میشل دو سرتو برگردان ناصر فکوهی
در میان متفکران قرن بیستم فرانسه، میشل دوسرتو(Michel de Certeau)، جایگاهی بسیار خاص دارد: جایگاهی که از یک سو در سنتی بسیار رایج در این کشور از سارتر تا فوکو و از لیوتار تا ریکور ومورن و بسیاری دیگر ریشه دارد: شناختی دائرهالمعارفی، با پایههای فلسفی- اجتماعی- تاریخی. ریشههایی روشنگرانه و با عملکردی روشن و قدرتمند در عرصه دفاع از حقوق بشر و ضعیفترین بخشهای جامعه؛ کاری که آنها میتوانستند بی آنکه حاضر باشند خود را اسیر «ایسمها» کنند یا طبقهبندیهای متداول حتی دانشگاهی را بپذیرند، انجام دهند. میدانیم که سارتر و دوبووار تا جایی پیش رفتند که تلاش زیادی برای جای دادن خود در دانشگاه نکردند. سیمون دوبوار بیشتر دوست داشت یک نظریهپرداز و فعال حقوق زنان شناخته شود تا یک فیلسوف؛ و سارتر، بیشتر دوست داشت یک نمایشنامهنویس تلقی شود، تا یک روشنفکر؛ کامو از روشنفکرن بیزار بود و فوتبال را به فلسفه ترجیح میداد و خود را بر صحنه تئاتر، خوشبختترین انسان جهان میپنداشت. اما آنچه در همه این روشنفکران ونویسندگان و هنرمندان نامدار و پرشمار که در فاصله ۱۹۵۰ تا ۱۹۹۰ در فرانسه درخشیدند، صادق بود، نبوغ و دانش گسترده و خارقالعاده آنها بود. با وجود این، برخی از افراد این گروه بزرگ که گاه به ویژه در آمریکا نام «اندیشه فرانسوی» (French Thought) به آنها داده شده، کسانی همچون ادگار مورن، میشل فوکو و میشل دوسرتو ، نوابغی اساتثنایی از لحاظ وسعت و عمق شناخت جهان و پدیدههایش بودند. و در این میان میشل دوسرتو، ویژگی خاصی داشت که کمتر در میان روشنفکران فرانسوی دیده میشد، و آن ریشه عمیق دینی او در مسیحیت (یسوعیان). این امر البته در فرانسه به مثابه اعتقاد شخصی چندان نادر نبود و حتی به مثابه اعتقاد در عمل نیز از جمله در روشنفکرانی چون امانوئل مونیه و یا در یهودیت امانوئل لویناس، یا در خارج از فرانسه نمونههای گویایی چون ایوان ایلیچ اتریشی دیده می شوند. اما در نزد میشل دوسرتو، ما نه صرفا باتاثیر اعتقاد بر اندیشه اجتماعی یا فلسفی بلکه با دانش عمیقی الهیاتی و تلاش برای تلفیق آن با حوزههای کاربردی روبرو هستیم: با همان عمق در تاریخ، در فلسفه، در علم اخلاق، و در علومی مدرن همچون جامعهشناسی شهری. پیچیدگی اندیشه بین رشتهای دوسرتو را میتوان در کتاب مهم و تاریخی او «ابداع روزمرگی» دید که به سختی قابل ترجمه به هر زبان دیگری است: و اشتباه نکنیم سخن نه صرفا حاصل زبان ویژه او که از زبان برخی از معاصرانش همچون بوردیو ساده تر بود، بلکه به دلیل پیچیدگی ِ واقعی و کاملا غیر تصنعی، اندیشههایش است که به سادگی همچون پرندهای هوشمند میتوانند شاخههای علمی گوناگون از تاریخ و فلسفه و اخلاق و الهیات و جامعهشناسی به یکدیگر پرواز و آنها را با شیوایی و ژرفایی حقیقی در زمان حال و در مسائل کاربردی، به یکدیگر پیوند دهند. متن زیر بخشی از یکی از زیباترین گفتگوهای میشل دو سرتو در دهه ۱۹۷۰ است که در آن به موضوعی به ظاهر بسیار الهیاتی «فرشتهشناسی» (angelology) میپردازد اما میتواند به سرعت نشان دهد که چگونه فرشته از شاعرانی چون مالارمه و بودلر تا فیلسوفانی چون بنیامین، حضوری پیوسته در اندیشه انسان نسبت به خود، یا یک انسانشناسی که پایهای مستحکم از