رولان بارت در فصلی از کتاب معروفش «امپراتوری نشانه ها» (۱۹۸۰) که به مفهوم تعظیم در فرهنگ ژاپن اختصاص دارد، بی ادبی و بی نزاکتی را در فرهنگ غرب، پدیده ای ریشه دار می داند که به «اسطوره شناسی شخص» مربوط است: به اینکه انسان غربی خود را ساخته شده از وجودی ذاتی و درونی و پر ارزش از یک طرف و از برونی نه چندان ارزشمند و شایسته تحقیر از طرف دیگر، می داند (معنایی مقدس در برابر شکلی بی ارزش) و به همین دلیل نیز اغلب نمی تواند «نزاکت» و «ادب» شرقی را بفهمد و نه تنها آنها را «با دیده شک و تردید» می نگرد بلکه اصولا «مودب بودن را به نوعی ایجاد فاصله و ریاکاری» تعبیر می کند. استدلال بارت البته، شاید بیش از اندازه تعمیم اندیشه وی به جهانی باشد که هم در شرق و هم در غرب تا حد زیادی در امواج جهانی شدن، تخریب شده و رنگ باخته است.
در حقیقت، ریشه های مسیحیت اولیه فرهنگ غربی، کاملا توجیه دنیا گریزی برای رسیدن به سعادت اخروی بودند و بدین ترتیب فقر تقدس می شد و آسایش و رفاه زمینی، تقیبیح. از این رو، چندان توجهی به ظاهر و به بدن شایسته دانسته نمی شد و حتی به نوعی این بدن ظاهری به صورت مناسکی اما واقعی تنبیه نیز می شد: مراسم ریاضت کشی مسیحی ریشه در همین تفکر داشتند. اما بعدها اروپای پس از رنسانس همه چیز را تغییر دادند و اشرافیتی که ریشه از تن آسایی بربرهای شمال اروپایی بیرون آمده بود، بدل به اصلی شد که از قرن نوزده بهترین مصداق خود را در تازه به دوران رسیدگی بورژواها نشان می داد. بورژوا ها که خود افرادی بی فرهنگ بودند، بزودی گذشته خود را فراموش کردند و نوعی ادب و رفتارهای مودبانه مناسکی و کاملا صوری را به شکلی مبالغه آمیز برحسته کردند (نگاه کنیم به «بورژوای نجیب زاده» اثر مولیر). همین ها، درست برعکس، بی ادبی و بی نزاکتی را به طور کامل میراث گروه های فرو دست جامعه معرفی کردند. اما حقیقت چیز دیگری بود، بی نزاکتی و بی ادبی ظاهری غربی در پشت خود تحقیر گسترده ای را نسبت به همه گروه های ضعیف و مردمان غیر اروپایی حمل می کرد.
رودررویی اروپای استعماری با فرهنگ هایی با پیشینه های دراز مدت، که روایت های متاخر آن امروز در حال انتشار است، نشان می دهد که بارت در قضاوت خود، لااقل درباره دوره ای از تمدن غربی، اشتباه نمی کرد، بسیاری از روابط احترام انگیزی که روابط میان جنسیت ها، نسل ها، گروه های اجتماعی، آداب و رفتارهای روزمره را در نظام های پیرامونی غیر اروپایی تنظیم می کردند، موضوعی برای تمسخر اروپایی ها، قرار گرفت که از شرقی ها الگویی برای «ریاکاری درونی شده و عمیق» عرضه می کرد و آن را در ادبیات و روایات داستانی گوناگون از قرن نوزده به بعد به شدت برای ساختن تصویری تصنعی از شرقی ها استفاده کردند.
