پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه
اما همان گونه که پیش تر نیز اشاره کردیم، ما شهری را در نظر داریم که در حدود سال های ۱۹۲۰ تا ۱۹۴۰ وجود داشته است. یعنی بیش از آن که دگرگونی های بزرگ شهری آغاز شده و سبک و سیاق جدیدی در ساخت و ساز و آمایش شهری به وجود آورد. ]امروز[ گسست زمانی کمتر از گذشته رنج آور به نظر می آید. افزون بر این، مسأله آن نیست که بخواهیم چندین قرن به گذشته بازگردیم، که کاری بی شک مبالغه آمیز است، بلکه هدف ما آن است که صرفاً چنین شهری را در لحظه ای تاریخی، آمیخته ای از گذشته و حال، رونمایی کنیم. ]برای نمونه[ ما به دنبال کشف خاستگاههای حومه شهر نیستیم، یعنی ببینیم آیا روستایی بوده که تحت پوشش و تصرفِ شهر درآمده یا نه. ما بیشتر در پی فهم آن قطبی هستیم که حاشیه در ارتباطش با شهر معاصر خود عرضه میکند- چنان که یک انسان تحت تعقیب در گریزش به آن پناه میبرد.در رابطه با سنگها، به پیوند و همجوشی ارگانیکی میاندیشیم که بی زحمت چندانی اعصار را تشکیل داده، به جز وقتی که شاهد پوستاندازی و تحول سخت و بیپردهای باشیم، همچون آنچه این روزها سراغ داریم.آیا همین را نمی توانیم دربارۀ بینشاخلاقی خود نیز بگوییم؟ افقهایی فکری که از ارزش های برآمده از قرون گوناگون گرد آمده اند: غرور قرون وسطایی، شکیبایی قرن هجدهمی، عدالت اجتماعی که در قرن نوزدهم مبنای خود ر به دست آورد و…
شهر کلیتی است که ما صرفا از خلال چشم اندازها می توانیم به آن بپردازیم. ما نباید چشم انداز شهر را در تقابل با خود شهر قرار دهیم. روشن است که شهر خود را از خلال چشم اندازهای به ما عرضه می کند، درست مثل همین نگاهی که بر میز غذا میاندازیم، و نه تکهای از آن که بخواهیم تکههای دیگر را بر آن بیافزاییم. اما ما ناچاریم چشم اندازها [یا همان تکهها] را در نظمی درست کنار هم بچینیم و با هم جفت و جور کنیم. بنابراین این وصله پینهها کم یا بیش کامل ]یا بالعکس ناقص[ هستند، در یک کلام گاهی بعضیاز آنها مسیرهایی هستند که خوشبختانه ما در آنها بهترین دریافت از شهر را ارائه میکنیم و باقی مسیرهایی پیشِپاافتادهتر و چالشبرانگیزترند.آیا لذت پرسه زدن در شهر را نمی توان اغلب چیزی چنین ساده و نادر دانست: نوعی بازیافت نرم و انعطاف آمیز لحظاتی که شهر را به ما عرضه می کنند، یک راهپیمایی که در همان محور افشا باقی میماند! …
نگاه هرگز خود را ]به چیزی[ «آویزان» نمیکند، نگاه همیشه مستقیم به سوی اصلیترین چیزها میرود، کوچه ها را برمیگزیند، برخی چهرها برایش خوشایند میآیند، به شگفت می آید که چگونه در همه این بخت آزماییهایش خوشبخت میماند. بدین ترتیب است که شهر به تعلق ما در می آید، نه به معنای تصاحبی که سوداگران وجاه طلبان درپیاش هستند، بلکه به تعلق کسی درمیآید که تنها میخواهد با حقشناسی شهر را دریافت کند. [چشمهای ما] یک نما یا یک بالکن را نه برای زیبایی خاص آنها، و یک چهره را نه برای بیان شور و عشقی فروخورده، در خود حبس نمیکنند. تنها چیزی که اهمیت دارد همین حرکت از چهره ای به چهره دیگر، ازنمایی به نمای دیگر، است که به ما امکان میدهد شهر را زیرپا بگذاریم و بهترین چیزهایی را که به آن ساعت روز می تواند به ما عرضه کند، دریافت کنیم. تنها برای لذت ناب پرسه زدن! در اینجا نیز یک مشکل خاص ظاهرمی شود. ما درک می کنیم که دستور و راهنمای مشخصی برای موفقیت درهنرِ کشفِ تبعید، یا انجام یک پرسه زنی کاملاَ مشخص وجود ندارد. ما تنها میتوانیم درباره جوهره یک پرسه زدن موفق صبحگاهی، یا یک گشتزنی تمام عیار شبانه سخن بگوییم.
