تاریخ معاصر ایران در فرایندی قرار میگیرد که جهان در آن شاهد چرخش بزرگی از نظامهای استعماری به نظامهای مبتنی دولت- ملتها در جهان سوم نیز هستیم: این نظامها یا به دست خود استعمارگران پیشین به وجود میآیند (همچون اغلب کشورهای عربی منطقه خاور میانه)، یا در ترکیبی از جنبشهای آزادیبخش میانهرو و سیاستهای استعماری (مثل هند و پاکستان و ایران)، یا ترکیبی از جنبشهای آزادیبخش تندروی راست و چپ و سیاستهای استعماری (همچون آسیای شرقی و جنوبشرقی) و غیره. در همه موارد نیز ما در کنار قدرتهای استعماری، شاهد دخالت نیروهای پرتوان دو ابرقدرت جدید جهان یعنی آمریکا و شوروی نیز، پس از جنگ جهانی دوم هستیم. روند تحول اکثر این کشورها در صد سال اخیر از یک شبه دموکراسی اولیه و توهمآمیز به سوی نظامهای اقتدارگرا، پوپولیست و به دور از فرهنگ بوده است؛ در حالی که سردمدران نظامهای اجتماعی و سیاسیشان، گویی در سیارهای دیگر زندگی میکنند، در روند جهانی شدن ِ رسانهای و کالایی، ذهنیتهایی عجیب را حمل میکردهاند و نتیجه نهایی در حال حاضر و در چشماندازی که نمیتوان گفت پایانش در چه زمانی فرا میرسد، تبدیل فرایند جهانیشدن – که امری مدیریتی فناورانه تصور میشد – به یک آشوب عمومی در دنیا است که بیش و پیش از هرچیز امری اجتماعی – فرهنگی به حساب میآید: زمین لرزههایی بزرگ که به صورتی متناقض، کانونهای اصلیشان، مرکزگریز هستند و در پیرامون (کشورهای در حال توسعه) قرار داشتهاند و اثرات ثانویهشان، مرکزگرا هستند و در امواجی به طرف نقاط درونی (کشورهای توسعهیافته) حرکت کردهاند. آنچه در زیر میآید، یک نگاه کلانآسیبشناختی از مهمترین توهماتی است که به نظر من میتوان در فرهنگ ایرانی –به صورتی کاملا نسبی و در پهنههای مشترک آن از لحاظ مشخصات سنی و فرهنگی و زبانی – مشاهده کرد و بنابراین شامل استثناهای بیشمار نمیشود. و البته این گونه توهمات که در این پرونده نیز با عنوان دروغهای بزرگ مطرح شدهاند، عموما باورهایی بزرگ را میسازند که لزوما حتی باورهای اکثریت نیز نیستند، اما درست مثل یک غلط رایج زبانی، جا افتادهاند. به همین دلیل بوده است که در این یادداشت، من تعمدا از واژههای کمابیش مبهم «افراد» یا «کنشگران» به جای واژگان همان اندازه مبهم اما نادرستتر (در موضوعی که از آن سخن میگوییم) یعنی «مردم» یا «ایرانیان» استفاده کردهام. آسیبهایی که از آنها نام میبریم، به صورت بینهایت پیچیدهای در جامعه، در شهرها و روستاها، در مناطق مختلف و هویتهای گوناگون و زبانهای مختلف ما و در زمانهای متکثر ما انتشار یافتهاند و در یک تخلیل دقیق و موشکافانه و در قالبی دیگر، بیشک باید آنها را در مرحله نخست در ساختارهای زمانی – مکانی مشخصشان مورد تحلیل قرار داد و سپس به هرگونه نتیجهگیری رسید. از این رو، خواننده باید دقت داشته باشد که در هیچ یک از این توهمات قصد ما «تعمیم» در هیچ یک از مفاهیم زمامی مکانی آن نیست بلکه در چارچوب یک بحث «تشخیص» (Diagnosis) آسیبشناختی باقی میمانیم.
