فصل دوم
– درد و حس ها
« به سهولت می توان دریافت که آنچه درد و لذت را در انسان تشدید می کند، خاصیتی در روح اوست. جانوران با واگذاشتن احساس های خود در بدنشان، آزاد و ساده می مانند و در نتیجه در همه حرکات مربوط به این امر یکسانند. و اگر ما نیز در اندام هایمان آنها را از ضوابطشان خارج نمی کردیم، شاید می توانستیم احتمالا وضعیت بهتری داشته باشیم و طبیعت به دردو لذت ما موقعیت معتدل تر و مناسب تری می داد. و با حفظ این وضعیت مناسب و مشترک، از آن برخوردار می شدیم. اما از آنجا که ما خود را از بند این قواعد رها کرده و به دست سرگردانی های آزادی های خیالپردازانه مان سپرده ایم، باید دستکم کاری کنیم که این احساس ها در مناسب ترین وضعیت قرار بگیرند. »
مونتنی، رسالهها
درد در فرهنگ
درد نیز همچون سایر دریافت های حسی، صرفا نوعی ثبت داده ای فیزیولوژیک به حساب نمی آید، بلکه یک تعبیر است، ترجمانی به زبان صمیمی از تغییری دردناک در خویش. درد در آن واحد هم حس می شود و هم ارزیابی؛ درد بدین ترتیب در قالب معنا و شدت در می آید. احساس عمومی درد حاصل توجه کردن به آن و نوعی بازتابندگی است که خود از خلال مقولات اندیشه عبور کرده و پالایش می یابد، به گونه ای که بدن و حس را به یکدیگر می آمیزد (Le Breton, 2006). به عبارت دیگر درد صرفا زنجیره ای از سازوکارهای فیزیولوژیک نیست، بلکه فرد را درون شبکه ای اجتماعی ، فرهنگی و عاطفی و انسانی که با پیشینه زندگی شخصی او ساخته شده، هدف می گیرد. بنابراین تنها بدن نیست که رنج می کشد بلکه فرد در کلیتش زیر فشار قرار می گیرد. درد پیش از هر چیز به معنای یورش معنایی خاص به قلب سوژه است، و به همین دلیل است که در چارچوب شرایط و قابلیت های ِ فرد در مقابله با آن، شکل می گیرد. از همین جا نیز می توان فهمید که چرا بیماران محتلفی که بیماری های یکسان با نشانگان مشابهی دارند، رویکردهایی بسیار متفاوتی نسبت به درد از خود نشان می دهند. درد همواره با احساس و معنا همراه است و به همین دلیل نیز به مثابه رنجی تجربه می شود که میزان شدت آن در افراد و موقعیت ها متفاوت است.
همراه با درد، تجربه بدنی به زبانی فرهنگی ترجمه می شود. اگر شرایط ناراحتی و درد در همه مردم احساس شود، چندان درخور اهمیت دادن به شمار نمی آید و لزوما سبب نمی شوند کسی به پزشک یا به یک درمانگر محلی مراجعه کند. برخی از مردم که به زندگی سخت عادت دارند ، نسبت به دردهایی که مردم ِ خو گرفته به راحتی و بسیار حساس به وضعیت بدنشان، را به شدت آزار می دهند، بی تفاوتند. بنابراین درد را بنا بر معیارهایی می توان سنجید که به زندگی روزمره مربوط می شوند. در مطالعه مختصری که در سال ۱۹۸۰ در طول یک کوهپیمایی در هیمالیا انجام شده است،می بینیم که بارکش های محلی نپال، تحمل بسیار بیشتری نسبت به درد در مقایسه با غربی هایی که آنها را همراهی می کردند،داشتهاند. به عبارت دیگر، آستانه درد آنها بسیار بالاتر بوده است (Clark, Clark 1980). این امر البته لزوما ربطی به طبیعت بدنی آنها ندارد، بلکه حاصل عادت کردن آنها به شرایط زندگی سخت تر و ارزش های اجتماعی است که به صورت ناخودآگاه این وضعیت را بازتولید می کنند.
به رغم نشانگان نزدیک به هم، گروههای مختلف بیماران، حساسیت بسیار متفاوتی از خود نشان میدهند. برای نمونه، کمردرد، عمدتاً دردی به حساب میآید نسبتاً پیش پاافتاده که اگر شدت آن از حدی بیشتر نشود، برای آن نیازی به مراجعه به پزشک نیست. اما این امر در مورد گروههای کارگر و روستاییان و یا افراد مسنی که تجربهی این درد را در نزد دیگران داشتهاند، صادق است. در افراد مسن، تجربهی گذشته به زمانی مربوط میشود که آن افراد کمردرد خود را تحمل میکردهاند و پزشک هم چندان در زندگی روزمرهی مردم دخالت نداشته که نزد او گلایه کنند. از دورههای بسیار قدیم، کمردرد در نزد اقشار فقیر و مردمی بسیار بیشتر تحمل میشد تا در نزد گروههای متوسط و پردرآمد جامعه.بنابراین ما با موقعیتی روبرو هستیم که در آن به دلایل فرهنگی و اجتماعی، و تأثیر شخصیتهای فردی بیماران، برخی بیماریها پیش پا افتاده به حساب میآیند و افراد اعتقاد دارند باید تحملشان کرد ولی برخی دیگر را باید به پزشک مراجعه کرد. بیماریهای اخیر، اضطراب بیشتری نسبت به گروه اول که به آنها چندان توجهی نمیشود، ایجاد میکنند. احساس یک نشانه و درد در آن واحد باید نسبت به موقعیت مادی، تفسیری را نشان دهند. چارچوب اجتماعی و سهم فرد در این مسئله، سبب بیتفاوتی یا توجه به درد میشود. در این قضیه دانشی که افرد به صورت تجربه به دست آوردهاند، مؤثر است. بنابراین تصمیمگیری دربارهی اینکه یک واقعه در بدن امری عادی است یا ناشی از بیماری، به نوعی آموزش فرهنگی و اجتماعی بستگی دارد و نه به یک مسئلهی طبیعی، این تصمیمگیری نوعی تفسیر است که به ایجاد احساس درد منجر میشود.