کوته‌نوشت‌هایی بر فیلم‌های بزرگ تاریخ سینما (۳): آتش سبز

آتش سبز (۱۳۸۶/ ۲۰۰۸)/ محمدرضا اصلانی (۱۳۲۲)

دغدغه اصلانی، از خلال هنر، شعر و فلسفه قابل درک نیست. مسئله، پیچاپیچ ِ گره‌هایی است که آن پهنه‌های معنایی ِ زیباشناختی را در کار او، به یکدیگر پیوند زده‌اند. از این روست که تنها با ادراک این امر و فراتر رفتن از آن‌چه با سطحی‌نگری، «سینما»ی اصلانی نامیده می‌شود، ممکن است او را بفهمیم: مسئله، نه شیفتگی ِ تصاویر است و نه شیفتگی از خلال تصاویر، دغدغه او تلاش برای رسیدن به ذات ِ خود ِ این شیفتگی به مثابه یک تجربه زیستی است: رسیدن به گونه‌ای دیالکتیک ِ عقل و جنون، تا از این راه شاید به ذاتی در زیبایی ِ یک اندیشه و یک فرهنگ برسد. اگر نگاهمان چنین باشد، دغدغه اصلانی و نه سینمای او را هم درون همان پیوندها خواهیم فهمید؛ درون گره‌های ِ ناگشودنی ِ هماغوشی ِ هنر، شعر و فلسفه‌ای که می‌آفریند. اما همو، با سخاوتمندی، ابزاری سحر‌آمیز هم به ما می‌دهد تا آنها را بگشاییم و با رنگ‌های ِ تارو پودهایشان، زندگی را زیبا کنیم. وقتی توانستیم چشمان خود را ببندیم و فیلم‌های او را تنها با صدایشان به تصور در بیاوریم؛ و یا برعکس، برای تصاویر بی‌صدای فیلم‌هایش، موسیقی ِ شگفتآوری در ذهن بسازیم، آن گاه خواهیم توانست دغدغه اصلانی و نه سینمای او را، درک کنیم. دغدغه‌ای که نمی‌تواند در پی تقدیس باشد، زیرا تقدیس در پی اوست: دو خط موازی؛ عشق و نفرت، که هرگز به یکدیگر نخواهند رسید.در شوره‌زاری که ما داریم، و زیر آفتاب دوزخی‌اش، گُل‌هایی هستند که می‌سوزند و می‌سازند و می‌آفرینند. الگوی این زندگی، الگوی سنگ سرسختی است که سبزیهایش را با آبی نهان در وجودش، با خون ِ حیاتش، سیراب می‌کند. و ما باید قدر این گل‌های پراکنده اما سرزنده، قدر سنگ‌های فرسوده از زمان و زمانه اما پایدار و حافظ هویت فرهنگی خویش را بدانیم.

به نام خدای قلعه‌ی قلعه‌ها. از چه خدا را انکار می‌کنید؟ ای که مرده بودید و زنده تان کرد و باز بمیراند و زنده کند، تا شما را نزد خودش باز برد (بقره – آیه ۲۸)

روز پنجم زمستان ده سال پیش است. سه هزار سال تاریخ، سه هزار سالِ پیش است. تاریخ از جنس خشت است و در قلعه‌ای منجمد شده. قلعه‌ای خشتی با زلزله‌ای از پیش معلوم، فرو می‌ریزد. تاریخ به گرد و خاکی بدل می‌شود که به آسمان می‌رود یا بر زمین می‌نشیند. قلعه، قلعه‌ی ماست؛ قلعه‌ی قلعه‌ها. جایی که دیروز، امروز و شاید فردا، خانه‌مان باشد. قلعه، باید دری داشته باشد که ندارد، باید محفوظ باشد که نیست؛ باید فرونپاشد که می‌پاشد.

همیشه ناردانه‌ا‌ی هست و کنیزکی و یورش‌های گرانی که از راه می‌رسند و قلعه را غارت می‌کنند و فرو می‌پاشند. همیشه باید سنگ صبوری بود و هفت شب و هفت ماه و هفت سال و هفت هزار سال در انتظار نشست. ما در قلعه زاده شده‌ایم و در قلعه خواهیم مرد.