با این مقدمه، ده توهم بزرگ، از میان تعداد شاید بسیار بیشتر دیگر، که به نظر ما به مثابه آسیبهای خطرناک فرهنگی در صد سال اخیر جامعه ایران را به صورتها و در ابعاد و موقعیتها و با عمقهای مختلف تهدید کردهاند، این موارد هستند:
۱- توهم توطئه: در این توهم، افراد بیشتر از آنکه به دنبال «واقعیت»ها و «اسناد» و وارسی آنها باشند تا موضوعی را درک کنند و اصولا این موارد و «درک» و «شناخت» برایشان جذابیت داشته باشد، در پی روایتهای توطئهآمیزی هستند که به آنها امکان دهد با «کشف» یک «مورد مشکوک»، به سرعت به سمت «قضاوت» درباره موضوع و کنشگران و موقعیتها بروند. البته این آسیب، در بسیاری از فرهنگها با عنوان «نظریههای توطئه» (Conspiracy Theories) شناخته شده است. اما به نظر میرسد در فرهنگ عمومی کنشگران اجتماعی ما، آمادگی بیشتری برای آن وجود دارد. از این آسیب با عنوان «دائیجان ناپلئونیسم» هم یاد شده همانطور که اغلب افراد اصطلاح «همه چیز زیر سر انگلیسیها است» را شنیده و نوعی قرابت با آن احساس میکنند. اما ابعاد این توهم بسیار فراتر از حوزه سیاسی میرود و میتواند شامل هر رویدادی بشود. یعنی هربار اتفاقی میافتد (به ویژه در خوزه مرموزتر سیاسی) افراد بلافاصله چندین روایت توطئه از آن درست میکنند و شایعه میسازند و بر آن اساس شروع به «بحث» و درباره صدور «رای» یا قضاوت به نحوی که میخواهند میکنند. و از این لحاظ اغلب آنچه حرفهای افرادی با کمترین سرمایه اجتماعی و تحصیلی و فرهنگی را از «گفتمان» به ظاهر روشنفکرترین و تحصیلکردهترین افراد جدا میکند، بیشتر از آنکه در شکل و محتوای ِ عمیق آنها باشد، در شکل ظاهری و زیباسازی شده آنهاست.
۲- توهم خودکوچکبینی: این توهم در مطالعات پسا استعماری (Post-Colonial Studies) از فرانتس فانون تا امه سزر و از ادوارد سعید تا کورنل وست، به صورت گسترده مورد مطالعه قرار گرفته و در فرهنگهای جهان سومی بسیار رایج و در فرهنگ ما نیز به مثابه یک دروغ بزرگ و یک ذهنیت خطرناک جاری است. این توهم را میتوان در نمونه عامیانهاش در تکرار برخی از عبارتهای ادبی مثل «از ماست که بر ماست»، «خلایق هر چه لایق»، و اصطلاحات و استدلالهایی از این دست دید و نمونه «دانشگاهی» و «روشنفکرانه»اش را هم در ادبیات ِ «ما چگونه ما شدیم؟» «چرا ما، ما شدیم؟» یا «چرا ما، ما هستیم؟»، «زوال اندیشه» و غیره. این امر به روشنی نوعی تحقیر خویش است که هدف از آن، عموما هدفی ایدئولوژیک و دامن زدن به یک توهم جدید است. برای نمونه نفی نظامهای دخالتگر استعماری و پسا استعماری و یا دامن زدن به اندیشههای ناسیونالیستی و غیره. نادرست بودن این توهم را بروشنی میتوان در توهم دقیقا متقابلی دید که گاه به وسیله همان افرادی تبلیغ میشود که توهم اول را نمایندگی میکنند.
