اراده معطوف به «صاحب اثر شدن»: گفتگو با ناصر فکوهی

زهره روحی

پیش از گفتگو

در گفتگوی حاضر می‌خواهیم، پدیده اجتماعیِ تمایل به «صاحب اثر» شدن را بررسی کنیم. پدیده‌ای نسبتاً نوظهور در جامعه ایران که ظاهراً (برغم ضرورت آن)، چندان جدی تلقی نشده است تا به لحاظ جامعه‌شناسی مورد بررسی قرار گیرد. از اینرو طبیعی است که آنچه در زیر خواهد آمد به منزله تلاشی مقدماتی برای شناساییِ آن در نظر گرفته می‌شود. البته به این امید که نقطه شروعی باشد برای پژوهش‌هایی عمیق‌تر؛

این گفتگو بنابر درخواست نشریه «جهان کتاب» صورت گرفته است.

گروه مورد بررسی در این گفت و گو (موسوم به «صاحبان اثر») ، مشخصا افرادی را در بر می‌گیرد که بدون هر گونه سابقه کاری در نشریات، با هزینه شخصی اقدام به چاپ آثار داستانی و شعر کرده‌اند. با توجه به بررسی‌های انجام یافته که از طریق گفتگوهای شفاهی ـ تلفنی و یا پرسشنامه صورت گرفته است. طبق گفته ناشران، ظاهراً دلیل عدم تقبل هزینه چاپ و توزیع اینگونه آثار بی‌محتوایی و نامطلوبی کیفیت آثار است و از قضا سرنوشتی که معمولاً اینگونه آثار پیدا کرده‌اند، تأکیدی است بر صحت نظر ناشران؛ زیرا به دلیل سردی توزیع کنندگان کتاب، صاحبان اثر در نهایت خود مجبور به پخش «اثر» خویش می‌شوند و بالاخره هم پس از تجربه کار طاقت فرسای «پخش» و نیز شکست در جلب نظر کتابفروشان (برای پذیرش به صورت امانی)، راهی به جز انبار کردن برایشان باقی نمی‌ماند‌.

********

روحی : آقای دکتر فکوهی عزیز با سلام و تشکر از پذیرش دعوت در این گفتگو؛ در همین اندک زمان باتوجه به بررسی‌های انجام یافته ، متوجه نکته‌ای شدم که فکر می‌کنم شاید بد نباشد اصلاً گفتگو را با آن آغاز کنیم.
واقعیت این است که وقتی از مجموعه پرسش شوندگان ( ناشر، پخش کننده و کتابفروش)، درباره «دلیل و انگیزه» اشتیاق به «صاحب اثر شدن» پرسش می‌شد، اکثر آنان مسئله را «منزلتی» می‌دیدند و آنرا در نیاز به دست یافتن به منزلت اجتماعیِ «شاعر» یا «نویسنده»، شناسایی می‌کردند ضمن آنکه چند نفری هم مسئله را در رابطه با نیاز افراد به «فردیت» یا «تشخص فردی» می‌دیدند. با توجه به چنین دریافت‌هایی، آیا فکر نمی‌کنید در حال حاضر وظیفه جامعه‌شناسی حکم می‌کند که ضمن اهمیت بررسی این پدیده، نگاه را متوجه علت اجتماعیِ آن چیزی کند که ایجاد کننده این نیازها شده است؟ لطفاً بفرمایید به لحاظ جامعه‌شناسی این مسئله را چگونه می‌باید توضیح داد.

