در ادبیات سیاسی فارسی مدرن، به ویژه ادبیات چپ و ضد قدرت، اصطلاح «دلقک درباری» در استنادی به ناصرالدین شاه و «دلقک» درباری او، «ملیجک»، و اصولا شخصیت خود «ملیجک» به عنوان گونهای دشنام ِ سیاسی به کار برده میشود که ملهم از ادبیات سیاسی ِ غربی و بیشتر از آن، شوروی پیشین دارد. این اصطلاح همچون اصطلاحات سیاسی دیگری مثل «عروسک خیمه شب بازی سرمایهداری» (Capitalist Puppet) «دولت و حاکم دستنشانده» (Puppet State or Ruler)،همگی در خود گونهای معنای خدمتگزاری «مثبت» و «مسخره»، «بیاختیار بودن» و «لودگی» و «مسخرگی» برای قدرت را دارند که معادل مثبت اصطلاحاتی دیگر در جنبه منفی و خشونتآمیز و بیرحمانه به شمارمیآیند چون:«سگ مطیع امپریالیستها»(Imperialist Running Dog). اصطلاحی که در دوران انقلاب فرهنگی چین، برای افشای «خائنین به حزب» بسیار رایج بود (diguozhuyi de zougou). اما این اصطلاحات، پیش از آنکه در عالم سیاست جا بیافتند و به نوعی از آنها استفادهای ابزاری شود، هم دارای پیشینه تاریخی فرهنگی (عمدتا در زمینه نمایش از یونان و رم باستان تا شکسپیر و مولیر و امروز) بودهاند و هم بحثهایی بسیار گسترده را در زمینه روانکاوی (کارل گوستاو یونگ)، دینشناسی (میرچیا الیاده) و در انسانشناسی (پل رادین و کلود لوی استروس) برانگیختهاند. آنچه میان این سه حوزه اشتراک ایجاد میکند، واژهای است که در فارسی ما آن را «شیاد» ترجمه کردهایم و معادلهای فرانسه و انگلیسی آن fripon و trickster هستند. به باور الیاده، «شیاد» شخصیتی بینابینی بود میان خدایان و انسانها: یک ویرانگر و تخریب کننده آفرینش. شخصیتی چون لوکی (loki) خدای شمالی اروپا که اسطوره شناسان مهمی از جمله ژرژ دومزیل بسیار بر او مطالعه کردهاند. لوکی خدایی «متناقض» است از جنس پرومته یونانی که آتش را از خدایان دزدید و به انسانها داد و همین او را به مجازاتی ابدی محکوم کرد. اما اگر باز هم به عقب بازگردیم به جنس طغیانی شیطانی در اسطوره آفرینش میرسیم که در آن شیطان یک شیاد است که آدم را از طریق حوا، وا میدارد از درخت میوه دانش بخورد، از بهشت اخراج شود و بر زمین هبوط کند و بدین ترتیب آفرینش بهشتی را تخریب کرده و سرنوشت دردناک انسانی را به وجود میآورد.
این مثالها را آوردیم تا نشان دهیم که وقتی انسانشناسی به تحلیل پدیده «شیاد» میرسد، آن را عمدتا در ویرانگری قدرت سیاسی در خدمت بازتولید آن میبیند: فرایندی شناخته شده در نظامهای تولید و بازتولید قدرت که در آن، ما «واژگونی» را از طریق یک شخصیت یا بازیگر میبینیم که در یک فرایند مناسکی، مثلا در جشنهایی از نوع جشنهای ساتورنال (saturnales) در رم باستان، یا «جشن دیوانگان»(fête des fous) در کلیسای کاتولیک قرون ۱۲ تا ۱۴ مسیحی در اروپا، که پایه و اساس کارناوالها و بالماسکهها و حتی تئاتر جدید هستند، وجود داشت؛ و البته نمونههای جهانشمولی نیز داشتهاند از فرهنگهای آفریقایی که با مرگ یک حاکم، حاکم جدید پیش از نشستن بر تخت، به صورت مناسکی به شدت مورد توهین و دشنام و حتی کتک خوردن قرار میگرفت، تا مراسمی مثل «میر نوروزی» در کشور خود ما. در همه این موارد که در کارناوالهای مدرن امروز و جشنهای شهری نیز تکرار میشوند، اصل ِ واژگونی یعنی آزادی بی حد و حصر ِ مردم و فرودستان در برابر فرادستان و حاکمان، در جهت مشروعیت یافتن نمادین گروه اخیر انجام میگیرد. این فرایند همان فرایندی است که سوای این گونه روزها و جشنهای فصلی و سالانه، به صورتی روزمره نیز در قالب یک «دیوانه » یا «کودن» و «ابله طبیعی» و «بیگناه» (در فرانسوی قدیمی fol näs) یا یک دیوانه «ساختگی» (artificiel) [یا تقلبی] با آن و رابطه پیچیدهاش با حاکم یا شاه روبرو بودیم: آینهای حقیقتگو و بیباک که قدرت را به تمسخر میگرفت، اما مشروعیت خود را برای این کار از «جنونی واقعی» به مثابه پدیدهای استعلایی و «نشانهای خدایی» یا از «جنونی نمایشی» به مثابه پدیدهای مناسکی دریافت میکرد. بنابراین در برابر خشونت پادشاه مصونیت داشت و حلقه رابطی بود که با خنده و خنداندن قدرت خشن و جدی را به مردم متصل و بازتولیدش میکرد.