۳- توهم خودبزرگبینی: این توهم را میتوان در چارچوب دیالکتیک «ارباب / برده» هگلی و همه اشکال دیگر نظری آن که در این زمینه وجود دارد، دید. یا حتی رویکردهای روانکاوانه نسبت به رفتارهای سادومازوخیستی و یا رویکردهای روانشناسانه توضیح درباره «خودشیفتگی» (Narcissism) یا «عقده حقارت»(Inferiority Complex).. فانون که خود یک روانپزشک بود، به صورت گستردهای دراین موضوع در کتاب «پوست سیاه، صورتکهای سفید» (۱۹۵۲) بحث کرده است و البته ادوارد سعید در «شرقشناسی»(۱۹۷۸). به همین دلیل نیز گفتیم که خودکوچکبینی و خودبزرگبینی به صورتی آینهوار با یکدیگر وارد تعامل میشوند. برخی از کنشگران ایرانی، و گاه حتی کنشگرانی واحد در موقعیتهایی متفاوت، هم یک «خود» ِ خیالین را بسیار حقیر و قابل محکومکردن و شایسته بدترین ِ وضعیتها میدانند و بنابراین از موقعیتهای تاریخی اجتماعی نامناسب خویش، وضعیتهایی مازوخیستی میسازند که در آنها درد ِ حقارت، تبدیل به یک بازی لذت بخش شود و هم در همان حال، باز از یک «خود» خیالین دیگر، قهرمانهایی میسازند که جهان را در دست دارند؛ اسطورههایی همچون: «ایرانیها باهوشترین مردم جهان یا باهوشترین و موفقترین مهاجران آمریکا هستند»،«سازمان فضایی ناسا در آمریکا در دست ایرانیان است»، «بزرگترین شرکتهای موفق آمریکایی را ایرانیان مدیریت میکنند»، «پسر جوان ایرانی بزودی شاید نخست وزیر بریتانیا بشود» یا «دانشمند ایرانی بزودی شاید رئیس جمهور آلمان بشود». همه این اسطورهها البته ممکن است رگههایی در واقعیت هم داشته باشند که به صورت توهم آمیز تعبیر شدهاند: برای نمونه، در دو مورد اخیر، اشاره به سیاستمدار بریتانیایی ایرانی الاصل «علی میلانی» و به نویسنده آلمانی ایرانی تبار«نوید کرمانی» یوده است.
۴- توهم گذشته طلایی: بندیکت آندرسون انسانشناس بریتانیایی بهتر از هر کسی در کتاب کلاسیک خود «جماعتهای خیالین»(۱۹۸۳) نشان داده است که چگونه دولت- ملتهای قرن نوزدهمی برای خود یک تاریخ جعل میکنند تا بتوانند فرایند دولتسازی و به ویژه ملتسازی را عمدتا از خلال تخیل رومانتیک و ادبی و سپس البته از خلال آموزش عمومی به وجود بیاورند. برای کنشگران ایرانی نیز – که پیش از تصویب مجلس شورای ملی در سال ۱۳۰۴ – اصولا زمانی جز زمان کشاورزی و فصلهای داشت و برداشت و ساعات توزیع آب و غیره را نمیشناختند، یکباره و البته بر اساس رجوع به گذشتهها به تقویم جلالی و منابعی که میتوانست تا هزاران سال پیش برای یافتنشان به عقب بازگشت، صاخب تقویمی جدید و رویکردی تازه به زمان شدند، و چنان مفهوم «ایرانی» بودن به ظاهر برایشان «جا افتاد» که تصور کردند همواره «خون ملی» در رگهایشان میجوشیده. آن هم در شرایطی که در هیچ کجای دیگر جهان چنین چیزی وجود نداشته است. شدت توهم به حدی بالا بوده و هست که حتی برخی از اساتید ایرانی خارج از کشور نیز وقتی وارد مبحث ملیت میشوند تمایل دارند «ابداعی بودن مفهوم تاریخ ملی» را برای همه جهان (جز چند استثنا) بپذیرند به جز برای ایران، که آن را یک تافته جدا بافته فرض میکنند. از دل این توهم، صد البته، صدها و بلکه هزاران توهم دیگر بیرون میآید: از جمله «میهن پرستی» مبالغهآمیز ایرانیان، اصالت نژاد و زبان آنها، و این در شرایطی که در پشت سر هر سفارت خانهای هزاران ایرانی برای گریز از کشور صف کشیدهاند و یا در خیابانهای غربت به محض اینکه ایرانیان به یکدیگر میرسند صدایشان را پایین میآورند و راهشان را کج میکنند تا با «هموطنان» نزدیک نشوند. یا اسطورهای دیگر و خاصل این توهم: دروغگویی «توطئهآمیز» یونانیان درباره ایران باستان؛ اینکه میبینیم یک دانشمندی ایرانی و بسیار قابل احترام سالها وقت میگذارد که در چندین و چند جلدی ثابت کند چرا یونانیان دروغگو بودهاند و ایرانیان شکوه و جلالی خیره کننده داشتهاند که البته ابدا در محافل علمی جهان جدی گرفته نمیشود و بزرگترین متخصصان هخامنشی در همان حال، بزرگترین متخصصان یونان عصر آلکساندر(اسکندر) نیز هستند یا متخصصان زبانهای آرامی و ارمنی و غیره (که منابع تقریبا منحصرا در آنها وجود دارند). کرسی کلژ دو فرانس در این زمینه نیز در دست پیر بریان و حتی نام کرسی «تاریخ و تمدن جهان هخامنشی و امپراتوری آلکساندر» است.