فکوهی : موضوعی که شما به آن اشاره می کنید، در ایران شاید جدید باشد اما در اروپا و آمریکا سالیان سال است به وجود آمده است و ابعاد نسبتا وسیعی دارد. از یک سو، «نویسندگانی» که با جیب خود کتاب هایشان را منتشر می کنند و چندان هم در غم توزیع و خریدار نیستند و بازاری که در این زمینه در نشر به وجود آمده است که بخشی از آن نیز به نوشته ها و رساله های دانشجویی اختصاص دارد. مورد دیگر، «شخصیت» هایی هستند که خود مایلند پیشینه ای ادبی و آثاری برای خود دست و پا کنند (مثل اغلب سیاستمداران) و به همین دلیل به سوی این سازوکار تصنعی «نویسندگی» می روند. بازار کتاب هم در پی آن است که به دلیل جذابیت یک حوزه کاری یا یک واقعه یا حوادث یک کشور که صحبت کردن درباره آن «مد» شده و فروش دارد، مثل ایران خودمان، این یا آن فرد و شخصیت صاحب نام یا «الگو وار» اما بی بهره از استعداد نویسندگی را به پذیرش یک نویسنده اجیر شده وادارد تا کتابی به سرانجام برسد.
در ایران همه این موارد را نیز داریم که شما تنها به یکی از آنها اشاره کردید و من هم به دلیل کوتاه بودن این مصاحبه و محدودیت فقط به همان می پردازم: تمایل گروهی از «نویسندگان» و «شاعران» اغلب جوان به «صاحب اثر شدن».
برای پرداختن به این موضوع باید آن را در زمینه ای تاریخی قرار داد. زمانی که نخستین بار در قرن پانزدهم ماشین چاپ اختراع شد و امکان انتشار انجیل ها را به قیمت ارزان (به جای انجیل های خطی غیر قابل دسترس) فراهم کرد، کلیسا از مهم ترین مخالفان این اختراع به حساب می آمد چون می دانست که انحصار خود را بر کتاب مقدس از دست می دهد و با بر قرار شدن رابطه مستقیم خوانندگان انجیل و کتاب مقدس، به تدریج «حق انحصاری تفسیر» نیز برای روحانیت از میان می رود و قدرت آنها کاهش پیدا خواهد کرد. همین هم شد و نه تنها اختراع چاپ را باید یکی از دلایل پروتستانتیسم و اصلاح مسیحیت دانست، بلکه باید آن را دلیل اصلی دموکراتیزه شدن سرمایه فرهنگی و با سواد شدن تدریجی مردم حتی پیش از انقلاب های سیاسی و دولت های ملی نیز به حساب آورد.
فرایند دموکراتیزه شدن سواد، یعنی توانایی به «خواندن» که تا چند قرن پیش از این همان اندازه «اشرافی» بود که در قرن نوزده و حتی بیستم، «نوشتن» این گونه بود، با اختراع های جدید در تمام قرن نوزدهم و بیستم ادامه پیدا کرد: روزنامه ها، کتاب، رادیو، تلویزیون و سرانجام انقلاب اطلاعاتی، هر کدام با قدم هایی بزرگتر «سواد» را دموکراتیزه تر کردند و آن را از انحصار گروه محدودی از آدم ها ی«باسواد» بیرون آوردند. نگاه کنیم به همین صفت «باسواد» و صفت مخالف آن «بی سواد» که در زبان فارسی کنونی ما هنوز از آن نه در معنای واقعی بلکه به صورت ارزشی و اعتباری حتی برای اساتید دانشگاهی و نویسندگان و دانشمندان رسمی هم به کار می بریم. این بازمانده دورانی است که هنوز «سواد» دموکارتیزه نشده بود.
اما فرایند با دوران انقلاب اطلاعاتی ادامه پیدا کرد و از «خواندن» به «نوشتن» سرایت کرد. شبکه اینترنت بزودی این امکان را در اختیار همگان قرار داد که «بنویسند» و امکانات صنعتی در تلفیق خودشان با امکانات فناوری اطلاعاتی، جنان نوشتن را ارزان کرد که امروز هر کس می تواند به صورت الکترونیک و در قالب یک نشریه اینترنتی، بنویسد و منتشر کند.
با وجود این، همین فرایند به صورتی متناقض، ارزش کاغذ را به مثابه نوعی «نوشتار لوکس» بالا برد و تصوری کاملا مصنوعی به وجود آورد که هنوز هم به شدت باقی است و آن اینکه، نوشته ثبت شده بر کاغذ دارای ارزشی ذاتی است. این امر را به نظر من باید با توجه به ریشه هایی که ذکر کردم و مجموعه های نشانه شناسی ها و نمادها درک کرد که «سواد» ، «نوشتار» «کتاب» و «کاغذ» و حتی شکل «چاپ شده» یک نام را از شکل «خطی» آن جدا می کند. افراد در شکل چاپ شده نوعی «به رسمیت شناخته شدن» اجتماعی را می یابند که البته چندان واقعیتی جز واقعیتی اسطوره ای ناپایدار در بر ندارد اما همین بسیاری از افراد را راضی کرده و به آنها را از رنج نبود «هویت» ی که گمان می کنند به این ترتیب به دست می آورند، رها می کند.
در این میان اما، نباید موقعیت «صاحب اثر ماندن» را نیز فراموش کرد که شباهت به روحانیون دوره قرون وسطا دارد، یعنی کسانی که از افزایش رقم «نویسندگان» ، «شاعران»، «جامعه شناسان» ، «اندیشمندان» و غیره وحشت دارند زیرا این فراوانی را سبب کاهش «قدر» و ارزش خود می دانند. بنابراین به شما پیشنهاد می کنم که اگر پرونده ای را به افرادی اختصاص داده شده که نظام اجتماعی گمان می کند «حق» شاعر یا نویسنده یا صاحب نظر بودن ندارند اما به زور پول و نفوذ می خواهند این کار را بکنند، پرونده دیگری هم به افرادی اختصاص داده شود که بی جهت «استاد» ، «صاحب نظر« و «دانشمند» و «جامعه شناس» و «متفکر» و «فیلسوف» و غیره با صفاتی چون «برجسته» و «فرهیخته» و «نامدار» و «جهانی» و «نامی» و… به محاطبان معرفی می شوند و بازار دیگری هم برای آنها وجود دارد که لازمه آن «جاودان» بودن این موقعیت ها است که البته خیالین و خودساخته است.