دیدگاه وی برای خداشناسی نیز دارد، باشد. اگر ما با دقت لازم متن را بخوانیم متوجه میشویم که چگونه مفاهیم عمیق ِ الهیاتی که قدیمیترین شکل اندیشه در تمام نظامهای فکری انسانی بودهاند، میتوانند به ما در شناخت پیشرفتهترین اشکال زیست انسانی و روابط میان انسانها، همچون روابط میان انسانها با سایر موجودات زنده و بیجان به او یاری رسانند. میشل دوسرتو در ایران چندان شناخته شده نیست و این اغلب به دلیل مشکل بودن متونی است که ترجمه آنها به فارسی اولا کاری بسیار بسیار مشکل است و ثانیا نیاز به زمان و فراغت خاطری دارد که نبود کپی رایت آن را فراهم نمی کنند و بهررو این شماره مجله آزما فرصتی فراهم کرد که این گفتار میشل دو سرتو را که از نوار پیاده شده به خدمت خوانندگان تقدیم کنیم. دو سرتو در این نوار به دلیل شفاهیبودن گفتارش، با سادگی و شفافیت بیشتری سخن میگوید و همین شانس ما را برای شناخت یکی از بزرگترین متفکران قرن بیستم چهان بیشتر میکند. ن.ف
فرشتگان همیشه بال نداشتهاند. در آغاز مسیحیت، فرشتگان را بدون بال توصیف می کردند و به آنها «فرشتگان زمینی» (apterre) گفته میشد. برخی از عرفای بزرگ به این گمان بودند که فرشتگان نباید بال میداشتند. با وجود این ما سنتی بسیار گسترده نیز از باور به فرشتگان بالدار داشتهایم. و از این نقطه نظر میتوانیم به مجموعه بزرگی از نقاشیها اشاره کنیم که در آنها فرشتگان پیروز و اشکال باستانی را با بالهایشان نشان به تصویر آوردهاند. حتی در دورانی از تاریخ غرب، فرشتگان بیش از هر چیز به دلیل داشتن بالهایشان اهمیت داشتند. برای نمونه در نزد استفن مالارمه، شاعر فرانسوی، که به بالهای فرشتگان علاقمند بود و نه به خودشان.
یکی از نخستین تناقضنماییهایی (پارادوکسهایی) که در مورد فرشتگان میتوانیم به آن اشاره کنیم، رابطه آنها با شماره و عدد است. در نخستین متن در سنت ِ انجیلی یعنی در آخرالزمان(آپوکالیپس) ما شاهد بیان اعدادی حیرتانگیز هستیم. اعدادی بسیار بیشتر از شمار جمعیت جهان به صورتی که در آن دوران فرض میشده است: گفته میشد که دویست میلیون فرشته وجود دارد و این رقم دائما افزایش مییافت. برای نمونه در قرن هفدهم که حساب و ریاضیات بسیار پرطرفدار بودند کسانی چون شات و دیگدانشمندانی بودند که تلاش داشتند تعداد فرشتگان را محاسبه کنند. و به ارقامی شگفتآور میرسیدند مثلا گفته میشد تعداد فرشتگان ده به توان شصت و دو است. اما آنچه اهمیت دارد، این است که دقیقا این رویکرد را کنار بگذاریم و به موضوعی دیگر توجه کنیم که به رابطه فرشته و «امر مفرد» و «امر خاص» مربوط میشود. در اینجا میتوانیم بگوییم ما به چیزی میرسیم که ما را در رده زندگی روزمره قرار میدهد: تعداد بیشمار ِ فرشتگان «منفرد» یا خاص: همان فرشتهوار که میبینیم در سنتهای یهودی و مسیحی و اسلامی ظاهر میشوند. اینها فرشتهوار هستند که با ظاهر و ناپدید شدنشان، «سخن» را به گسست میکشانند: البته بیشتر با ناپدید شدنشان تا با ظاهرشدن و به خصوص با عدم قاطعیتی که در وجود آنها هست. فرشته به نام «دیگری» سخن میگوید، او نوعی «بازی» است در همان حال که بازی نیست. او سخن دیگری را بر زبان میآورد و بنابراین نوعی عدم قطعیت به شمار میآید که وجود خود او را به زیر سئوال میبرد به عبارت دیگر در