۵- توهم فروپاشی سیاسی – فکری در لحظهای خاص. فرهنگها و تمدنها از سادهترین آنها و حتی جوامع بدون نوشتار تا امپراتوریهای بزرگ، همواره بر اساس نظامهای ِ خطی (اغلب تمدنهای هندواروپایی) یا چرخشی (اغلب تمدنهای آمریکای پیش از کلمب) آفرینش – فرجام (Cosmogenesis / Eschatology) شکل گرفتهاند. به این معنی که باور در آنها این بوده که از لحظهای تمدن و فرهنگشان به صورت «اصیل» (Original) یعنی بدون دخالت بیرونی «آغاز» شده و در لحظه دیگری «پایان» می گیرد. تفاوت دو گروه خطی و چرخشی، آن است که در گروه اول ما شاهد گذار الهیات ابراهیمی، یهودی – مسیحی به نظریه های تاریخ به ویژه هگلی و سپس به دولتهای مطلقه و دولت – ملتها هستیم ( بدون آنکه خواسته باشیم نقش تاریخدانان اسلامی، به ویژه ابنخلدون را نفی کنیم که بحث را به دارازا میکشاند) که زایش و پایان یافتن را در یک خط سیر قوسمانند، درک میکردهاند که پس از یک اوجگیری، شروع به سقوط میکند. در نظریههای چرخشی، اما، شاهد پدیده «تکرار» و «ضربآهنگ» آن هستیم. یعنی هر دوره پایان، با یک دوره آغاز دیگر، شروع میشود: مثل آزتکهای مکزیک باستان یا اینکاهای پروی باستان. در شکل ایرانی این توهم، ما نمونههای بیشماری در ردههای متفاوت مردمی و حتی روشنفکری داریم: از سقوط و فروپاشی ایران در خود ِ دوران باستانی مثلا از هخامنشیان به پارتی و سلوکیها (دوران یونانیشدن ایران)، یا سقوط و فروپاشی از دوران نخست ساسانی (پیش از سلطه موبدان موبد، کرتیر) به دوران دوم. یک شکل دیگر از این توهم به «فروپاشی شکوه و جلال ایران» پس از ساسانیان به دست عربها است. سپس نوبت به دورههای جنگها و فتوحات مختلف میان قدرتهای ایرانی و غیرایرانی میرسد : ترکها، مغولها، و … که در دوران باستان تقریبا در همه جای جهان رواج داشتهاند، اما برداشت توهم آمیز ما از آنها، هربار «فروپاشی فرهنگ ایرانی» در حوزه سیاسی و صد البته در حوزه فرهنگی، بوده است. این امر حتی در گذار از دوران پیش از انقلاب که تصویری طلایی و دروغین از آن داده میشود به دوران پس از انقلاب و در دوران خود جمهوری اسلامی در گذارهای مختلف تقریبا از یک رئیس جمهور به بعدی، داده میشود. این گونه توهم تاریخی و توهم یک «اصالت پیشین از دست رفته» خود منشا مصیبتهای فکری و اجتماعی بسیاری بودهاند که مهمترینش، عدم توانایی به درک جهان و درجا زدن دائم مثل افراد خواب زده و گنگ است.