روحی : آیا می‌‌بتوانیم بگوییم که این نیاز، یک جورهایی با «شهرنشینی» و روابط اجتماعیِ موجود در آن ارتباط دارد؟

فکوهی: مسئله به خودی خود به شهر نشینی ربط ندارد اما به انقلاب صنعتی و به خصوص انقلاب اطلاعاتی ربط دارد. اما می توان به صورت غیر مستقیم مفهوم «ناشناس» بودن در شهر را با مفهوم «شناخته شدن» در حوزه کتاب و «فکر» به صورت موازی بررسی کرد.
جامعه مدرن از یک سو، شرایط پدید آمدن اسطوره ای به نام «سوژه» و «فرد» را می سازد و از طرف دیگر تمام امکانات عملی این فردیت را با انبوه شدن همه اشکال تولید از جمله در حوزه خلاقیت ادبی و هنری و غیره از میان می برد.
و حل این تناقض در بسیاری از موارد بر دوش خود سوژه اجتماعی می افتد که ناچار است گونه ای هویت برای خود دست و پا کند ، حال از نام گزاری و شیوه آرایش و پوشش گر فته تا سبک حرف زدن و استناد دادن های ادبی و هنری و انتخاب این یا آن سلیقه در زندگی روزمره. کنشگر بدین ترتیب نیاز بدان دارد که «اثر» داشته باشد تا بداند که وجود دارد. این امر البته امروز در جهان اینترنت در حال ادامه یافتن است : امروز افراد باید خود را در این جهان بیابند (مثلا بر روی موتورهای جستجو) تا بفهمند «وجود» دارند و اینکه «چقدر» وجود دارند. البته چنین وجودی اغلب به اندازه همان شکل الکترونیکش ناپایدار است و در شکل «کاغذی» نیز بیشتر یک توهم است که به دلیل محسوس بودنش (قابل مشاهده و لمس و…) به نظر واقعی تر می آید، اما به همان اندازه غیر واقعی است.