تجربه اولیه فرشته، «گفتار» بر «وجود» برتری دارد. اما رفته رفته نوعی کیهانشناسی، شکل میگیرد. کیهان، شکل پیدا میکند و بدین ترتیب، پهنهای به وجود میآید که در آن فرشتگان به معنایی واسطه میان انسانها و خداوند تبدیل میشوند. در این زمان، یعنی از پایان دوران انجیلی تا آغاز دوران اسکندریه (آلکساندری – اسکندری) با شخصیتهایی چون فیلون ِ اسکندریه و دنی آپولوژین و دیگران ما با نوعی سلسله مراتب ِ تا اندازهای نظامی در میان فرشتگان سروکار پیدا میکنیم که در آن نُه رده اساسی وجود داشت که در هرکدام باز هم رده بندیهایی را می دیدیم و ما در اینجا میتوانیم بگوییم یک کیهانشناسی فرشتهوار شکل میگیرد که هم در قرون وسطای اسلام آن را میبینیم و هم در قرون وسطای مسیحی. فکر میکنم که مسئله اصلی در اینجا دادن یک جایگاه وجودی به فرشتگان بوده است. اما در این چشمانداز، امر متناقضنما در آن است که ما نمیتوانستیم «سخنی» داشته باشیم، بدون آنکه «وجودی سخنگو» وجود داشته باشد. بنابراین ابتدا لازم بود «وجود» در نظر گرفته میشد تا سپس میتوانستیم «سخن» ِ این وجود، را استنتاج کنیم. به عبارت دیگر، باید ابتدا فرشته را «صامت» در نظر میگرفتیم، همچون وجودی که ابتدا ساکت است و سپس به بیان در میآید، آواز میخواند یا نمیخواند، و امر متناقضنما، این امر هذیانگونه و در همان حال ریاضیوار، در آن بود که ابتدا باید فرشتگان را ردهبندی سلسلهمراتبی قرار میدادند و مشخص میکردند که کدام فرشته چه کاری میتواند بکند یا نکند، یا آیا چیزی بگوید یا نگوید؟ برای نمونه در این سلسلهمراتب متافیزیک، ما فرشتهوار را داریم که ستارگان را به حرکت در میآورند و به پیش میبردند و در قرن شانزده، بدل به شاخصی برای نظم یافتن پدیده اخترشناسی شدند. همان طور که در آن زمان گفته میشد: فرشتگان هستند که نظم اجتماعی را حفظ میکردند و این کار را به عنوان فرشته نگهبان آدمها انجام میدهند و هر کسی را در جای خودش مینشانند و به او یادآوری میکنند، کیست؟
فرشته نگهبان، فرشتهای خاص است که موضوع پژوهشهای بسیاری بوده و میتوان او را به نوعی همزاد افراد تشبیه کرد: برای هر فردی یک فرشته نگهبان در نظر گرفته میشد؛ گاه نیز دو فرشته نگهبان، یکی خوب و دیگری بد. در الهیات قرون وسطا برای مثال در نزد آکویناس مشخصه تمایزفرشته، روشنگریاش بود: فرشته بود که انسان را نسبت به موقعیت او، آگاه میکرد و سبب میشد خود را بشناسد. بهر حال، ما با یک همزاد سروکار داریم. این همزاد، همچون یک سایه، همچون لایه یا صحنهای دیگر از زندگی فرد، همان مفهومی که در روانکاوی از این مفهوم فهمیده میشود، را میتوان در دو قالب تقریبا متضاد در نظر گرفت: یکی در قالب فراخواندن فرد به نظم و جایگاهش، یادآوری آن چیزهایی که او وظیفه انجامشان را دارد؛ همه چیزهایی که به موقعیت و به جایگاه و روابطش در جامعه مربوط میشوند. در این معنا، کارکرد فرشته، یادآوری نظم در معنای دقیق این واژه است، نوعی وجدان اخلاقی مربوط به اخلاق. اما از سوی دیگر ما با نوعی دخالت فرشته نگهبان سروکار داریم که میتوان آن را در جهت مقابل در نظر آورد: بدین معنا، فرشته روزنهای است که فرد میتواند از وجود خود بگریزد، کاری که ممکن است حتی بدون خودآگاهی او در آنچه دروجودش ظاهر شده، انجام بگیرد.