۶- توهم عدم توانایی به همیاری میان مردم. یکی از بزرگترین دستاوردهای نسل نخست مردمشناسان ایران در دهه های ۱۳۴۰ تا ۱۳۷۰ از روانشادان نادر افشارنادری، هوشنگ پورکریم و محمود روحالامینی گرفته تا بزرگانی چون جواد صفینژاد، علی بلوکباشی و به ویژه مرتضی فرهادی در مجموعه کتابهایی که درباره همیاری در ایران نوشته است، در آن بوده که نشان دادهاند نه تنها این اسطوره که ایرانیان نمیتوانند با یکدیگر کار مشترک بکنند، یک دروغ بزرگ است، بلکه اصل و اساس نظام اجتماعی و معیشتی روستایی ایران، اصولا بر اساس همیاری بوده است. مطالعات بر شهرهای حاشیه کویر در ایران نشان دادهاند که بدون چنین نظامهایی اصولا زندگی امکان تداوم نداشته است. اما حتی اگر از این دادههای تاریخی و مردمشناختی بگذریم که به گذشته روستایی ایران بر میگردند، کیست که نداند که امروز در سختترین شرایط، با کمترین امکانات اجتماعی، فرهنگی و مالی و بر بستری از جهل و نادانی و ابهام نسبت به آینده، چطور جوانان ایرانی در چارچوب سازمانهای مدنی غیراتفاعی، در سینمای مستند، در تئاتر، و در قالب هنرمندان خیابانی و هنرمندان تجسمی در دور افتادهترین نقاط کشور در حال کار و بهتر کردن محیط هستند، کتاب مینویسند، شعر میگویند، فیلم میسازند، روی محیط مجازی فعال هستند و با یکدیگر وارد تعامل میشوند. اینکه بسیاری از این فعالیتها جای نقد و ایراد گرفتن دارد، بحثی جداگانه است، ولی اینکه این پویایی ِ فرهنگی وجود دارد را هر کسی اندکی با محیط فرهنگی آشنا باشد و به اعتراف همه نویسندگان و روزنامه نگارانی که در این سالها از ایران دیدار کرده اند، می دانند و انکار ناپذیر است. پس پرسش این است چگونه آدمهایی که نمیتوانند به هیچ عنوان با هم کار کنند، میتوانند این اندازه پویایی داشته باشند؟ پاسخ ساده است، همه چیز نسبی است، پویایی وجود دارد، اما موانع، آسیبها و توهمات نیز هستند. راهحل را نباید در توهمات بلکه باید در تواضع و گشادهرویی نسبت به خود و دیگران جُست.
۷- توهم قابلیتهای «ذاتی». مطالعات انسانشناسی نشان دادهاند که از تمدنهای باستان تا امروز و از پهنههای بزرگ فرهنگی تا گروههای کوچک جماعتی، شکل غالب تبیین شناخت بر اساس رابطه هویتساز «خود / دیگری» بوده است. این فرایند اساس خویش را بر نفی دیگری و ستایش خود قرار میدهد، یعنی خود-محور(Egocentric) است (که خود اصلی خیاتی برای محافظ موجود از خود است) اما همانگونه که موجود زنده، یا کودک باید از یک اصل دیگر خیاتی (مبادله) نیز پیروی کند و بنابراین میتوانند این اصل را در خود رشد دهند و به جای تکیه و تاکید و اصرار ورزیدن بر نفی دیگری، دیگری و تفاوت را پذیرفته و با مبادله حیات خود را حفظ و عنی می کنند. جوامع نیز باید چنین کنند. به عبارت دیگر باید از تنها بازی کردن به همبازی شدن با دیگران رسید تا اصل بازی حفظ شود. فرهنگ ها نیز چنین اند. اما به هزاران دلیل این فرایند در همه فرهنگها به یک شکل و با یک عمق اتفاق نمیافتد. فرهنگ ما یکی از فرهنگهایی است که در آن متاسفانه توهم «اصالت» و به خصوص «قائم به ذات» بودن با اسطورههای خودبزرگبینی که قبلا از آن