روحی : به بیانی به نظر شما آیا می‌توان این پدیده را به نوعی فتح قلمروهای «فرهنگی» به دست گروه اجتماعی جدیدی در شهرها با مایه های فرهنگ پوپولیستی شناسایی کرد؟

فکوهی: فکر می کنم برای فرایندی که در حال اتفاق افتادن است باید نام دیگری انتخاب کنید. «پوپولیسم» یک استناد سیاسسی است که به دوران خاصی از فرایندهای قرن بیستمی اشاره دارد و کاربرد آن را در اینجا درست نمی دانم. بخص من از این رادیکال تر است بدین معنا که من فکر می کنم این «قلمرو های فرهنگی» قلمروهایی هستند که یا خود خود را به رسمیت شناخته اند و یا یک قدرت بیرونی آنها را در جایگاهشان قرار داده است.
ممکن است اینجا برای شما این سئوال مطرح شود که پس آیا چیزی به نام اصالت ادبی، فرهنگی و یا «ارزش» واقعی در هر یک از این حوزه ها وجد ندارد و در نهایت یک فرد چگونه می تواند آثار «با ارزش» را از آثار «بی ارزش» تفکیک کند؟ به نظر من چنین کاری اصولا ممکن نیست مگر در چارچوبی دلبخواهانه و کمابیش هژمونیک، اما اینکه چنین چارچوبی تا چه انازه «صادقانه» باشد و یا در نظام اجتماعی پذیرفته شود ، آن دیگر امری جداگانه است. اما ما باید هر چه بیشتر خود را برای موقعیتی جدید آماده کنیم: اینکه یک «اثر» از یک داستان و یک مقاله و یک گفتار و … خودش از خودش دفاع کند و آن هم همواره در رابطه با مخاطبانی مشخص و نه همه مخاطبان. این موقعیت سختی است همانگونه که دموکراسی، یعنی پذیرش برابری اولیه انسان ها و دادن شانس برابر به همگان و تحمل دیگری متفاوت با ما بدون آنکه به ما شبیه شود، کار سختی است، اما نظام های سیاسی و اجتماعی و غیره در طول دو قرن اخیر نشان داده اند که این شاید تنها راه بقا برای گونه انسانی باشد.

روحی : در رابطه با پرسش بالا، وقتی با دیدگاه «وبری»، و یا حتا «بوردیو»یی سراغ مسئله می‌رویم با تبیین‌هایی همچون «نزاع بر سر قدرت» و یا «ستیز بین گروههای اجتماعی ـ فرهنگی» سر و کار پیدا می‌کنیم، تبیین‌هایی که عملاً و در نهایت از «ارزش زدایی کردن» ملاک‌ها و معیارهای «رایجِ جهان روشنفکری»، نه تنها ابایی ندارد بلکه با اتکاء به اینگونه ارزش زدایی‌هاست که بحث و تبیین خود را پیش می‌برد. شما در اینباره چه فکر می‌کنید؟

