هربار از مولفه های فرهنگی سخن می گوئیم، از ساده ترین تا پیچیده ترین آنها، همچون نظام های نام گزاری، دایره های همسرگزینی، سلایق هنری، شیوه های سازمان یافتگی و مدیریت زندگی روزمره، جهان بینی های افراد و گروه های اجتماعی، نظام های تربیتی و غیره، این پرسش مطرح می شود که چرا افراد با وجود تفاوت های فردی گاه نسبتا زیاد شخصی، بنا بر مورد، به صورت تقریبا یکسانی از این مولفه ها دیدی یکسان داشته و به خصوص به چه دلیل نسبت به آنها احساس «تعلق» می کنند؟ پرسش را شاید بتوان این طور نیز مطرح کرد که اصولا «احساس تعلق» و در اینجا «تعلق فرهنگی» به چه معناست و «وفاداری» یا تداوم این تعلق را چگونه می توان تعریف کرد و چه دلایلی برای آن بر شمرد؟
در اینجا بدون آنکه خواسته باشیم خود را چارچوبی کارکردگرا قرار دهیم، یعنی لزوما وجود پدیده ها را از طریق «فایده اجتماعی» و «غایتی» که یک جامعه برای آنها در نظر گرفته و کمابیش به عمل در می آید، در نظر بگیریم، باید به این نکته اساسی اشاره کنیم که وجود تعلق های اجتماعی که آنها را می توان هم در دستگاه های شناختی افراد گوناگون مشاهده کرد و هم در دستگاه های زبانی آنها، به خودی خود گویای آن است که نیازی به ایجاد نوعی «انسجام اجتماعی» در این سطوح وجود داشته است. البته بلافاصله این نکته را اضافه کنیم و آن را کنار بگذاریم که اگر نظام های زور و ساختارهای آمرانه سخت از نوع توتالیتاریسم ها یا دیکتتاتوری ها به شکل تاثیر گزاری وارد نظام اجتماعی شوند، ما با موقعیت های متفاوتی روبرو خواهیم بود که در اینجا درباره آنها صحبت نمی کنیم. بحث ما به شرایطی محدود می شود که در جامعه مدرن و دولت ملی و موقعیت های دموکراتیک یا نیمه دموکراتیک قرار داشته باشیم.
در جنین موقعیت هایی، «احساس تعلق فرهنگی» و وجود «وفاداری های فرهنگی» را باید در بروز نشانه شناختی، زبان شناختی و کنشی مجموعه ای از رفتارها و باور ها دانست که خود را در کالبد فرد و در کالبدهای گروهی و حتی نهادها و کالبدهای بزرگ اجتماعی نشان می دهند و می توانند به سختی قوانینی باشند که عدم رعایت آنها با مجازات همراه باشد و یا دستکم خکم عرف هایی اجتماعی را داشته باشند که تخطی از آنها فرد را کمابیش حاشیه ای کند.
اگر خواسته باشیم نمونه هایی از این رفتارها و باورها بیاوریم می توانیم به سادگی به مجموعه بزرگی از «کلیشه ها» (stereotypes) های اجتماعی اشاره کنیم که دائما با آنها سرو کار داریم از چگونگی رفتار های ما ، اغلب به صورت ناخود آگاه، در موقعیت های اجتماعی گوناگون ، که در زبان متعارف با نام هایی چون «تربیت» ، «ادب» ، «رفتار شایسته» و غیره طبقه بندی می شوند گرفته، تا اظهار نظرها و بیان های زبانی و عقیدتی باز هم در «سناریوهای شناختی» (cognitive scripts) گوناگونی که هر فردی در طول حیات روزمره و دراز مدت خود با آنها روبرو می شود: برای مثال چگونگی ابراز همدردی، تبریک گفتن، اظهار همبسگی، پیشنهاد کمک به دیگران دادن و یا بر عکس عدم پذیرش تقاضاهایی که به فرد به عنوان فرد یا به عنوان یک تناقض اجتماعی انجام می شوند.
کلید اصلی در اینکه چرا افراد به یک صورت پدیده ها را «می بینند» و «حس می کنند» و به «زبان» می آورند و اینکه چرا و چگونه در موقعیت های نسبتا یکسان واکنش های نسبتا یکسان نشان می دهند، در انسجام ناگزیر نظام های شناختی و زبان شناختی است که از طریق نظام های قدرت در همه سطوح آن به کل افراد یک جامعه تحمیل شده و در آنها درونی می شوند ، به صورتی که افراد این ساختارها را به صورت خودکار و ناخود آگاه در خویش در می آورند و آنها را بیرونی قلمداد نمی کنند.
با وصف این آنچه به عنوان فرهنگ شناس می تواند برای ما مطرح و قابل تامل و مطالعه باشد این است که چرا افراد گوناگون این ساختارها را نه به یک اندازه درونی می کنند و نه به یک اندازه به بیان در می آورند. آیا ما در اینجا با پدیده ای صرفا روانی و ناشی از تفاوت های بیولوژی و تربیت افراد سروکار داریم؟ آیا فرهنگ های گوناگون هستند که این موضوع را توجیه می کنند؟ و یا اصولا نظام های زبانی متفاوت که میزان درونی کردن را در همه زمینه ها به یک اندازه ممکن نمی کنند؟ پاسخ بدون شک چیزی است در ترکیب این موارد مختلف.
اما یک امر را نمی توان منکر شد و آن اینکه همانگونه که جامعه و پهنه ای شناختی و زبان شناختی، نمی تواند بدون وجود انسجام در خود وجود داشته باشد و یا به حیات خود ادامه دهد، چنین پهنه ای بنا بر تعریف نیازی ضرروی و اجتناب ناپذیر به حداقلی از «تعلق فرهنگی» و «وفاداری فرهنگی» نیز دارد. در این میان تعریفی که در جهان امروز از این گونه تعلق ها و وفاداری ها داده می شود اهمیت بسیار زیادی می یابند و این همان فرایندی است که شیوه های دیکتاتوری و توتالیتاریستی را در جهان امروز هر روز سخت تر و اجرای آنها را پرهزینه تر می کند: تلاش برای یکسان سازی تعلق ها و وفاداری ها، به معنای عدم درکی است که نه فقط این فرایندها را در اصل و منشاء بیولوژیک و ابتدایی آنها نفهمیده، بلکه بیشتر و حادتر و حتی خطرناک تر از آن، موقعیت های پسا مدرن جوامع گذر کرده از انقلاب اطلاعاتی و تکثر یافته هویتی و شناختی و زبان شناختی امروزین را نمی فهمد و پهنه مربوط به خود را با خطری دائم از آنومی روبرو می کند. اینکه امروز از افراد جوامعی که دائما در فرایندهایی بی شمار از انگیزه های حسی واقعی و مجازی از خلال میلیاردها تصویر و نشانه و بیان و صدا و نماد و غیره قرار دارند، بخواهیم که تمام این نشانه های بی پایانی را که هر روزه با آنها بمباران می شوند و خود نیز در روند تولید و بازتولید آنها همچون در مصرفشان شریکند، فراموش کرده و نظم زبانی و نشانه شناختی تقلیل یافته ای را بپذیرند که از منشاء واحدی صادر می شود، دیگر نه نوعی خیالبافی بلکه نوعی یک شیزوفرنی اجتماعی همان قدر پر هزینه است که خطرناک.
ستون مشترک انسان شناسی و فرهنگ و روزنامه شرق (سه شنبه ها)
این مطلب روز ۸ آذر ۱۳۹۰ منتشر می شود.