سخن گفتیم پیوند خورده و برای ما به آسیبهای بزرگی تبدیل شده است. نشست و برخاست با چند تن از اطرافیانمان بدون توجه به سطح فرهنگی و اقتصادیشان میتواند این را نشان دهد که اغلب افراد، فرزندان خود را «بهتر» از دیگران میدانند؛ مهاجران هر خانواده جزو افتخارانت آن خانواده هستند و در غربت «لزوما» به موقعیتهای موفقیت وصفناپذیر دست یافتهاند، و حتی آدمها وقتی از گذشته خود نیز میگویند، اغلب هیچ اشتباه و خطایی را در کردهها و ناکردههای خویش نمیبینند و همه چیز در زمانی که انجام شده «بهترین» بوده است. این توهم به اصالت و برتری ذاتی میتواند به خطرناکترین اشکال خودشیفتگی و البته عقب ماندن از جهان منجر شود: اینکه ایرانیان مهربانترین و مهماننوازترین مردم جهان هستند، اینکه ایرانیان باهوشترین مردم جهانند، شعر درخون آنهاست، همه ذاتا با هوشند، هر جای دنیا بروند اول میشوند و غیره و غیره. البته در برابر «ذات» شکوهمند، توهم «ذات» شریز و شیطانی هم مطرح میشود، مثل اینکه: ایرانیها ذاتا متقلب هستند، یا ذاتا نمیتوانند کار جمعی بکنند و غیره. این دو توهم، تصاویری تکرارشونده در آینه توهم هستند، و خود اشکال دیگری از توهم خودکوچکبینی و خودبزرگبینی که صورت دقیقتری به خود گرفتهاند. اما به همان اندازه نیز زیانبار و آسیبزا هستند. وقتی خود را «ذاتا» بالاتر یا پایینتر بدانیم، بروشنی نمیتوانیم وارد رابطهای از مبادله سازنده بشویم. زیرا «دیگری» را همواره یا از خود خیلی پایینتر میدانیم و یا خیلی بالاتر و در نتیجه همواره غیر قابل دسترس. این خود محوربینی ِ حیرتانگیز به همین جهت، یکی از شاخصهای اساسی برای درک آن است که آیا جامعه توانسته است به دوران بلوغ خود برسد یا خیر؟ پاسخ را هر کسی میتواند اگر با خود صادق باشد، با نگاه انداختن به خویش و به دیگران درک کند.
۸- توهم قهرمانها و ضد قهرمانها. شاید با توجه به پیش زمینهای که در تاریخ فرهنگی و دینی ایران وجود دارد این یکی از نخستین توهم ها یا اسطورههایی میبود که باید به آن اشاره میکردیم، اما آنچه برشمردیم بر اساس اولویت نبوده است. میدانیم که بر اساس زبانشناسی ِ ساختاری دوسوسور و یاکوبسن که لوی-استروس آن را به اندیشه انسانشناختی منتقل کرد تفکر انسان اصولا پایه دوتایی (Binary) دارد و جهان را بر اساس تقابل هر چیز با چیزی که عکس آن تصور می کند میبیند و میفهمد: سیاه و سفید، بلند و کوتاه، زشت و زیبا، شب و روز و غیره. این تفکر در تاریخ ادیان و فلسفه نام ثنویتگرایی(Dualism) به خود گرفته است یعنی باور به گونهای تقابل ِ ریشهای و اساسی میان خدا و شیطان، نه در آن معنا در ادیان ابراهیمی هست و خدا در آن قادر مطلق است، بلکه در رویکردی مانوی یا حتی رویکردی زروانی (خدای زمان و باستانی ایران) و مزدایی که در آن دو قدرت خدایی، در برابر هم قد علم کردهاند: اهورمزدا و اهریمن؛ رویکردی که در آن افراد دائما باید جهان را بر اساس اینکه در کدام جبهه قرار دارند، بفهمند و کنشهای خود را بر آن اساس تنطیم کنند. در تفکر ایرانی، مانویت یا ثنویت تقریبا همیشه قدرتمند بوده است. و در اندیشه و کنشهای معاصر نیز، بسیاری از