زیستن به مثابه فرهنگ
تجربه بیولوژیک را باید شکل خاصی از رابطه انسان با جهان تلقی کرد که در آن کنشگر یا گروه اجتماعی از طریق دستگاه حسی خود (حس های پنج گانه)، از طریق سیستم بیولوژیک و از جمله سیستم شناختی خود (مغز) و در نهایت از طریق اندام های کنشی و ابزارهای نمادین خود، به ویژه زبان، با جهان بیرونی در تماس قرار گرفته بر آن تاثیر می گذارد و از آن تاثیر می گیرد؛ تاثیر پذیری هایی که می توانند شکل بیماری، شوک های کالبدی، حافظه پذیری و انباشت تجربه های طبیعی، عواطف، احساسات و غیره داشته باشند . از همین بحث ابتدایی مشخص می شود که تجربه بیولوزیک را به دلیل سخنور بودن انسان و ابزار ساز بودن او نمی توان به طور کامل از تجربه بیولوژیک به مثابه یک موجود زنده زیستی جدا کرد. با وصف این می توان در تجربه زیستی نوعی پر رنگ تر شدن گروهی از حس ها و احساسات و انباشت های ناشی از آنها را دید پدیده هایی چون درد، ترس، شادی، هیجان، اضطراب ، بیماری، …
پرسشی که در اینجا مطرح می شود این است که این گونه از نجربه ها که به دلیل انباشت و پردازش شدنشان درون سیستم شناختی بهر رو به بخشی فرهنگی از تجربه زیستی عمومی ما تبدیل می شوند و رابطه ای چرخه ای با بیولوژی برقرار می کنند، تا چه حد قابل تعریف به مثابه سرمایه فرهنگی هستند. در پاسخ به این پرسش پیش از هر چیز می توانیم به مفهوم انتساب در فرهنگ تاکید کنیم. هر انسانی از لحظه تولد خویش درون یک سیستم فرهنگی به دنیا می آید که مشخصات خود را به صورت گسترده و از راه های بی شماری به او منتقل می کند و در او ساختارهای ذهنی و کنشی لازم و بالقوه ای را ایجاد می کند که سپس می توانند در فرایندهای آموزشی که ما به آنها نام «اکتساب» را می دهیم به اشکال بالفعل تبدیل شوند. گذار از آن موقعیت بالقوه به این موقعیت بالفعل، البته خود نیازمند بحثی طولانی است و در اینجا صرفا باید بر این نکته تاکید کنیم که تقریبا هیچ فرایند خودکاری در این زمینه وجود ندارد. موقعیت های انتسابی به صورت های مختلف به فعل در می آیند و میزان درونی شدن و شدت این درونی شدن(اگر اصولا درونی شدن اتفاق بیافتد) می توانند به تعداد کنشگران متفاوت باشند.
اما اگر موضوع انتساب را موقتا و در پاسخ کنونی کنار بگذاریم، می توانیم به گروهی از انباشت های بیولوژیک اشاره کنیم که در حد بسیار بیشتری در قالب بیولوژی قابل تعریف هستند و در بالا به آنها اشاره کردیم. این گونه انباشت ها به باور ما می توانند به مثابه سرمایه فرهنگی نیز به حساب بیایند و وارد عمل مبادله سرمایه ای شوند و در اغلب موارد نیز چنین می کنند. بیائیم به عنوان مثال تجربه درد و تجربه ترس را در نظر بگیریم.
در درد و در ترس ما با موقعیت های بیولوژیکی سروکار داریم که کاملا از لحاظ کالبدی و حتی عصبی و هورمونی قابل توضیح هستند. اما اولا، کمیت و کیفیت این انباشت ها بنا بر فرهنگ های گوناگون، دوره های مختلف زمانی و موقعیت هایی که کنشگران فردی یا گروهی در آنان قرار گرفته اند به شدت متفاوتند و بنابراین میزان کنترل کنشگر اجتماعی بر آنها بر اساس این مولفه ها تغییر می کند. و ثانیا به دلیل تفاوت اولیه یعنی قالب فرهنگی بروز تجربه بیولوژیک، شکل انباشت نیز تفاوت یافته و به خصوص شکل بروز بعدی آن در وی متفاوت می شود.