در این میان، چه در کشورهای مرکزی (اروپا و آمریکا) و چه در کشورهای پیرامونی(سایر نقاط جهان)، آداب و رسوم، روابط تنظیم کننده اجتماعی ، مناسبات احترام انگیز در رفتارهای روزمره آغاز شدند، روابط که الگوی خود را از نظریه های جدیدی می گرفتند که به صورتی پیچیده به دنبال آن بودند که «آزادی» را در نبود روابط تنظیم کننده میان کنشگران اجتماعی تعریف کنند. این ایدئولوژی در واقع به صورتی کاملا متوهم در اروپا و آمریکای دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ شکل گرفت و با قرار دادن خود در قالبی «انقلابی» خود نیز به این باور رسید که برای از میان بردن هنجارهای یک جامعه سرکوبگر سرمایه داری، بهترین روش هنجار شکنی های روزمره و تخریب روابط این جامعه در سطح خرد یعنی در نزدیکترین و ساده ترین تعاملات اجتماعی است. از این رو بود که در مرکز این هنجار شکنی انقلابی، یعنی در فرانسه، امروز نیم قرن پس از جنبش بزرگ ماه مه، بخشی از میراث بر جای مانده از آن، خود را در قالب نوعی سقوط اخلاقی گسترده در تمام رفتارهای اجتماعی نشان می دهد که اتفاقا نه تنها «انقلابی» نیست، بلکه به صورت گسترده به ابزارهایی در گسترش ابتذال ِ اوباشی گری در همه سطوح جامعه کشیده شده است: وقتی سیاستمداران، هنرمندان، نخبگان مثل اوباش صحبت می کنند، تقدس بخشیدن به اوباش نقطه پایانی است بر هنجار شکنی در معنایی انقلابی که متفکرانی نظیر فوکو مطرح می کردند.
در این میان سهم، کشورهای پیرامونی از جمله کشور ما، باز هم فرو رفتن در نمونه مضحک تر از اصل بود : نمونه ای که امروز حاملان آن عمدتا گروه های جوان هستند: چه جوانان به ظاهر «سنت گرا و ضد روشنفکر» که بی پروا و با زبان اوباش علیه روشنفکران می تازند و به سادگی هر کسی را به هر چیزی با زشت ترین واژگان متهم می کنند، و چه جوانان دیگری که خود را «مدرن و روشنفکر» می دانند و آنها نیز باز هم بی پروا به نسل های پیشین خود، به سایر روشنفکران، به زمین و زمان می تازند. و از این دو گروه، به خصوص گروه دوم که خود را به سنت غربی متصل می کند، شاید بسیار بیشتر در تبیینی بارتی از بی نزاکتی نزدیک می کند: وقتی «روشنفکران» تراز اول ما، و به تبع آنها، «مریدانشان»، در مجالس خود، با سرو وضع ژولیده، با ظاهری که سهم بزرگی از میراث اوباشی گری است، ظاهر می شوند و با زبانی فقیر و بیمار و بی نزاکت، و صرفا با اتکا به ردیف کردن گروهی از اسامی که از این سو و آن سو و در این و آن محفل شنیده اند، از زیر سئوال بردن هر نوع شرم و حیا و آبرو و حیثیتی، از تسویه حساب با نسل گذشته و «اشتباهات» آنها ابایی ندارند، نسلی همان اندازه «پررو» و «طلبکار» که بی فرهنگ و بی سواد، اما به شدت متوهم و دائما به فکر «مچ گرفتن» از «بزرگتر» ها با این باور مضحک و عجیب که اتفاقا به «بزرگی» آنها دارند زیرا تصور می کنند با به زیر کشیدنشان، هیکل های تنومندی بر خاک می افتند که می توانند رویش بایستند و سری میان سرها، در بیاورند: مترجمان و مولفان جوانی که منتظرند که از این و آن کتاب به کمک فرهنگ لغات، چند اشتباه پیدا کنند و «دست مترجمان و مولفان قلابی» را «رو کنند». جوانانی که با گستاخی کامل صفحه فیس بوک خود را به جولانگاه اوباشی گری های جاهلانه خود تبدیل کرده اند و نزاکت و ادب پدران و مادران خود، را یا به حساب «عقب افتادگی» می گذراند یا به حساب ریاکاری. شاید بد نباشد که به این مدعیان مدرنیته بی ریشه ایرانی، یادآوری کرد که این هنجارشکنی های خیالین هیچ ربطی به جنبش هایی چون اکسپرسیونیسم، سوررئالیسم، یا مه ۶۸، و محتوای انقلابی آنها ندارد، زیرا به ویژه از صداقت آنها خالی است، بلکه بیشتر از جنس دنباله روی و فرصت طلبی از بدترین نوع آنها، یعنی سودای رسیدن، در کمترین زمان و با کمترین هزینه، به ثروت و قدرتی است که همیشه آرزویش را داشته اند.
این مطلب در چارچوب همکاری مشترک انسان شناسی و فرهنگ و روزنامه آرمان منتشر می شود.