کنشگران اجتماعی ما دچار این آسیب هستند و این باور به توهم دوگانه میان قهرمان و ضد قهرمان، به صورتی که نمیتوانند میان این دو حوزه توهمی حد میانی را انتخاب کنند: آدمهای دیگر از نظر آنها یا قهرمانهایی ستودنی و بی هیچ عیب و نقصی هستند و یا ضد قهرمانها و شیاطینی که هیچ نکته مثبتی در ایشان نمیتوان یافت. و از همه بدتر آنکه در این توهم دوتایی به سرعت میتوان از یک قطب به قطب دیگر رفت و برگشت کرد. چیزی که بارها در تاریخ معاصر خود (برای مثال در دوره دکتر مصدق) شاهدش بودهایم. از این رو به باور ما، توهم یا اسطوره نخبه کشی را که هرچند وقت یکبار در میان ایرانیان دوباره گُل میکند باید شکلی آسیبزده از همین توهم در نظر گرفت. مشکل ما بر سر آن نیست که قهرمانان خود را می کشیم، بلکه بر سر آن است که اصولا باوری سخت و ریشهای به دو مفهوم قهرمان و ضد قهرمان به مثابه بازیگران اصلی همه امور داریم و در نتیجه همه اشکال میانی و همه ظرافتها و پیچیدگیهایی را که در کنشهای اجتماعی و فرهنگی، در کنشگران و استراتژیها و بازیهایشان، و در داده های بیشمار همه اینها به هنگام تغییر موقعیتها و مسائل وجود دارد، توجهی نمیکنیم و دوقطبی دیدن همه کس و همه چیز برایمان بهترین و راختترین موقعیت است.
۹- توهم باسوادی ِ «بیسوادان» و بیسوادی ِ «باسوادان». این توهم را باید نمونهای از توهم پیش گفته قهرمان و ضدقهرمان دانست. وقتی میبینیم به صورت گسترده در محافلی به ظاهر بسیار عقلانی و علمی از «بیسوادی» این یا آن فرد دانشگاهی، روشنفکر، نویسنده، مترجم صحبت میشود، و یا درست برعکس، از «باسوادی» این و آن روشنفکر خودساخته که مکتب نرفته استاد همه اساتید است، دقیقا در این اسطوره قرار داریم. امروز در گفتمانی به شدت رایج ، در همان حال که سیاست با فرهنگ و دانش در هم آمیخته شده و نتیجه گیریهای پیشپاافتاده گرفته میشود، به همان شدت نیز محافل مرید و مرادی در حال رضد همهگیر شدن هستند و هر کسی به ویژه با رشد امکانات نوشتاری در فضای مجازی، برای خود فرصت را غنیمت میشمارد که با هر بهانهای بر باسوادی مفروض یک فرد یا گروه و بیسوادی مفروض فرد یا گروه دیگر تاکید کند و در این راه از کاربرد زشت ترین الفاظ و ابلهانهترین استدلالها ابایی نداشته باشد. ظاهرا کافی است که کسی وارد یک دانشگاه شده باشد تا «حکومتی» تلقی شود و بیسواد و کسی در روزنامهای «مستقل» کار کند تا بتواند لقب «اپوزیسیون» را برای خود دست و پا کند. مضحک بودن شرایط در ایران به حدی است که گروهی که در نهادهایی کاملا رسمی و دولتی کار میکنند و خود را مریدان این و آن استاد بزرگ میدانند که از نهاد دیگری بیرون رانده شده و دنکیشوتوار به این و آن فرد دانشگاهی که جسارت کرده و حتی بدون نام بردن از استاد، اسباب کدورتش را فراهم کرده، حمله میبرند. روشن است وقتی ما در حوزه روشنفکری و دانشگاهی خود چنین با تعصبهای کورکورانه روبرو باشیم، نمیتوانیم انتظار معجزهای را برای بهترشدن وضعیت عمومی علم و فرهنگ و نظامهای اجتماعی داشته باشیم. و تاسفآورتر آنکه بر این فرایندهای ابلهانه به صورت رایج نام «نقد» و «تقدیر» هم گذاشته میشود.
