نمادها و فرهنگ غرایب و حکایتی که از گل‌های رازیان روایت می‌کرد تا داستان پدری آنقدر دوردست و این‌قدر نزدیک. آشنایی با خانم فضایلی برایم همراهی با محمد‌رضا اصلانی و جهان او را نیز به ارمغان آورد و شادی‌ام را دو چندان کرد. رفته‌رفته که با ایشان، با زندگی و با آثارش آشناتر می‌شدم، اندیشه «زنانگی» و «زایش» به مثابه یک نظریه حیات‌بخش و بدیلی برای جهان خشونت‌بار و بی‌معنای کنونی نیز در ذهنم بیشتر و بهتر شکل می‌گرفتند: جریان زنانه‌ای که به باورم در طول صد سال اخیر، ستون اصلی ساخت و توسعه مدرنیته ایرانی بوده و همچنان این بار را به دوش می‌کشد. جریانی که فکر می‌کنم، هرچند به نظرم جهانشمول بوده، اما در پهنه ما، به دلیل رودررویی با یک نظام زن‌ستیزانه، نبردی بسیار بزرگتر و دردناکتر را پیش روی خود داشته و البته بسیار روسپیدتر از آن بیرون آمده، هر چند با اندامی در هم شکسته و پوستی که در جا به جایش، از هم دریده و زخم خورده. با بدنی سراسر کوفته اما جان‌سخت‌ که بی‌رحمی‌هایی باورنکردنی را به جان خریده تا مبارزاتی سنگین را پشت سربگذارد، نومیدی‌هایی که هر اراده‌ای را در هم می‌شکسته، ضربات شدیدی بر جان و روحش فروآورده‌اند که هرگز گمان نمی‌کردند باز از جای برخیزد، اما برخاسته و به مبارزه ادامه داده. باشد که در آینده نیز چنین باشد تا شاید این جامعه دردمند، اندکی به مقصود آرمانی نزدیک شود. از این رو زندگی خانم فضایلی را هم می‌توان در چارچوب این زنانگی، هم در قالب ظرافت‌های زیبایی‌های جهانی دیگر، هم در آمیخته‌ای از رنج و لذت، هم  در شادی و رنج و مبارزه، تعریف کرد؛ همه آن چیزهایی که می‌توانند برای بسیاری از زنان و دختران این سرزمین هم الگویی تکرارناپذیر بنمایند و هم ضرورتی ناگزیر برای تکرار. همه دختران و همسران و مادران آینده؛ جسارت آن را داشتن به اینکه: زنان و مردان دیگری باشند و از زیر بار مسئولیت‌هایی که خود خوب می‌شناسند، شانه خالی نکنند؛ که بار اجتماعی، سیاسی و گاه حتی اقتصادی و روانی این مبارزه را بپذیرند تا بتوانند چه در قالب روند شکل‌گیری شخصیت ادبی و فرهنگی و هنری و پژوهشی خویش و چه در قالب یک کنشگر شاید یک انسان ساده در زندگی روزمره، همچون هر کسی در این جهان، آن را به سوی دگرگونی و بهتر شدن پیش برند.

شاید زمانی که سودابه فضایلی در سال ۱۳۲۶ متولد شد و در نیمه دهه چهل در هنگامه‌ای که جنب و جوش فرهنگی و هنری و ادبی  در کش و قوس با جامعه‌ای به شدت سنتی و در همان حال درگیر با یک حکومت استبدادی و ضربه کودتا، دختری بیست ساله و کم تجربه بود، هرگز نه خود او و نه دیگران، نمی‌توانستند تصور آینده‌ای چنین پر شور را برای او بکنند. آینده همیشه بزرگترین  رمز زندگی هر انسانی است. اما سال‌ها گذشتند و برغم همه حوادث دردناک و گاه خوشایند، آن دهه و دهه‌های بعد، برغم همه سختی‌ها، شاهد خلاقیتی بسیار بالا در زمینه شعر و آفرینش ادبی بودیم که به نظر من، سوای ارزش درونی‌شان، حاوی دو  اصل اساسی، قابل بررسی اجتماعی هستند: نخست  پیشتاز و پیش‌تر بودن از زمانه‌شان قرار داشتند. هرچند  در آن زمانه که ادعای مدرنیسمی صوری همه جا به چشم می‌خورد، بسیاری، گاه آگاهانه، ولی اغلب ناخودآگاهانه و حسی و خودانگیخته از عناصر سنتی استفاده می‌کردند و گاه نیز چندان از رویکردی فرصت‌طلبانه دور نبودند. اما این پیش‌تر بودن خود را در کار او در پرهیز در  «صوری بودن» به معنای «خنثی» بودن و نداشتن سویه‌های سیاسی و «بی خطر‌»نشان می‌داد. اما در همان حال، و این نکته دوم است، شکل و محتوایی بسیار مدرن و استفاده‌ای جسورانه به ویژه در شعر و در نثر‌نویسی و ساختارهای روایی که فراتر از «شکل» می‌رفتند، دیده می شدند اما شکلی که نه یک خودنمایی روشنفکرماآبانه بلکه گسستی آزادیخواهانه با جامعه سنتی و غیر‌دموکراتیک به حساب می‌آمد و از این رو، نباید تعجب کرد که بسیاری از آن اشعار و نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و پژوهش‌ها تا چندین دهه بعد فرصت انتشار نیافتند.

در یک کلام سودابه فضایلی، همچون همه انسان‌ها، تقاطعی بود، حاصل تصادف‌ها و برساخته‌های اجتماعی در صد ساله  مدرنیته‌ مغشوش و پر داستان ما، روایتی که بارها و بارها باید آن را خواند تا بتوان به عمق پیچیدگی‌هایش پی برد.

 

مجله بارفروش ۱۳۶ فروردین ۱۴۰۱