از این لحاظ بوده که من فرشته را در تحلیلی تبارشناختی قرار دادهام . همان طور که در تحلیل نامها، مثلا نام پدری، ما به ریشههای واژگان، ریشههای باستانی لاتین باز میگردیم. در اینجا ریشهشناسی اصلی است که به مثابه گریزی به منشائی ناشناخته عمل میکند. گریز از آنچه هستیم به سوی گذشتهای دوردست که نسبت به موقعیت کنونی یک اثر خیالین ایجاد میکند؛ همچون شبحی که در خانه سرگران است. در این کارکرد فرشتهوار یک امر خیال برانگیز وجود دارد که هم به آنچه فرد هست مربوط میشود و هم ناخودآگاهانه به آنچه برای او ناشناخته و پنهان است و از این نظر فرشته پنجرهای را میگشاید، یا کارکردی خیالبرانگیز دارد و این دقیقا با کارکرد پیشین، متضاد است: اینجا فرشته، فرد را به باقی ماندن در نقش خودش فرا نمیخواند بلکه اورا به سوی «دیگری» [و «دیگر بودگی»] دعوت میکند. بدین ترتیب کارکرد اول از جنسی جزماندیشنانه (دگماتیک) است و کارکرد دوم از جنسی شاعرانه. و اگر خواسته باشیم مسائل را از نقطه نظر تاریخی، طبقهبندی کنیم، میتوانیم به طور کلی بگوییم که حرکت، در گذار از یک فرشته سخنگو، یا صدادار و موسیقیدان به فرشتهای نویسنده انجام میشوند . اما این مطلقا نادرست است زیرا برای مثال ما در انجیل فرشتهای را میبینیم قلم به دست، که جعبه دوات خود را به کمرش بسته و بر بدن برخی از ساکنان بابل که گناهی ندارند، زیرا رنج کشیدهاند، علامت صلیب ترسیم میکند. بهر حال به صورت کلی میتوانیم بگوییم که باور بر آن است که فرشته سخن میگوید یا فرشته یک صدا است و یک موسیقی. بنابراین در ابتدا ما با مرحلهای آوایی سروکار داریم که در آن اصل، صدا است یعنی فرشته در این زمان به ما یادآوری میکند که صدا وجود دارد، که سخن وجود دارد که کسی سخن میگوید و به زبانی موجزتر میتوانیم بگوییم فرشته به ما میگوید که چیزی برای گفتن وجود دارد. به گونهای موسیقیوار. و سپس از قرن سیزدهم، از سن فرانسوا داسیس، گونهای خلسه مذهبی (Transverbation) فرشتهوار داریم که فرشته دیگر سخنگو و صدادار یا موسیقینواز نیست بلکه در ردهای نوشتاری قرار میگیرد و ما این را تا سانتا ترسا داویلا (Sainte Térése d’Avila )داریم و حتی پس از او، ما فرشتگانی میبینیم با تیری که قلب را شکافتهاند، بدن را خالکوبی میکنند یا بر آن نشانههای نوشتاری بر جای میگذارند و این نشانهها از سویی گویای ناپیدا شدن آنها نیز هستند.
