بوطیقای شهر(۳۰): پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه

شهر انباشت می‌کند، اما علتش آن است که اوج گیری عمودی خود را پنهان نگاه دارد. همان گونه که هانری برگسون می‌گوید: «شهر، آنچه را که در روستا و بنابر ]آهنگ[ طبیعت رخ می‌دهد و می‌گذرد و بنابر چرخه‌ها و ضرب‌آهنگ‌ها باز می‌گردد، به صورت همزمان درمی‌آورد» (۱). ما دلایل این گردهم‌آیی بزرگ را می‌توانیم درک کنیم. شهر، ثروت‌های روستا را گردآورده و انبار می‌کند. شهر محصول هایی را که هر فصل به بار می‌آورد برای خود گردآوری می‌کند. شهر است که کارکرد سازمان‌دهی و هدایت را بر عهده دارد. اما این گردآوری‌ها صرفا در سطح محصولات مادی باقی نمی‌ماند. این امر همچنین شامل اندیشه‌ها، سنن و آدابی نیز می‌شود که شهر دریافت می‌کند، گرد می‌آورد، کنار هم می‌چیند و سپس به داوری و نقد درباره آن‌ها می‌پردازد. این به هم فشردگی ناپایدار (که خود نشانه‌ای از انباشتی سودمند است) ایجاب می‌کند که سلسله مراتب، اولویت‌ها و یک مدتِ زمانی از میان برود، مدتی که ناگزیر ما را از یک منشاء به یک مقصد می‌کشاند. فضا دیگر هدایت نمی‌شود، زیرا حیات زمان‌مند خود را از دست داده است، ضرب‌آهنگ‌هایی را از کف داده که پیش از این مکان، حرکت‌ها و گِرَوش‌ها را معین می‌کردند، مکان‌ فروافتادن‌ها باور ما آن است که در حضور خود، نوعی امر “نااندیشیده” را داریم، شرطی که بیشتر برای امکان یافتن شیوه نگاهمان است تا تعیین داوری‌هایمان. ما و دیگران، می‌گوییم: «آزادی‌های صوری، آزادی‌های مادی، تنهایی، اضطراب، درنگ یا آنی بودن» و در نهایت آیا همه این اندیشه‌ها یا همه این تجربه‌ها درون این نوع فضای خاص که شهر خود آفریده، قرار نمی‌گیرند؟

بدین ترتیب، فرهنگی که مسیرهای آرمانی را ممکن می‌کرد از میان می‌رود.برای سخن گفتن از مسیر، در معنای دقیق کلمه باید مراحل پی‌در‌پی آن دارای دلیلی برای انگیزش بوده باشند و نتوان ]به خودی خود[ آن‌ها را واژگون کرد. اسطوره و مناسک تا زمانی که با یکدیگر همزیست هستند به یکدیگر تکیه گاهی متقابل می‌دهند. هرکس نمی‌تواند به دلخواه خود مسیر حرکت را با تقلید از این و آن و یا با واکنش به یک کنش مهم تغییر داهد. هر درجه ای از مسیر با لحظه‌ای از تحول که دوباره تجربه‌اش می‌کنیم، انطباق دارد. البته، مردم شناس شاید بتواند پس از پایان حرکت‌ها نشان دهد که ما با ترکیبی از واحدهای اسطوره‌ای روبرو بوده‌ایم. برای آن کس که پاگشایی کرده و باور آورده، اینجا تجربه‌ای دوباره از سنت در امر مطلق صورت می‌گیرد. ]اما پرسش این است که[ آیا این امر به احتمالِ ]تکرار[کنش بزرگی اشاره ندارد که حرکت آن را ترسیم می‌کند؟ در این صورت ما باید معنای سنت را به فراموشی بسپاریم، سنتی که نیازی به بنیان گذاشته شدن ندارد: نه به آن علت که بسیار کهن است و انسان‌ها با تن آسایی تمایل دارند که آن چه را یکبار انجام شده تکرار کنند، بلکه از آن رو که در آن دوران دوردست، امر واقع و ارزش به صورتی تنگاتنگ به یکدیگر پیوند خورده بودند، زیرا این زمان در فرادست غایت و احتمال زمان ما قرار دارد.

