ایران درودی / تکه ای از کتاب در دست انتشار ناصر فکوهی / پاریس: یک فرهنگ عاشقانه
دوستداشتن رمز زندگی است. و چقدر قشنگ است که هم درد است و هم مرهم… نقاش این را میگوید و اشکی داغ بر صورتش جاری میشود. نور، نور، و بازهم نور. همهجا نور نقاشیهایش را پُر کردهاند. زمین و آسمان، ابرها و چشماندازها همه در دسترساند. با رنگهایی آبی و سفید و قرمز. نوری از درون او میجوشد و به آنها حیات میدهد تا بدرخشند. اروپا را در آن عکس قدیمی سیاه و سفید، می بینم: خوشبختی رنگ حضور پدر و مادری را دارد که دستهای دو کودک کوچک را گرفتهاند و خیابانهای یک شهر غریب با لباسهایی که به دورانی دیگر تعلق دارند، قدم میزنند. دیروز ایران هشتادساله شد. دیروز ایران هفتهزارساله شد. و هنوز همان جوان پرشور و خندان پاریس سالهای دانشجویی است. دیروز ایران پنجساله شد. صدای چنگ میآید. صدای آژیر، آتش و ترس مرگ و کودکی که هیچچیز نمیداند جز چهرهی وحشتزدهی اطرافیانش. جز صورت دردناک پدر و مادری که دوستشان دارد. و حالا: کشف کشوری دیگر در شرق. اینجا ایران است جایی که بقیهی عمرش را در آن خواهد گذراند. امروز در پاریس است. از پشت مجسمهی بودا لبخند میزند. میتوانم حضور این دختر پیر شده پاریس را در پشت مجسمههای موزه هنرهای مدرن احساس کنم. پاریس در بسیاری از نقاطش، برای من همین چهرههای فرّار ایرانی هستند که پشت مجسمهها با خندههای بلند مثل فیلم های فلینی می دوند. ایران با عکسهایی باورنکردنی همراه دالی و مالرو و سخنانی سخاوتمندانه و شیرین درباره کارهایش. ایران رگهایی دارد به بلندی لولههای نفت و نفتی به رنگ خون. ایران، ایران را دوست دارد. و خراسان را و چهقدر خوشبخت است که موزهای را در خاکی که دوست دارد برپا میکند. نشسته است. به دوربین نگاه میکند. فرهنگ است. و وجود بانویی دوستداشتنی ازآندست که دوست داریم در رؤیاهای دوردست خود بیابیم. درون یکی از نقاشیهایش قدم میگذاریم. راه باز است. پهنهای بزرگ و فضایی روشن. آسمان پرنور است. میتوان گوشهای نشست و تنها به لبخند ایران نگریست که عمر خود را با خوشبختی گذراند. چقدر زیباست که کسی بتواند دردِ عشق را دوست دارد و سرنوشت خود را با سرنوشت همهی انسانهایی که گرداگردش از دور و نزدیک با کتابهایش. با نقاشیهایش و با فیلمهایش او را از آن خود میدانند، یکی شود. تهران و مشهد، بروکسل، پاریس، ترکیه، ژنو، نیویورک، اصفهان، کرمان، سانفرانسیسکو و… از شهری به شهری در خط زمان به پرواز درمیآید. دیگر خسته نیست. دیگر غمی بر دل ندارد و تنها، عاشق است. در عشق، هم درد است و هم درمان.
شهر ما، چنین چیزهایی هم هست: پاریس: سایه خمیده جوانی ِ درهمشکسته بیکران.