همیشه سنگ صبوری هست که برایش قصه‌ات را بگویی و گوش‌هایی که قصه را بشنوند و سپس برای همیشه فراموش کنند. مهم نیست که از دیروزی دور صحبت می‌کنیم یا از فردایی آنقدر ناپیدا که بی‌معنا می‌شود و یا از دمی که هر دم از ما می‌گریزد. حدیث ما، حدیث «آتش سبز» است و آتش سبز در هفت حدیث، هفتاد میلیون حدیث را در دل خویش دارد. شاید از همین روست که اصلانی فیلم خود را به این ارگِ سه هزار ساله تقدیم کرد؛ شاهدی بر سه هزار سال زندگی در این مرز و بوم؛ شاهدی فروتن از جنس خاک و خشت؛ شاهدی شکننده شاید به شکنندگیِ عمرش؛ شاهدی ساکت و مغرور که می‌دانست آن روز زمستانی، سرانجام از راه می‌رسد و حدیثی می‌میرد و حدیث دیگری باز زاده می‌شود.

استادی که منتقدانش می‌گویند:«دیگر نباید فیلم بسازد». کاخ و قلعه و حصارها و برجها همه از یک جنس‌اند. آیینه‌ها و لباسها و آدمها و تاریخ همه از یک جنس‌اند؛ افسانه‌ای در کار نیست؛ فیلمی هم آنجا نیست. بینندگان، بیهوده به تماشای فیلمی آمده‌اند که فیلم نیست بلکه خود ِ تاریخ است، در تمام فهم‌ناپذیری و دست‌نایافتنی بودنش. تاریخ‌دانان در پی تاریخ‌اند، فیلمسازان در پی فیلم، افسانه‌پژوهان و اسطوره‌شناسان نیز افسانه و اسطوره می‌جویند، اما هیچ کدامِ اینها، آنجا نیست. جستجو، بیهوده است، آنجا فقط خود تاریخ است، در تجسم یافتنی که هر بار به درونش می‌رویم، تغییر می‌کند و تغییر می‌کنیم. آدمی می‌نویسد: «واقعا نمی‌دانم چرا اساتید بزرگی نظیر محمدرضا اصلانی، اصرار دارند فیلم بسازند؟ شاید اگر این اساتید تنها در کسوت استادی باقی می‌ماندند، برای کشور و جوانان مفیدتر بودند. ای کاش استاد اصلانی همان استاد همیشگی برای تمام علاقمندان سینما باقی بماند.» (بخشی از «نقدی» پیش پا افتاده از آتش سبز).

این مقاله شاید پاسخی نیز به همین باشد که چرا استاد آرام نمی‌گیرد؟ چرا فیلم می‌سازد؟ چرا فیلم نامفهوم می‌سازد؟ چرا باز زبان الکنش، قصد دارد روایتی افسانه‌ای را بازنمایی کند؟ استاد! چرا در خانه نمی‌نشینی و آرام نمی‌گیری؟ مگر نمی‌بینی که همه جا، هر آدمکی بساطی پهن کرده؟ مگر نمی‌بینی دورِ قلعه شلوغ است و «خنزرپنزری‌ها» مشغول فروش اجناس خود هستند و چه خریدارانی که ندارند! مگر نه آنکه بهتر بود قصه را همانگونه که بود می‌ساختی؛ دخترکی زیبا اما نفرین‌شده، همسری نجیب‌زاده اما مرده، قصری سرافراشته، اما در بسته؛ دخترکی در تنهایی قصر و روزهایی که می‌گذرند و حدیث‌هایی که می‌خواند و سوزن‌هایی که از تن مرده بیرون می‌کشد و سرانجام در بختی شوم، کنیزکی از راه می‌رسد و همه چیز را به نام خود تمام می‌کند و خود را به جای دخترک بخت‌برگشته، می‌نشاند و سر و رویش را با جواهرات و جامه‌های زیبا می‌پوشاند، اما سرانجام همان آینه‌های حقیقت‌گو، دروغش را فاش می‌کنند؛ مرده زنده شده و دخترک را باز می‌یابد و همه چیز به خوبی و خوشی پایان می‌یابد.