حال اگر مبنای نگاه خود را هانری برگسون و کتاب معروف او «خنده» (Le Rire)(1900) بگیریم، باید بر این مفهوم مهم در کتاب او تکیه کنیم که خنده یعنی بازداشتن ِ فرایند پیوسته امر حیاتی از طریق تحمیل یک امر مکانیکی به آن، که از خلال روشهایی مثل تکرار، واژگونی و زنجیرههای مکانیکی تودرتو انجام میگیرد. در یک معنا، خنده و امر خندهآور(کمیک) همواره زمانی از راه میرسند که «هنجار» طبیعی و «هنجار» اجتماعی ساخته شده از روی الگوی آن، از موقعیت پیوسته، سیّال و پیوسته خود خارج شده و تکه تکه، مکانیکی وغیرطبیعی میشوند: وقتی یک آدم، شکل یک شیئی به خود میگیرد، یا یک جانور کاری شبیه به یک آدم میکند یا شبیه به یک آدم میشود، موقعیتی کمیک به وجود میآید. همین منطق را میتوان در سیاست پیش برد: وقتی شاه، جای نوکر را میگیرد و نوکر بر تخت سلطنت مینشیند؛ وقتی کسی که همه از او میترسند و هیچ کسی جرات ندارد حقیقت را به او بگوید با سخنان تند یک دلقک درباری روبرو میشود؛ وقتی یک آینه که باید زیبایی و برازندگی و شکوه و جلال را بنمایاند، تصویری واژگونه، زشت، تحملناپذیر و در یک کلام مضحک از کسی که روبرویش ایستاده است، مینمایاند. بدین ترتیب، خنده، هم یک «تخطی» (transgression) (در معنایی که مری داگلاس به آن میدهد) است و هم یک مجازات اجتماعی برای یک «تخطی» دیگر: شاهی که معیوب است، اما هیچ کسی جرات به بیان آوردن عیب و کاستی او را ندارد: لکنت زبان دارد، میلنگد، حرکاتی غیرطبیعی در بدنش وجود دارد، پلکهایش میپرند، «لهجه»ای غریب دارد و … خود از مرز یک «تخطی» گذشته است، زیرا شاه نباید چنین باشد که هست، بنابراین جامعه او را از طریق خنده مجازات میکند، اما خنده خود یک «تخطی» است، زیرا موقعیت سلطه را به زیر سئوال میبرد. از این دو تخطی، یکی از بالا به پایین انجام گرفته (شاهی که از موقعیت شاه فاصله گرفته) و دیگری از پایین به بالا( مردمی که به شاه می خندند) در اولین تخطی یک هژمونی قدرت وجود دارد که تخطی را ممکن میکند (اقتدار) و در دومی یک فرمانبرداری که خنده را ناممکن میکند (ترس). اینجاست که «دلقک درباری» به مثابه حلقه واسط وارد عمل میشود و میتواند با موقعیت خود، تخطی را ممکن کند، زیرا موقعیت او یک موقعیت «آستانهای» (liminal)(در مفهوم انسانشناس معروف آرنولد وان جنپ) است. دلقک، در مرز قرار دارد، از این رو میتواند تخطی کند، او خود خارج از «هنجار» است و چیزی برای از دست دادن ندارد: یک اشراف زاده ولگرد(چارلی چاپلین) با لباسهایی اشرافی اما پاره و تخریب شده؛ اشرافزادهای گرسنه و بیخانمان که با ادب سخن میگوید و حرکات ظریف و اشرافیاش از آنجا که نوعی تحمیل امر مکانیک به امر طبیعی است، و به میزانی که این تضاد بیشتر و بیشتر شود، خندهآورتر نیز میشوند. چاپلین از این لحاظ یک نابغه بود.