این ضرورت در مسیر در واقع، ضرورتی مضاعف است. همانگونه که گفتیم، این ضرورت بر نمایشی تکیه می‌کند که آن را تقلید می‌کند و آن نمایش نیازی به توجیه خود ندارد. اما می‌توان آن را در ژرفنایش ناشی از ذات انسان نیز دانست. بدین ترتیب، اگر به مثابۀ شاگرد یونگ به موضوع بنگریم اطمینان خواهیم داشت که هیچ نکته ظریفی نمی‌تواند بی‌دلیل و دلبخواهانه در راهی که پیش پای اودیپ گذاشته شد، وجود داشته باشد. چاره‌ای نبود جز آن که براه افتد، با پاهای ورم کرده، او، محصول طبیعت، یا حتی بدنی متورم از غرور، که از مستقیم گام برداشتن ناتوان است.جاده‌ای که او در آن با پدرش روبرو می‌شود و پدرش را نمی‌شناسد، پر از گسست و چاله‌هاست، همچون کوره‌راه‌های وجدان ما. او بیش از آن پریشان است که جایگاه خود را به پیرمرد واگذارد. او با عصا پیرمرد را می‌زند، همان عصایی که همیشه همراهش است زیرا باید ناتوانی‌اش را جبران کند و برای راه رفتن بدان نیاز دارد. اما ابوالهول که له می‌شود، باید دانست که برغم بال‌هایش موجودی خاکی است…، اما محتوای این تفسیر یونگی،که به نوعی سازگاری با خویشتن، پذیرش پدر مثبت و مادر مثبت، چشم‌پوشی از تمایلات زمینی و گشایش نسبت به دیدگاهی روشن و دیگر می‌رسد، چندان اهمیت ندارد. هدف سخن ما موضع گرفتن درباره این درام، این راه از پیش محتوم، نیست. باید بگوییم که یک مسیر برای آن که معنادار باشد، باید سبب دگرگون شدن کسی شود که آن را پیش گرفته، اودیپ، در انتهای زیارت دراماتیک خود، باید دگرگون می‌شد. آن‌چه زیبایی شاعرانه‌ای دارد و ضرورت و شرافت انسان را با یکدیگر سازش دهد، در آن است که گذاری یکسان هم معنایی پیدا و هم معنایی ناپیدا داشته باشد، در آن است که با تغییر مکان، ما نیز تغییر می‌کنیم. به همین دلیل در هریک از مراحل این مسیر، ما با درجه‌ای ناگزیر از پاگشایی و پذیرش روبرو هستم که در نهایت به انسان امکان می‌دهد یا سهمی بیشتر از انسانیت بیابد یا، اگر تسلیم شود، سقوط کند. مسیر حرکت ستارگان، سفر قهرمانان، خط سیر نیروهای روانی و جابه‌جایی چشم‌اندازها که ما از آن‌ها می‌گذریم در کنا هم مسیرهایی را می‌سازند که به همان اندازه افتخارآمیزند، کارآمد نیز هستند. و ما در فضای شهری چنین مسیرهایی را، که به اندازه زیبایی‌شان اجتناب ناپذیرند، نمی‌یابیم.
مسیرها، فراتر از توجیه‌های خاص و آگاهانه خود در تمدن‌های سنتی، از سوی کلیت فرهنگ مطالبه می‌شدند. تمام عناصر دیگر همان شبکه این مسیرها را ممکن و ضروری می‌کردند. مسیرها، قابل فهم بودند و به انتظارات پاسخ می‌دادند، زیرا آن‌ها از نشانه‌ها، صورت‌ها و اشیایی بهره می‌بردند که زبان حامل آن‌ها بود و آن‌ها را در اوضاع و احوال دیگر و در سایر سطوح زندگی اجتماعی نیز پدیدار می‌کرد. برای نمونه وقتی مردانی سوار بر «قایق اسطوره‌ای» می‌شدند و خورشید و ماه را به مثابۀ مسافران در خود جای می‌دادند، این سه عنصر در کنار هم خود معنای مسیر حرکت و هدفشان را روشن می‌کردند. زیرا شکار نیز، شکار ماهیان و شکار زنان بود، زیرا خورشید زنان را از فاصله‌ای بسیار نزدیک داوری می‌کرد ( آیا ادای آن‌ها را در می‌آورد!)، نیز زیرا ماه زنان را در فاصله مناسبی قرار می‌داد، از این رو با این دریانوردی صحبت از صدور حکم میان این دو بخش حاضر است: امر دور و امر نزدیک. نزدیکی با محارم و تجرد، درون همسری و برون همسری.بنابراین به اهمیت چندین مسیری که ماجراجویی قبیله تعیین می‌کرد و کیهان را برای موفقیت آن به خدمت می‌گرفت، پی می‌‌بریم. کیهان شناخت و جامعه شناخت به یکدیگر پاسخ می‌دادند: مرد و زن بر زمین قرار داده می‌شوند، بر ماه، بر خورشید. ظهور یک تمدن که در آن واحد هم عقلانی، صنعتی و شهری بود، از شهر «افسون‌زدایی» کرده و امر شاعرانه را بی‌فایده می‌کرد.