استاد براستی چرا فیلم می‌سازی؟ چرا قصه‌ای چنین ساده و لذت‌بخش را به هزارتویی بدل می‌کنی که خود نیز در آن گم می‌شوی؟ تازه سخنی از متخصصان دوربین و حرکت و صدا و دیالوگ و … نمی‌گوییم که به خشم خواهیم آوردشان. این چگونه تاریخی است؟ چرا خاموش در گوشه‌ای نمی‌نشینی و دَرسَت را نمی‌دهی و زبان را غلاف نمی‌کنی و همه چیز را پیچیده می‌کنی و این همه جستجوگر تاریخ و افسانه و فیلم و پژوهش را به حیرت در می‌آوری؟ استاد! چرا فیلم می‌سازی؟ مگر نمیدانی که قلعه به هر روی فتح خواهد شد و فرو خواهد ریخت و خنزرپنزرفروش‌های اطرافش هم پیِ کارشان خواهند رفت تا بساط خود را گرد قلعه‌ای دیگر پهن کنند.

فرشته‌ی چشم بسته‌ی خاموش : فرشته‌ی سنگیِ «عدالت» بر دیوار کاخ دادگستری، چه عظمتی دارد و دوربینی که از کالبد آن به بالا می‌خیزد، چه ناتوان است در پشت سر گذاشتنِ سنگها. ما ابتدای فیلمی هستیم که استاد نباید می‌ساخت و صدای زنی که از همسر خود گله می‌کند که همه‌ی آینه‌های خانه را شکسته است و همسری که گله می‌کند که آیا باید در آینه زندگی کرد و یا بیرون آینه؟ و قاضیِ همه جا‌حاضری که از اعماق تاریخ تا امروز روز، باید حکم صادر کند و هیچ حکمی صادر نمی‌کند و دائم در پی پروند‌ه ی بعدی است.

استادی که نمیدانم چرا نباید فیلم بسازد، فیلمی ساخته است. اما این یک فیلم نیست. او قلعه‌ای ساخته است و بهتر بگویم: قلعه‌ای یافته است به وسعت همه تاریخ و همه جهان؛ تنها با یک تفاوت، که اگر کمی از نزدیکتر به آن بنگریم، پی خواهیم برد؛ قلعه‌ی اصلانی تاریخ ماست؛ تاریخ این سرزمین. ناردانه، همه‌ی ما هستیم که حیران به سرنوشتمان خیره مانده‌ایم و دیگری همه ی کنیزکانی هستند که کولیان به ارمغانشان آورده اند و خودمان آنها را بالا کشیده ایم و به قلعه ی نفوذناپذیر خود راهشان داده ایم. کولیانی که سرانجام جایگاه ما را میگیرند و یا گرفته ا ند و اگر آیینه‌ای نبود، هرگز دستشان رو نمی‌شد. قلعه‌ی اصلانی هیچ کجا نیست، اما همه جا هست، در کاخ دادگستری تهران هست، در زمین گرم کرمان هست، در میان سرزمین‌های مغول هست. قلعه‌ی اصلانی در هیچ زمانی نیست و در همه زمان‌ها هست. همین امروز که با قاضی در جلسه‌ی دادگاه، قرار بود محاکمه‌مان کنند، آنروزها که در کرمان کوهی از سرهای بریده، بر پا می‌شد و چشم‌ها را از حدقه بیرون می‌آوردند؛ آن زمان که تشنه در میان بیابانها در پی قطره‌ای آب، قلعه‌ای می‌یافتیم، جایی که جز ناردانه، جز ما، کسی نمی‌توانست درونش راه یابد و آن شاهزاده‌ی مرده ماییم که خود هفت سال و هفت ماه و هفت شب بر سر خود روزه میگیریم و حدیث می‌خوانیم. اما به ناگهان همه چیز را به دست کنیزکی از راه رسیده می‌دهیم، کنیزکی که بهتر از ما، ما را می‌شناسد، بهتر از ما استدلال می‌کند و می‌داند که باید ما را، ناردانه را به سراغ چیزی بفرستد تا سوزن آخر را بیرون بیاورد. سوزن را بیرون می‌آورد، جای ناردانه را ، جای ما را، می‌گیرد و از شاهزاده بی‌خبر همه چیز می‌خواهد و شاهزاده از ما می‌پرسد: پس تو چه می‌خواهی؟ و ناردانه می‌گوید: من هیچ چیز؛ جز یک سنگ صبور و یک آیینه‌ی دق.

 

بخشی از سخنرانی در جلسه نمایش فیلم «آتش سبز» در موسسه فضا، ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، متن کامل در کتابی از طرف این موسسه منتشر می شود. محمد رضا اصلانی عضو شورایعالی انسان شناسی و فرهنگ است.

آخرین ویرایش ۲۵ خرداد ۱۴۰۱