فکوهی: فکر می کنم پاسخ این پرسش شما را در بالا دادم. سرمایه فرهنگی یکی از سرمایه هایی است که بوردیو از آن نام می برد و کنشگر با اتکا به آن می تواند سرمایه های دیگر به دست بیاورد و یا آن را با سرمایه های دیگر مبادله کند. در هر میدان اجتماعی، کنشگران سعی می ککنند امتیازات بیشتری را از آن خود کنند و برای این کار باید میزان سرمایه کل خود را بالا ببرند که مجموعه ای از سرمایه های فرهنگی (تحصیلات، آثار منتشر شده و …) سرمایه اجتماعی( افرادی که شما را به رسمیت می شمارند و می توانید بر آنها حساب کنید) و سرمایه مالی و اقتصادی است. بنابراین «صاحب اثر شدن» برای آنها که سرمایه اندکی در حوزه فرهنگی دارند امری است که به آنها کمک می کند موقعیت عمومی خود را بهبود بخشند، و «صاحب اثر ماندن» ، ابزاری در دست آنها که سرمایه بالایی دارند و همه به صورت اسطوره واری تمایل دارند که خود را «نویسندگان» و «متفکران» ابدی بدانند یعنی کسانی که نه تنها تا آخر عمر «استاد فرزانه» باقی می مانند، حتی پس از مرگ هم لزوما باید فرزندان و شاگردان و هوارادانشان تا ابدیت نه تنها «نام آنها را زنده نگه دارند» بلکه اصولا ثابت کنند که این نام به خودی خود «جاودانه» بوده است و خواهد بود. این تقارن، اصلی است که در تحلیل نظام اجتماعی باید به آن توجه داشت. ریشه اساسی این امر نیز که جای بحث آن در اینجا نیست اما صرفا به عنوان یک حاشیه عرض می کنم در «توهم زبانی» در انسان است که تصور می کند ساخته های ذهنی او از خلال این دستگاه نمادشناختی که تنها در حوزه شناختی خود او درک پذیر است، دارای قابلیت جهانشمولی و تعمیم یافتن به کل جهان و عالم هستی را دارد. در یک کلام «جاودانگی ادبی، علمی و هنری» و اصولا معانی این آثار، برساخته هایی ذهنی هستند که در خارج از نظام زبانی – شناختی ما وجود ندارند.

روحی : این بحث مهمی است که در آینده حتما به آن خواهیم پرداخت اما اگر اجازه بدهید به همان آثاری که به آنها اشاره کردیم برگردیم و به این نکته اشاره کنیم که به هرحال این یک واقعیت است که به دلیل محتوای به شدت نازل این گونه کتابها که در «جایگاه» شعر یا داستان، ظاهر می‌شوند (ضمن آنکه هر ساله آنها را به عنوان «میزان انتشار کتاب » های شعر یا داستان به لحاظ آماری شمارش می‌کنند)، خواهی، نخواهی «مخاطبانِ» بازار داخلی ادبیات را با تنزل ذوق و سلیقه مواجه می‌‌کنند. با توجه به این مسئله، «جامعه شناسی» چه تبیینی از «تنزل فرهنگی» می‌تواند داشته باشد؟

فکوهی : بحث شما هم درست است و هم نادرست. درست است زیرا شما به عنوان یک منقد به این آثار را نگاه می کنید و با شناختی که از «شخص» شما دارم معتقدم که از ابزارهایی قابل اعتماد در ارزیابی خود استفاده می کنید و می توانید موضع گیری های خود را به صورتی روش مند توصیح دهید. اما نادرست است زیرا فرد دیگری بدون این حسن نظر، بدون دانش شما، بدون بی غرض بودن می تواند، اثری ارزشمند را که در چارچوبی به ظاهر بی ارزش منتشر شده به خودی خود بی ارزش قلمداد کند و برعکس، اثری کاملا بی ارزش را به دلیل «نام آوری» «صاحب نظر» بودن ، «استادی» و «برجسته» بودن نویسنده به بالاترین رده برساند. که هر دو این موارد را باید دستکاری های اجتماعی دانست.
اگر به تاریخ هنر و ادبیات در همین دویست سیصد سال اخیر نگاه کنیم می بینیم که در موسیقی آثار کسانی جون «بتهوون»، در نقاشی آثار هنرمندانی چون «وان گوگ»، «گوگن»، «تولوز لوترک» و اغلب فوویست ها، در سینما آثار کسانی چون «گدار» در ادبیات و حتی درکشور خود ما آثار «هدایت» یا در فرانسه آثار «کوکتو» و اعلب سوررئالیست ها، اغلب چنان بی ارزش قلمداد می شد که نه ناشری برای چاپ آن می یافتند و نه نمایشگاهی برای نمایشش. اغلب افرادی هم که این آثار را نقد می کردند، منقدان «صاحب نام» و «بزرگ» اروپایی بودند و لزوما هم به نظر من غرض ورزی نمی کردند. بحث در اینجا نوعی چارچوب اجتماعی است که یک «اثر» را «با ارزش» یا «بی ارزش» می کند. هر چند باید بلافاصله اضافه کرد – و این بی شک بحث را پیچیده می کند – مه مولفه های ذاتی و درونی اثر را نیز نمی توان نادیده گرفت. کما اینکه در همان دوران بسیاری نیز بودند که می دانستن کار سوررئالیست ها و فوویست ها ارزشمند است.