ما تجربه دیگری هم از فرشتگان داریم: باز هم در برخی از متون سن فرانسوا داسیس (Saint François d’Assise)که میگوید با از میان رفتن دیدن است که نوشتار بر بدن ظاهر میشود، به همان میزان که بدن نشانه میخورد و بر آن ترسیم میشود، رفتهرفته فرشته ناپدید میگردد و از میان رفتن و ناپدید شدن فرشته، دقیقا با همین پایداری نوشتار انطباق دارد، نوشتار یک نیستی و این نوشتار، گونهای یادگار برای سوگواری [فرشتگان] از دست رفتهمان است، گونهای شهادت وصیتبار بر آنکه رفته است. در اینجا یک گسست وجود دارد، بین حضور فرشتهوار و ترسیمی که بر بدنمان انجام شده و از این نقطه نظر ما یک تجربه دیگر از فرشتگان نیز داریم. اما به طورکلی با فراز و فرودهایی چند، میتوانیم به دو گونه فرشته برسیم: فرشته ، آوازهخوان و فرشته نگارنده. در نزد ژاکوبو مسئله ، مسنله شیوه که اصل – یعنی نوعی خشونت اولیه، نوعی حشم آغازگر است – رفتهرفته کالبد می یابد و در نهایت فرشته در قالب اصل بیان یا گونهای آینه ظاهر میشود: چیزی مثل یک بیان آرامش بخش، چیزی که آن خشم آغازین خود را می شناسد، باز می یابد و می آموزد که خود را بازشناسد: او در نزد عرفای مسیحی موجودی است که از خلال آن، آن میل آغازین به خشونت و خشم اولیه که همه چیز با آن شروع میشود، میتواند خود را به زبان بدل کند: فرشته به اصل خود، زبان تبدیل میشود؛ همانگونه که در نزد ما، یک میل تبدیل به واژگان میشود. در نظر آنان فرشته، خلسهای است از خشم الهی است و نه خشم ما، و این هم درست است که هدف همه موجودات آن است که زبان ِ طبیعت الهی باشند. از این رو هر انسانی باید به گونهای به فرشتهای تبدیل شود و به نوعی چون انسان مادی است و یک کالبد دارد او میتواند خداوند را در زبانی باز هم واقعیتر از فرشتگان به بیان آورد. به عبارت دیگر مادّیت انسانها خود امکان میدهد که بتوانند کارکرد فرشتهوار داشته باشند، یعنی کارکرد خلاقیت زبان و در در حدی بیشتر از فرشتگان، هرچند برای این کار انسانها نیاز به خلوصی ناب دارند تا بتوانند هوسهای خاص خود را به کنار بگذارند و تبدیل به زبانی ناب، به کالبدی خالص از خشم آغازین گردند، یا میل الهی در سرمنشاء [عالم] . همانگونه که شاعری آلمانی و عارف مسلک، پنجاه سال پس از عرفای مسیحی در اندیشههایش طرح میکرد، مسئله جزمگرایی در این موضوع نیست، و پزسش آن نیست که چگونه جهان از خداوند منشاء گرفته است برعکس مسئله آن است که چگونه انسان به خداوند دست مییابد: این رویکردی است که من معنوی و استعلایی می نامم و در نزد عرفای مسیخی به نظرم چیزی وجود دارد که شاید بتوانم بگویم یک میل نیچهای است و به دلیل آن که می خواهند همه مراحلی که میان انسان و خداوند وجود دارند را طی کنند و پشت سر بگذارند و این تمایل است که آثار آنان را به شاعرانهای عظیم در میل و اراده، تبدیل میکند: میلی که در نهایت هرگز به تحقق در نمیآید – اما این شاعرانه به اراده با فرشته رودروست و این یک رودررویی که ناگزیرست زیرا مرحله ای را میسازد که باید به آن رسید اما از آن گذر کرد، این مرحلهای فرشتهوار است، اراده ای که باید همه چیز را پشت سر بگذارد. در نزد چنین شاعرانی عرفانی ما با شاعرانههایی پرشور روبرو هستیم که گویای ارادهای قدرتمند در انسان هستند، ارادهای مطلق که بنابراین به هیچ وجه اراده فرشتگان نمیتواند آن را مهار کند، ارادهای که با هیچ چیز ارضا نمیشود. بنابراین در برخی از اشعارو متون زیاد بر میخوریم که تا اندازهای از ارزش فرشتگان میکاهند ، زیرا انسان باید (در راه رسیدن به خدواوند) آنها را پشت سر بگذارد.