۱۰- توهم شکست جبری ِ سنت و پیروزی جبری ِ مدرنیته . باز هم از میراث استعمار یکی این بوده که تصور شود هر آنچه «سنت» است، نامناسب است و باید به دور ریخته شود و هر آنچه مدرن است (که در درکی نادرست یعنی از غرب یا اروپا) آمده، باید تقدیس شود. این اندیشه، در نزد اندیشمندان و روشنفکران و دانشگاهیان غرب امروز تقریبا وجود خارجی ندارد و کافی است، اندکی با جوّ موجود در این محافل و مباحثشان آشنا باشیم تا این را بدانیم. اما چنین حرفهایی برعکس در جهان سوم، به شدت مورد پسند هستندو خریدار دارند. در کشور ما سالهای سال، تصوّر روشنفکران و دانشگاهیان این بود که چون آنها «سکولار» هستند (بدون آنکه واقعا این طور باشد یا حتی معنای سکولار را بدانند) لزوما و به صورت «طبیعی» حکومت و حوزه سیاسی حق آنها است و در صورت هر گونه تحول سیاسی به شکل خودکار همه امور به آنها سپرده خواهد شد و می توانند مطمئن باشند که هر تغییری با هر شکل و روندی، نتیجهای یکسان داشته و آنها را در راس حاکمیت خواهد داد. برعکس، همین گروه تا سالهای سال و حتی امروز تصوّر میکنند که سنت و سنتیها و دستاندرکاران و رهبران آنها، دقیقا به دلیل سنتی بودن هیچ شانسی برای بقا ندارند و خود به خود از میدان بیرون میروند. و میدانیم که این توهمّات به چه موقعیتهایی منجر شده است. این دوگانه و سیاه و سفید دیدن چیزها، جز مصیبت برای ما ثمری نداشته است. هنوز هم میبینیم که اصل و اساس، خشونت و نفی دیگری و نپذیرفتن تفاوت در جامعه ما بر این اساس است که ریشه همه مشکلات را در «سنت وامانده» ببینند و نه در «مدرنیته عجیب الخلقه» و یا برعکس. در حالی که واقعیت در هیچ کدام از اینها نیست: مدرنیته از بطن سنت زاده میشود و جامعه صرفا در ترکیبهای ِ بسیار پیچیده و به شکلی بسیار کُند تغییر میکند بدون آنکه بتوان برای این تغییرات، مسیر ثابت و قطعی قائل شد.
آنچه گفتیم تنها ده توهم، از میان دهها توهم و اسطوره در جامعهای به شدت اسطوره زده است؛ همانگونه که دیدیم این توهمات لزوما خاص جامعه ما نیستند بلکه ممکن است برخی از آنها در جوامع دیگر و در دوره های دیگر چه در جوامعی غیر از ایران چه در زمانهایی دیگر در خود جامعه ایران بروز کرده یا بکنند، مسئله در میزان گستره و عمق و روابط و پی آمدها و چرخههای باطل حاصل از آنهاست و نه خود توهمات به تنهایی. اما اینها به نظر ما، توهماتی که امروز به سختی بر زندگی ما سایه انداختهاند و بسیاری از افراد حتی از شنیدن نام آنها بر آشفته میشوند و فریاد انتقام بر میکشند. در نهایت چه بخواهیم و چه نخواهیم تا نتوانیم با دقت و صراحت و صداقت در آینه مقابلمان نگاه و تلاش کنیم خود را تغییر دهیم، شک نداشته باشیم با این توهمات راه به جایی جز جایی و موقعیتهایی به شدت نامناسبتر از آنچه داریم، نخواهیم برد.
مجله نسیم آزادی شماره ۹۵ / اردیبهشت ۱۳۹۹