در حوزه علوم انسانی، نخستین بار فروید بود که با مطرح کردن روانکاوی به مثابه شاخه جدیدی از علم پزشکی و ایجاد ارتباط میان کالبد بیولوژیک در رشد آن از کودکی تا بزرگ سالی و کالبد فرهنگی، از رابطه ای مستقیم میان این دو گونه تجربه سخن گفت. بعدها ، روان شناسان دیگری نظیر ویلهلم رایش(روان شناسی اجتماعی فاشیسم)، فیلسوفانی چون هربرت مارکوزه (اروس و تمدن) و هانا آرنت(درباره توتالیتاریسم)، و جامعه شناسانی چون رالف دارندورف(انسان اجتماعی) در ادامه این بحث تلاش کردند برخی از حاد ترین و دردناک ترین تجربه های تاریخی جوامع انسانی نظیر شکل گیری جامعه سرمایه داری صنعتی و یا فاشیسم را تحلیل کنند. و هر چند توضیح و تحلیل آنها امروز کاملا قانع کننده نمی نماید و به نظر می رسد از تعداد بی شماری از ابعاد در این تحلیل غافل مانده اند زیرا طبعا داده های گوناگون ما را در حوزه هایی چون زیست شناسی، ژنتیک، رفتار شناسی جانوری، روان شناسی و جامعه شناسی و انسان شناسی در اختیار نداشتند، اما باید اذعان کرد که به وجود آمدن همین رابطه نخستین یعنی قابلیت صرفا مفروض ایجاد رابطه میان کالبد فردی و زیست شناختی فرد و کالبد مفروض اجتماعی او، قدمی بسیار بزرگ در شناخت موقعیت های انسانی و اجتماعی به شمار می رود.
امروز، ما اغلب در موقعیت هایی قرار می گیریم که گفتمان پزشکی، گفتمان بدن، و گفتمان عاملیت کالبد کنشگر اجتماعی، موضوع مناقشه و رقابت میان سیستم های هژمونیک بی شماری هستند که هر یک مایلند از این راه به بیشترین میزان از امتیازات دست یابند و در این میان آنچه هر چه بیشتر به فراموشی سپرده می شود خود انسان است. از این روشاید مفید باشد که در مقابل این گونه گفتمان ها که در آنها انسان به شدت شیئی ای می شود، ولو با رویکردی که خود را کاملا انسانی مطرح می کند، گفتمان انسان شناختی و فرهنگی را در اصیل ترین اشکال و محتواهایش مطرح کنیم، یعنی گفتمانی که در آن موقعیت زیستی انسان، بخشی از سرمایه فرهنگی او است و باید به همان اندازه به آن ارزش داد و آن را بخشی از وجود وی به شمار آورد. بحث محرمانه بودن مشخصات کالبدی و از جمله پزشکی افراد، باید به همان اندازه مورد توجه و دقت ما باشد، که بحث محرمانه بودن سرنوشت اجتماعی انسان ها. این اصولا این یک چارچوب هستی شناسانه اساسی است که میزان حق دخالت جامعه در تجربه بیولوژیک و اجتماعی افراد باید به حداقل ممکن، یعنی به مرزهایی که این تجربه به تمامیت و تجربه زیستی – فرهنگی دیگر افراد جامعه ضربه و زیانی وارد کند، محدود شود. مسئله به طور ساده آن است که ورود در سیستم های اجتماعی هر چه بیشتر به صورت یک «حق» در آمده و از شکل یک «وظیفه» خارج شود به صورتی که نتوان فرد را به دلیل ناهماهنگی یا ناخوانی اش با سیستم اجتماعی مورد سرکوب قرار داد. این امر بدون شک یک رویکرد اتوپیایی است اما همانند هر رویکرد اتوپیایی حاصل تجربه خطرناک و دردناکی است که حرکت انسان ها در جهت معکوس این رویکرد، برای خود آنها و سایر گونه ها به وجود آورده اند. بیولوژی ما بخشی از فرهنگ ما است و باید به مثابه چنین بخشی از آن در برابر دستکاری شدن و سوء استفاده ها حمایت کرد.
ستون هفتگی نگارنده در روزنامه شرق (شنبه ها)