با رویکر برگسونی که تجربه انسانشناسانه «واژگونی» در نظامهای قدرت آن را تکمیل میکند، میتوانیم به قدرت ِ ویرانگر خنده پیببریم. طنز، کمیک، کاریکاتور، نمایش، تقلید صدا و حرکات، و… همگی روشهایی هستند که میتوانند قدرت را تخریب کنند. و بیهوده نیست که قدرتها هر اندازه سختتر باشند، هر اندازه اقتدار و استبداد در آنها بیشتر باشد، کمتر میتوانند خنده را تحمل کنند. و حتی میتوان از این پیشتر رفت: وقتی قدرت به موقعیتی از یک توتالیتاریسم سخت میرسد، تمایل دارد همان طور که بدن را به کنترل کامل خود در میآورد، خنده را نیز به مثابه یک مکانیسم بدنی در کنترل خود داشته باشد. در کره شمالی ِ امروز، ایدئولوژی رسمی، «جوشه» (juche) نام دارد که از لحاظ لغوی به معنای «استقلال» و «خودمختاری» است. این ایدئولوژی عمدتا بر اساس پرستش و کیش شخصیت خاندان «کیم» استوار است، و از جمله مشخصات آن ضرورت و اجبار به «خوشحال و خندان» بودن است به صورتی که نه تنها در تمام شهرها و معابر تصاویر و پوسترهای خندان مردم با رنگهای تند و شاداب دیده میشود، بلکه مردم باید در همه شرایط، جز هنگام مرگ یکی از اعضای خاندان کیم، خندان باشند به صورتی که «عبوس» بودن نوعی اعتراض مدنی و قابل تعقیب است. اینجا با گونهای «خنده اقتدارمدارانه» سروکارداریم: خندهای تحقیرآمیز نسبت به «دشمن» و یا حتی نسبت به «خود تحقیر شده». خنده به مثابه ابزاری برای شکنجه، خندهای از همانگونه که در نازیسم آلمان علیه یهودیان یا «هنرمنحط»(Entartete Kunst)(در واقع هنر آوانگارد) میدیدیم، و یا در انقلاب فرهنگی چین و یا در کامبوج ِ خمرهای سرخ، نثار «روشنفکران غربزده» میشد. جایگزینی خنده فرودستان بر فرادستان، با خنده فرادستان بر فرودستان، جایگزینی دلقک درباری با پادشاه است. دلقکی که مردم را با به رخ کشیدن شجاعانه نقاط ضعف پادشاه میخنداند، شجاعتی خارقالعاده از خود نشان میدهد که هرچند موقعیت «آستانگی» و موقعیت «واژگونی» میتوانند از او در برابر خشم پادشاه محافظت کنند، اما این خشم و این خطر نابود شدن همیشه برایش وجود دارد. اما پادشاهی ( فرد قدرتمندی) که به رعایای خود (یا به فردی ناتوان) میخندد، شکنجهگری که در لحظهای از استراحت، شلاق را بر زمین میگذارد و با نگریستن به کالبد تکهتکه شده قربانی، به او میخندد، از جنس خنده اقتدارمدارانه و هژمونیک هستند. خنده نخست آزادیبخش است، شکننده و ویرانگر قدرت، آزاد کننده بدن، برای بازگشت به فرایند طبیعی و سیّال خود و رهایی یافتن از تحمیل امر مکانیکی بر خویش؛ در حالی که خنده دوم درست برعکس، ویرانگر آزادی است، تخریب کننده بدنی که به بند کشیده میشود، سیّالیت خود را از دست میدهد، نمیتواند حرکت کند و به یک شیئی تبدیل میشود، شیئی زیر اراده و هژمونی حاکم(شکنجهگر). خنده در نخستین موقعیت، حرکتی انبساط دهنده، آرامش بخش و از میان برنده درد و رنج است، و دومین حالت، حرکتی انقباضدهنده و زایشگر درد و رنج. در نخستین حالت، انسان به انسانیت بالاتر و هویت بیشتری دست مییابد و در دومین حالت، انسان، انسانیت و هویت خود را از دست میدهد و رنج و درد به قول داوید لوبروتون (در کتاب «انسان شناسی درد») خود را جایگزین هویت وی میکنند.
در نهایت، دلقک درباری، اگراین اصطلاح را برابرنهاده دقیقی برای واژه bouffon fou du roi / در زبان فرانسه و court jester / fool در انگلیسی بدانیم، یک رسانه یا مدیای سیاسی است که به صورت حلقه رابطی عمل میکند تا خشونت نهفته در قدرت را کاهش داده و امکان بقای آن را در شرایطی که بدن فرودست، تخریب نشود، فراهم کند، این یک فرایند محافظه کارانه در معنای خدمتگذاری به حاکمان ، آنگونه که برخی از ایدئولوژیهای تندروانه عنوان کردهاند، نیست، زیرا بدیل آن، خنده اقتدارمدارانهای است که به تخریب بدن فرودست و از میان رفتن هویت آن به سود رنج و درد منجر میشود. بنابراین اشکال جدید این دلقکها و این خنده آزادیبخش را که میتوان در طنز مدرن و یا به همان اصطلاح ِ برگسونی کمیک، در نوشتار و تصویر و طراحی و غیره دید، راههایی برای آزادی و تحقق یافتن بیشتر و بهتر بدن فرودست و آزادی و حرکتش به سوی رهایی و نه عکس آن.
منابع:
Le Breton, D., 2010, Expérience de la douleur, Paris: Métailé.
Bergson, H., 1900, Le Rire.
Douglas, M., 1966, Purity and Danger.
Van Jennep, A., 1909, the Rites of Passage.
Eliade, M., 1971, La Nostalgie des origines: méthodologie et histoire de la religion, Paris: Gallimard.
منتشر شده در مجله کرگدن شماره ۱۱۳ در ۲۵ خرداد ۱۳۹۸