روحی : آقای دکتر، شاید این پرسش، (به دلیل پاسخهایتان در لابلای پرسشهای بالا) به نظر تکراری بیآید، اما مایلم به طور صریح از شما سئوال کنم آیا وقتی جامعه‌شناسی خود را وارد بررسی حاضر می کند، معنایش این است که به طور نهانی در کار ائتلاف و یا حمایت از گروه اجتماعی خاصی است (گروهی که به لحاظ تبار فکری ـ جایگاهی از منابع مشترکی با جامعه‌شناسی برخوردار است) ؟

فکوهی: نمی دانم پرسش شما را خوب متوجه شدم یا نه اما اگر منظورتان این باشد که آیا آنچه گفتم در مورد جامعه شناسان به طور عام و حتی در مورد خود من به طور خاص قابل تعمیم است پاسخ من کاملا مثبت است. به نظر من اندیشنمندان اجتماعی نیز از این بازی بر کنار نیستند. چه بسیار اساتیدی که آثارشان ارزش کمتری از نوشته های دانشجویانشان دارد ولی دانشجویان هستند که باید آثار آنها را بخوانند و امتحان دهند . اما این یک امر خود کار نیست، گاه می بینم که دانشجویان به تدریج دارای این تمایل می شوند که چون دانشجو هستند و استاد نیستند و یا روشنفکران چون خارج از دانشگاه هستند، خود را به صورت خودکار «بالاتر» از کسانی که در مقام استادی قرار گرفته اند می بینند که ابدا چنین نیست. این حرف، برای آن هم زده نمی شود که به تصور و یا توهم گروهی من با گفتنش خودم را تافته جدا بافته فرض کنم، آنچه من نوشته ام نیز ممکن است به نظر گروهی بسیار بی ارزش بیاید و به نظر گروه دیگری بسیار پر ارزش، نمی دانم «حق» با کدام یک از این دو گروه است، اما این را می دانم که من برای «ارزشیابی شدن» به وسیله این گروه ها نمی نویسم، بلکه می نویسم تا نظراتم را بیان کنم. ولی این بدان معنا نیست که در من جامعه شناس معصومیتی هست که ندانم نوشتن در دستان من ابزاری برای دستیابی به سرمایه فرهنگی و تبادل آن با سایر سرمایه ها است. اما تلاش خودم را می کنم که این کار را به حداقل رسانده و «فایده» اجتماعی نوشتن خود را به حداکثر رساندها و همچنین امکان دموکراتیک خواندن و نوشتن را به حداکثر ممکن افراد بدهم، باز هم نه به دلایل انسان دوستانه، بلکه به این دلیل ساده که گمان می کنم تنها به این صورت است که می توانم به ایجاد محیطی دموکراتیک و قابل نفس کشیدن وکار کردن و زیستن برسم.

