بوطیقای شهر(۳۳)

پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه

بیاییم و به این مضمون خوانش‌پذیری شهری قدرت بیشتری بدهیم. کافه بیسترو، حومه شهر، اغلب همه تلاش خود را می‌کنند تا همان چیزی باشند که هستند- و از این طریق در برابر بی‌نظمی آشفته یک طبیعت وحشی مخالفت می‌کنند. و یا باز، اگر به یک موقعیت روستایی غیرصنعتی اشاره کنیم که اندکی انسانی شده باشد،«پان» بزرگ (Le Grand Pan ) انتظار انسان‌ها را بر هم می‌ریزد؛ و سبب تصور هراس‌آوری از پدیده‌ها می شود. رودخانه بی‌اندازه سرریز می شود و زمین‌ها را به زیر سیل می‌کشاند، آتش ازآسمان فرود می‌آید و خانه‌ها را می‌سوزاند. جنگل‌ها بی‌وقفه می‌لرزند و زمزمه نداهای غیبی نامفهومی در آن‌ها می‌پیچد، گله‌ها به ناگهان پراکنده شده و زمین‌ها را در جنونی از عشق یا اضطراب فراخواهند گرفت. و این بیشه‌زار نفرین شده که نباید درونش رفت… چرا که آکنده از شیاطین، ساتیرها، جانوران، پریان و خدایان لارس (Les dieux Lares) است که در دشت‌ به گردش درمی‌آیند، دشتی که هرگز نخواهیم دانست آیا محصولاتش همان خواهد بود که انتظار می‌رود،و آیا اکنون زمان مناسبی است که انگورها را له کنیم، و این‌که انسان در حال قدم گذاشتن بر کدام گیاه است. هر دو سوی تاریکی و روشنایی خیره‌کننده، یعنی آن‌چه به راستی کور و گمراه می‌کند، هراس‌آورهستند. میوه‌ها و گل‌ها موذیانه وجودشان را از ما می پوشانند. ولو آنکه برای این کار لذتی حیرت آور در ما ایجاد کنند. رودخانه، ماه، خورشید، در این آشوب دیوانه وار در هم می‌آمیزند. علف‌هایی که از دشت سرکشیده‌اند، روستا و گورستان را درون خود فرو می برند. علف‌ها شور و حیاتی شیطانی دارند، و قدرتمندتر از خانه‌هایمان، نیز قدرتمندتر از تعلق ]خاطر[ ما به مردگانمان هستند.

انسان ها بر رودخانه ها قفل زده‌اند،درخت‌ها را در قابهای سیمانی اسیر کرده‌اند، بر زمین‌ها قیرپاشیده‌اند، آن‌ها دیگر برروی زمین نمی‌رقصند، آن‌ها دیگر از ترس یا امید در آن به جنبش درنمی‌آیند، زمین دیگر زیرپاهای آن‌ها دهان نمی‌گشاید و اختران دیگر نمی‌گذارند که جز از رهگذر «مقالات» مختصری از روزنامه‌های زرد اخبار تاثیر و نفوذشان درز کند. جای هیچ شگفتی نیست. هیچ نقطه تاریکی باقی نخواهد ماند، هیچ پدیده فراطبیعی جایگاهی ندارد. شهر به نظر ما نمی تواند حاصلی جز آن چه خود درونش کاشته ایم به ما بازگرداند. ناچاریم به طرز عجیبی فراموشکار باشیم، زیرا باید آن چه را شهر با این روشنی به ما نمایش می دهد کشف کنیم.
و اگر چنین بوده، ما باید تنها در کیهان به جستجوی خود ادامه دهیم، یا برای آن ها که اندکی خجولترند، «گئورگیکا» (Géorgiques) را بجوییم و نه شهر را. در حقیقت به باور ما شهر دست کم در دورانی خاص، رازهایی بسیار بیشتر از آن چه این توصیف ها پیش بینی می کرده‌اند درون خود انباشته باشد. مسیرهای بزرگ شهری که بعدا مطالعه می کنیم تلاش کرده‌اند این را نشان دهند.ما در این فصل بدان بسنده می کنیم که چند فرضیه را به آزمون بگذاریم و میان‌شان آن‌هایی را برمی‌گزینیم که به نظر استوارتر می‌آید. شهر چه چیزی را از ما پنهان میکند و چرا چنین چیزی را پنهان می کند؟ پرسشی که پاسخ به آن این دو پرسش دیگر را روشن می کند، چرا و چگونه باید به کشف یک شهر رفت؟
پیش از هرچیز باید دانست که قرن ها ]تاریخ[ در مکانهای یکسانی انباشته می شوند و همانگونه که در فصل پیشین نشان دادیم ما باید فراتر از زمان حال در زمان به عقب بازگردیم تا بتوانیم محورهای زاینده‌ای را که از میان رفته‌اند، بازیابیم. ما باید این محورها را با پژوهشی صبورانه و علمی بیابیم، اما انسان ها به انگیزه‌ای جمعی (تظاهرات توده‌ها) یا فردی، در برخی موقعیت‌ها این خط سیرهای اصیل را می جویند. این درگیر شدن با گذشته گاه چنان سنگین است که برخی از انسان‌ها به فکر از میان بردن یک گذشته آشفته هستند، تا شهرهای خود را به صورتی که خود تمایل دارند برپا کنند. آن‌ها بدون شک این بازار شام را به صورت ملغمه‌ای از سبک‌های غیرقابل تحمل یا به شکل یک عدم انسجامی که به نوعی اختلال روانی نزدیک است احساس می‌کنند: و آن را به سبب کم‌سلیقگی یا عدم عقلانیت می‌دانند! اگر هریک از ما خود را به دست قرن های متفاوتی بدهد که روحش با آن‌ها خو گرفته است گرفتار سرگیجه ای عجیب خواهد شد… و این بار با آن خطر روبرو هستیم که روندی معکوس را تجربه کنیم. شهر چنان غیر قابل رمزگشایی خواهد شد که با هیچ رویکردی نمی‌توان به آن پی برد. در واقع همچون در هر نوع رمزگشایی، لازم است که واقعیت‌ها هم برای ما حاضر باشند و هم غایب، هم دور دست باشند و هم در دسترس: اگر چنین بیش از اندازه دور باشند نمی‌توانیم آن ها را بشناسیم و اگر بیش از اندازه نزدیک باشند، پیش از هرگونه اندیشیدنی خود را به ما تحمیل می‌کنند.