اشارهای به والتر بنیامین و مفهوم فرشته بکنم: می دانیم که والتر بنیامین حتی برخی از آثار خود را مثل آنگلوس، آنگلوس نووس، در تمام عمر خود شیفته موضوع فرشتگان بود. و همیشه همراه خودش آن طرح معروف پل کله (آنگلوس نووس) که یک فرشته با سر یک گاو را نشان می داد حمل میکرد. و همین گونه از فرشته بود که در همان دوره برای شعرایی چون آپولینر نیز جالب توجه بودند. فرشتگان با بالهایشان که فرشتههایی متعارف به حساب میآمدند. ما در نزد بنیامین با دو متن خارق العاده درباره فرشتگان روبرو هستیم . یکی از آنها به زندگی خودش مربوط میشد: گونهای فرشته نگهبانش. این متن را بنیامین زمانی که بیمار بود و در جزیر ه ایبیتزا» (اسپانیا) اقامت داشت در ۱۹۳۲ نوشته بود. متن دیگری هم هست که بنیامین در طول جنگ نوشته است درست پس از انعقاد معاهده آلمان و شوروی که به نظر او یک خیانت بزرگ تاریخی بود و در این متن او فرشته را در رابطه با ملت قرار میدهد، فرشته به مثابه نماینده، یا فرشته تاریخ به میان میآید . در هر دو مورد به نظر والتر بنیامین رشته موجودی نیست به چشم بیاید یا ظاهر شود بنابراین به آن به مثابه نوعی تظاهر رمزآمیز خداوند در نزد انسان نگاه نمی کرد بلکه برعکس به فرشته به مثابه چیزی مینگریست که در حال عزیمت و ترک کردن او و ناپدید شدن است . من ابتدا به متن دوم می پردازم یعنی متنی که به تاریخ مربوط می شود و به نظریه فلسفه تاریخ بنیامین مربوط می شود. او می گوید فرشته ما را ترک می کند ، به گونه ای با بادی که از راه می رسد و در بال هایش میافتد کشیده شده و می رود و از تاریخ که دیگر چیزی حز انباشت شدن عناصر هولناک است می گریزد ، بدین ترتیب ناپدید شدن فرشته در نظر والتر بنیامین معادلی است برای از میان رفتن امیدی که میتوان به پیشرفت بشریت داشت، پیشرفتی که در سراشیب سقوط به خرابهای بتدیل میشود. به عبارت دیگر، همان طور که فرشته ناپذید میشود، هر امیدی به تاریخ، به مثابه حاملی برای پیشرفت از دست می رود. آنچه در این متن کاملا برجسته است، ناپدید شدن و از دست رفتن فرشته است. و البه ما فرشته را در متن اول که برای بنیامین یک فرشته شخصی است، نیز داریم که این امر به رابطه بنیامین با خویش مربوط می شود. به نوعی مشخصه است از تحلیل رفتن و نابودی هستی خود او . میدانیم که ما روایتی قدیمی داریم که بنیامین نیز آن را ادامه میدهد؛ روایتی که در تلموذ و یا تفسیر خاخامی تلموذ میخوانیم و بنابر آن خداوند هر روز صبح گونهای تازه از فرشته میآفرید که در غروب از میان میرفت همچون حشرات کوچکی که به آنها حشرات یک روزه میگویند، چند ساعتی جنب و جوش دارند و می درخشتند و سپس از میان میروند. بنیامین در این روایت به نوعی زندگی خود را می بیند و فرشته ای را موجودی در نظر می گیرد که هویت او ، نام او را به وی به مثابه چیزهایی که ناپدید و نابود می شوند یادآوری می کند حتی نام وی ، چیزی نیست جز همزادی از او که