روحی : حالا اگر موافق باشید کمی هم به مفهوم اجتماعیِ «صاحب اثر» بپردازیم، به نظر شما آیا ساختار فرهنگیِ جامعه ایران اصلاً آن طور هست که حقوقی برای «اثر» و به اصطلاح «صاحبان» آن قائل باشد؟ راستش در خصوص حقوقِ به اصطلاح مؤلف ، درحول و حوش بررسی‌هایی که در نشریات داشتم، متوجه شدم که حتا در مراکز آموزش عالی (همچون دانشگاه‌ها)، اتفاق افتاده که دانشجویی (دوره کارشناسی ارشد و یا دکترا) کتاب منتشر شده‌ای را به نام «پایان نامه»خود، نه تنها ارائه دهد (و متأسفانه اساتید محترم هم متوجه این مطلب نشده‌اند)، بلکه از آن «اثر» به عنوان تز خویش دفاع هم بکند!
به نظر شما چه رابطه‌ای بین این وضعیت اسفناک و بی‌در و پیکرِ قلمرو علمی ـ فرهنگی، با موضوع گفتگوی‌مان وجود دارد؟

فکوهی : مسائل زیادی در اینجا وجود دارد. نخست آنکه بسیاری از فعالیت های سالم علمی در ایران دچار انحراف شده و سپس به دلیل آن انحراف شکل و تصویر نامناسبی به خود می گیرند. یکی از این فعالیت ها، همکاری های مشترک استاد و دانشجو است که هم در گذشته خود ما سابقه داشته و هم تا امروز در اروپا و آمریکا بسیار رایج است اما در کشور ما به دلیل سوء استفاده های مختلف از این همکاری تصویر نامناسبی پیدا کرده است. به نظر من استاد باید به دانشجو امکان دهد که کار خود را در یک برنامه دراز مدت منتشر کند. اما این انتشار باید به تدریج انجام شود و برای رسیدن به مرحله کتاب فکر می کنم حداقل باید دانشجو به سطح دکترا رسیده باشد. و رساله دکترا نیز در حدی باشد که قابلیت چاپ داشته باشد. افزون بر این اگر استاد و دانشجو با یکدیگر کار می کنند ، این همکاری باید چارچوب روشن و دقیقی داشته باشد و در یک برنامه دراز مدت تعریف شود که هر دو طرف در آن ذینفع باشند. برای این کار هم استاد و هم دانشجو باید دارای چشم انداز برای کار خود باشند که اغلب چنین نیست. دانشجویان اعلب شتاب زیادی دارند که پایان نامه کارشناسی ارشد خود را به کتاب تبدیل کنند و این کار درستی نیست. اساتید نیز گاه سوء استفاده هایی از کار دانشجویان می کنند که در نهایت این موارد شناخته می شوند و اعتبار چنان استادی را به زیر سئوال می برند.
اما در مورد پرسش اینکه «صاحب اثر » بودن تا چه اندازه اعتبار و رسمیت دارد به نظر من تا زمانی که ما به معاهده «کپی رایت» نپیوسته ایم، به گونه ای در نوعی بی قانونی در حوزه کتاب به سر می بریم و ناشران و نویسندگان غیر ایرانی می توانند با دیده تردید به کار ما نگاه کنند. من بارها تکرار کرده ام که پیوستن به این معاهده برغم مشکلاتی که ممکن است در کوتاه مدت ایجاد کند، در میان و دراز مدت بی شک نظم بیشتری را در بازار نشر ما ایجاد خواهد کرد. به ویژه در حوزه ترجمه که بزرگترین قربانی این بازار بی در و پیکر است که در آن تقریبا هر کس هر چه می خواهد می کند و در بسیاری موارد تقدیر هم می شود و جایزه هم می گیرد.