هدلیل دیگری هم هست که درک یک شهر را مشکل می کند. ایدئولوژی ها و رویههای اجتماعی توانسته اند معنای واقعی شهر را پنهان کنند. ما امر تماشایی و پرزرق و برق را ستایش کردهایم. خواسته ایم بی هیچ آمادگی، همه چیزهای شهر را «مصرف کنیم»، کلیساها، عمارتها و انواع کالاهای زیبای دیگر را. تصور ما آن بوده که آن جشن های رسمی که مسئولان برگزار می کنند، جشنهای واقعی شهر هستند.[در حالی که] یک شادی پیش پا افتاده به حراج گذاشته شده و به فروش رفته است. بیش از هرچیز، کنشگران پیاده، آدمهای ساده، پیشه وران و کسانی که کمک میکنند تا شهر بهتر نفس بکشد، رفته رفته و به گونهای نامحسوس مصادره میشوند. البته برخی شهرها مثل پاریس توانسته اند در بربر این نوع مصادره شدن مقاومت کنند. مردم پاریس همیشه بر این باور بوده اند که شهری که به آنها تعلق دارد را که خوب می شناسند و شرم ندارند که در آن پرسه بزنند. اما غالباً در شهرهای دیگر، طی یک واژگونی چشمگیر، شهر واقعی محلهای مشخص (و اغلب عجیب و غریب) است که مردم عادی آن را به طور مداوم در تصاحب خویش دارند و در آن زندگی میکنند.[اما در کنار این محله] شهر نامفهوم، همان بخش هایی است که اندک اندک از سوی آنها پذیرفته نشده و [در نتیجه این بخشها] از آنِ دیگران شدهاند. نتیجه آن که شهر دور دست و پنهان پدید آمده است. اما این حرکت عقب نشینی، شهرها را از میان نبرده، بلکه خود منشأ ظاهر شدن یک «خیالپردازی اجتماعی» شده است. ما به چه حقی می توانیم از مطالعه چنین شهری سرباز زنیم، تنها با این پنداشت که این نوعی تحریف واقعیت شهری است؟ چنین شهری هنوز، شهری است که از خلال میل، ترس یا نفرت درک میشود. انسانی که روانه شهر میشود به یک کشف هیجان انگیز دست می زند و مردم شهرهمواره میترسند که [جمعیت] حومه به درون خیابانهایشان سرازیر شود.
سرانجام باید به مانع دیگری نیز اشاره کنیم که به دشواریقابل حل است. شهر ممکن است همان اندازه که خود را به ما عرضه می کند از دستان ما نیز بگریزد. در واقع -همانگونه که خواهیم دید- در اینجا با رابطه ای همچون رابطه میان دو فرد روبرو هستیم که در آن شفافیت و فاصله با یکدیگر در هم میآمیزند؛ شاید بهتر باشد آن را با رابطه انسان با یک اثر هنری مقایسه کنیم، اثری که نسبت به شی روزمره، هم روشنی بیشتر به ما می دهد و هم ما را بیشتر در ابهام فرو می برد. وقتی چیزی را بیشتر میشناسیم، در همان حال آن چیز برایمان اسرارآمیزتر میشود. اینکه ما در صمیمت و نزدیکی با یک شهر زندگی می کنیم لزوماً آن را بهتر نمیشناسیم، اما آن را با شدت بیشتری احساس میکنیم و اصل قضیه همین جاست.
به همین دلیل است که ما در مواجهه با آنچه در وهله اول یک تضاد به نظر میرسد، تلاشی برای تعدیل و از میان برداشتنش نمیکنیم: شهر آشکار، شهر مردود. آشکار است به این معنا که ما میتوانیم به سخن در بیاوریمش، خطوط قدرت، خطوط تقسیم، لحظهها و موقعیتهای ممتاز درونش را از نو بیابیم؛ شهری آشکار برای هر آنچه که به بیان در میآورد و ما میتوانیم از آنها سخن بگوییم؛ شهری آشکار زیرا ما از آن نشأت میگیریم.اما شهری مردود و نفی شده، وقتی تمایل داریم آن را کاملاٌ بشناسیم گفتی ناممکن است که خود را به صورت ریشه ای دگرگون کرده و درون این مکان که به ما وجود بخشیده، فرو رویم. ما به طور معمول، موقعیت مرسوم و عادی را واژگون میکنیم. انسانی که پرسه می زند در نگاه ما موجودی است آشفته و نه چندان مطمئن نسبت به خویشتن. بنابراین ]به نظر می آید[ اگر او شروع به پرسهزنی طولانی در شهر کند به این دلیل است که از آرامش درونی برخوردار نیست و یا شناخت دقیقی از شرایط ندارد. ترجیحاً ما چنین میگوییم: اگر چنین انسانی گاه نمیتواند در آرامش اتاق خویش بماند و این اتاق را ترک می گوید بدین سبب است که عظمت اسرار آمیز شهر را حس می کند. رفتن به کشف یک شهر و تعیین مسیرهای خاص آن درون گسستی قرار گرفته که این پیدایی و این پنهانی ناگزیر شهر را از یکدیگر جدا می کند.
پایان بخش پنجم کتاب- ادامه دارد…