باید از میان برود ، او نباید هویتی داشته باشد، نباید ثباتی داشته باشد، و دائما باید به سوی نابودی و نیستی پیش برود. من فکر میکنم فرشته، همواره درون ادبیات ارزشمند جهان موثر بوده است، چه به مثابه نوعی تجربه که به بیان در میآید، چه به مثابه خراشهایی که بر سطح صاف و یکدست جهان کشیده میشوند. فرشته در آن واحد هم اشارهای است به یک امر غریب، درون موقعیتی هنجارمند و هم نوعی گذر و زیر پا گذاشتن سلسله مراتب اشیاء و موجودات و در همین حال فرشته، گویای غرابت سخن در برابر نظم اشیاء است. یکی از اندیشمندان دغدغه آن را دارد که فرشته کسی است که سخن میگوید، کسی که درسخن به دنبال «تخطی» و گذشتن از مرزها است، چیزی حیرتانگیز، از این لحاظ باید به نقش فزاینده فرشته در شعر توجه داشت؛ یعنی نوعی مشروعیت بخشیدن به آنچه در زندگی روزمره به صورت پیوسته وجود دارد، همه این هزاران و هزاران لحظهای که اساسا باید آنها را فرشتهوار به حساب آورد. فرشته موقعیتی دارای زاویه با موقعیتهای متعارف و کسی که در مقابل قوانین و چیزها، ساکت نمیماند و گزارههای خود را پیش مینهد و همین طور، غریب، ناشناخته، ناپایدار، غیرقابل تعریف، در یک کلام فرشته همان خیالپردازی روزمره است، زیرا به سخن پیوند خورده است. من به هیج وجه اعتقاد ندارم که فردی دانشمند این تجربه را نیازموده باشد: البته این تجربه را وارد گفتمان خود نمیکند، زیرا گفتمان او باید مجموعه نظاممند از نتایج منسجم پژوهشهای او باشد، اما در خود ِ تجربه پژوهش مثلا در افکاری که گاه و بیگاه به ذهنش میرسد، حواسپرتیها و این و سو آن سو رفتن اندیشهاش، در جهشهای پنهانی در فکرش اتفاق میافتد. در این مواقع است که ما میتوانیم اثراتی از زمانهای فرشتهوار بیابیم که در زمانی در گذشته تلاش میشد روی دادن آنها را با ظاهر شدن یک موجود بیان کنند، مسئله اساسی در مورد فرشته یا امر فرشتهوار این نیست که او یک موجود است (یا نیست) بلکه این است که تجربهای دور از دسترس است و من فکر میکنم امروز ما میتوانیم در زندگی روزمره خود فرشته را با این صحنه مقایسه کنیم که به وسواسی پیوسته برای والتر بنیامین تبدیل شده بود، همچون شعری از بودلر، و آن، نگاه یک زن رهگذر، این ضربه تکاندهنده اما غیرقابل نگهداری و به سرعت ناپدید شونده که رودررو شدن با چیزی است که به ما میگوید درون گفتمان ما وارد نخواهد شد.
توضیحات:
این متن از یک ویدیو به زبان فرانسوی با عنوان «فرشته و زبان » ترجمه شده است. آدرس ویدیو:
چند اسم خاص مربوط به عرفای قرون وسطا که تاثیری در بحث میشل دو سرتو تاثیری نداشتند و در نوار به وضوح کامل قابل تشخیص نبودند حذف شدند. ن.ف.
برای مطالعه بیشتر درباره میشل دو سرتو و فرشته نگاه کنید به مقاله زیر:
Histoire, lecture, divination : Michel de Certeau et l’ange de l’histoire, Muriel Pic, Université de Berne, 2017, https://www.fabula.org/colloques/document4666.php