روحی : به عنوان آخرین پرسش لطفاً بفرمایید درباره پدیده نسبتاً جدید «خود ناشری» ، به لحاظ جایگاه اجتماعیِ آن در جامعه‌ای مانند ایران، چه نظری دارید؟ (البته صرف نظر از وبلاگ نویسی ها و یا سایت های شخصی) ؛

فکوهی :به نظر من، این پدیده به خودی خود منفی نیست. همانگونه که گفتم تاریخ ادبیات هم به ما نشان می دهد که برخی از بزرگترین آثار را خود نویسندگانشان منتشر کردند و ناشری نداشتند. که البته این ابدا بدان معنا نیست که آنچه در کشور ما منتشر می شود و ناشری ندارد لزوما ارزشمند است. اما برخلاف شما که معتقدید باید مسئله وبلاگ و فضای مجازی را از این امر جدا کنیم، من برعکس معتقدم این حوزه راه حلی به سوی آینده است که بسیار می تواند به ما کمک کند. امروز نشر الکترونیک در قالب مجلات و حتی کتاب های الکترونیک دائما در جهان رو به رشد است و فکر می کنم در فاصله ای کمتر از ده سال آینده بازار نشر الکترونیک به بازار عمده در زمینه نشر تبدیل شود. این امر هم به دلایل زیست محیطی و هم به دلیل دموکراتیزه شده ادبیات و دانش به نظرم کاملا مشروعیت دارد. ما نیز به دلیل جوان بودن جمعیت کشورمان باید هر چه بیشتر به این سو حرکت کنیم. در این صورت، شبکه اجازه خواهد داد که هم آثار عرضه شوند و هم به صورت جمعی و از خلال چرخه های متفاوت انتقادی و خوانندگان مجازی خود ارزشیابی شوند. البته در حوزه علم به گمان من، مسئله تا اندازه ای متفاوت است : در آنجا نیز شبکه می تواند بسیار مهم باشد اما الزامات علمی که عموما الزامات روش شناختی هستند بسیار اهمیت دارند و باید در نظر گرفته شوند.

روحی: آیا مایلید نتیجه ای نهایی از این بحث بگیرید؟
فکوهی: به گمان من موضوع «صاحب اثر شدن» را باید با موضوع «صاحب اثر ماندن» همراه کرد و آنها را در یک دیالکتیک قرار داد: همه ما، چه به عنوان خواننده و مصرف کننده اندیشه و زبان و چه به عنوان تولید کننده آنها باید درک کنیم که بیشتر از آنکه اصالتی خارق العاده را در خود داشته باشیم، حاصل فرایندهای دراز مدت زیستی،اندیشه و کنش اجتماعی هستیم. بدین ترتیب همانگونه که ما کمابیش و البته نه کاملا، در نظام بیولوژیک، «مرگ» را پذیرفته ایم و مشکل خود را با آن از طریق جستجوی «جاودانگی» در قالب های نمادین به نوعی حل کرده ایم، در زمینه خلاقیت ادبی و هنری نیز باید بپذیریم که جاودانگی، اگر هم وجود داشته باشد، امری استثنایی است و آنچه اهمیت دارد خود فرایند زندگی، خود فرایند خلاقیت و مشارکت در کنش های اجتماعی و فکری است. جنین مشارکتی است که در نهایت زندگی ما را دارای معنا می کند و آن را برای همه قابل زیست تر می کند. برعکس تلاش برای «صاحب اثر شدن» یا «صاحب اثر ماندن» ( «نامی شدن» یا «نامی ماندن») به هر قیمت و با زیر پا گذاشتن اصول، ضوابط و قواعد اخلاقی و علمی و غیره و به ویژه با تن دادن به زد و بند ها و بده بستان هایی که ظاهرا آنها را «روشنفکرانه» قلمداد می کنیم، کاری بس نادرست و منشاء انجراف هایی است که در کوتاه و دراز مدت نظام های فکری و خلاقیت و کنشگران آنها را تخریب می کند.

این گفتگو به صورت الکترونیک با هانم روحی برای مجله جهان کتاب انجام شده و در شماره ۲۶۳-۲۶۴ فرورورین و اردیبهشت ۱۳۹۰ آن به انتشار رسیده است.