امر نامحسوس
در تعاریف کلاسیک فرهنگ، عموما فرهنگ را به بخش«مادی» و «غیر مادی» تقسیم می کنند که البته برای این دو مفهوم واژگان متعددی وجود دارند و این خود گویای نبود اجماع دراین حوزه و بالا رفتن میزان نسبیت در استدلال هایی است که در این نوشه بیان خواهند شد. در عام ترین تعریف، ما فرهنگ مادی را مجموعه ای از پدیده های فرهنگی یا تبلور مفهوم فرهنگ در هر یک از اجزاء چنین مجموعه ای تعریف می کنیم که به «صورت مستقیم» در رده پدیده های «محسوس» قرار بگیرند. بنابراین میان مفهوم فرهنگ و «محسوس بودن » رابطه ای کامل مستقیم و تعیین کننده بر قرار می کنیم و «محسوس بودن» را نیز «قابل حس شدن» به وسیله لااقل یکی از حواس پنجگانه انسان تعریف می کنیم: اینکه بتوانیم پدیده مزبور را دیده، شنیده، لمس کرده و… بکنیم.
در این مفهوم «مادیت» در فرهنگ اهمیت بسیار بالایی به خود می گیرد و رویکردهای حسی که به این مادیت نیز مربوط می شوند در قالب ابزارهای شناختی هر چه بیشتر برجستگی می یابند. آنچه به عنوان مثال در مطالعات اجتماعی تا نیمه قرن بیستم حاکم بود از همین رویکرد بیرون می آمد که شاید بتوان آن را با مفهوم «پوزیتویسم» چه در معنا و چه در روش، نزدیک دانست. برای شخصیتی همچون دورکیم که یکی از بنیانگزاران اساسی جامعه شناسی و انسان شناسی است، «شیئی شدن» (reification) مفهومی کلیدی است زیرا وی معتقد است که حتی آنجا که ما با پدیده ای مادی روبرو نیستیم برای شناخت آن پدیده ها، چاره ای جز آن نداریم که ابتدا پدیده را به موقعیتی «شیئی» شده برسانیم تا هم پیش داوری های «عاطفی» پژوهشگر در رابطه با آن کاهش یابد و هم مطالعه اجتماعی بتواند با ابزارهای «پوزیتیو» و قابل استدلال بر اساس نظام حسی به پیش رود.
در تاریخ علوم اجتماعی، اما، هر چند پوزیتویسم دورکیمی، گرایشی کاملا قالب بود به نحوی که نظریه اندیشمندان چون ماکس وبر تا دهه های ۱۹۶۰ و ۷۰ نفوذ چندانی نداشت زیرا آنها را «ذهنی گرا» (در برابر «عینی گرا» برای پوزیتیوست ها) می نامیدند و به دلیل «شهودی بودن» یا فقدان وجود دلایل مثبت اصولا آنها را در حیطه علمی در نظر نمی گرفتند و حداکثر حاضر بودند آن رویکردها را نوعی «فلسفه» یا از جنس «تاملات روان شناختی» تلقی کنند. البته این را نیز ناگفته نگذاریم که سرنوشت اندیشمندان علمی بزرگی چون گوستاو یونگ، ویلهلم رایش و کاستندا در اواخر عمر خود به سوی نوعی «عرفان» متافیزیک کشیده شدند و استدلال هایی فیر قابل دفاع را مطرح کردند در این بدبینی جبهه پوزیتویسم را تقویت می کرد.
با وجود این از دهه ۱۹۶۰ و ۷۰، رفته با روی شدن محدودیت ها و اشتباهات ناشی از «عینی» دانستن همه پدیده ها و وابسته کردن هر گونه مطالعه اجتماعی به آنکه دستگاه حسی انسان را ابزاری همواره قابل اعتماد(به معنی یکسان و دارای درجه های حساسیت و شیوه های دریافت و ادراک و بازنمایی یکسان بپندارد) در نظر بگیرد، جای، ابتدا برای مطرح شدن گروهی از نظریات کلاسیک ها نظیر زیمل، وبر، مکتب فرانکفورت و مکتب بیرمنگام(مطالعات فرهنگی) فراهم آمد و در مرحله ای بعدی برخی از مهم ترین چهره های علوم اجتماعی به ویژه در انسان شناسی نظیر ترنر، داگلاس و اشنایدر و پس از آنها کلیفورد گیرتز توانستند فضایی مساعد تر را برای دفاع از آنچه فرهنگ غیر مادی نامیده می شد، فراهم ببینند.
این فرهنگ را درست به صورتی معکوس با فرهنگ مادی می توان فرهنگ یا بخشی از فرهنگ نامید که به صورت مستقیم محسوس نباشد یعنی ما نتوانیم آن را در دستگاه حسی خود تعریف کنیم، ولی با وجود این بتوانیم آن را در قالب های فیر مستقیم برای این دستگاه قابل درک و استدلال کنیم. بنابراین اگر در فرهنگ مادی، همه اشیاء و ابزارها جای می پگرفت در فرهنگ غیر مادی همه ذهنیت ها و اندیشه ها و اشکال گوناگون تبلور آنها بروز می کردند.
در اینکه چرا فرهنگ غیر مادی اهمیتی روزافزون یافت که تا امروز دائما بر آن افزوده می شود، افزون بر کمبودهای روش های پوزیتویستی، باید به پیشرفت های تعیین کننده ای که در زمینه علومی چون شناخت(cognition)، زبان شناسی، روان شناسی و در رویکردهای جامعه شناسی موسوم به تفهیمی(verestehen) و انسان شناسی نمادین به وجود آمدند نیز اشاره کرد.
امروز سخن گفتن از فرهنگ غیر مادی به امری بدیهی در علوم اجتاماعی تبدیل شده است و حتی نهادهای رسمی نظیر یونسکو به اهمیت حفظ و ارج گذاشتن به «میراث فرهنگ غیر مادی» تاکید دارند. این امر به خودی خود امر مثبتی است زیرا بخش بزرگی از انسان ها درفرهنگ های گوناگون، لزوما انیشه ها و ذهنیات خود را هرگز به اشیاء تبدیل نکرده اند و یا حتی اگر چنین کرده باشند ، لزوما نیازیکسانی را به حفظ و نگه داری دراز مدت این اشیاء در خود احساس نمی کرده اند. امروز ما در حال گذار به موقعیتی کاملا معکوس هستیم، یعنی نوعی تمایل به «متبلور» یا «متجسم» کردن فرهنگ غیر مادی در قالب های مادی که این امر لزوما پدیده ای مثبت نیست، زیرا خود را از فرایندهای زنده فرهنگی جدا می کند. در حقیقت در این فرایند ها ابعاد مادی و غیر مادی، به هیچ رو از یکدیگر جدا نسیت و هر گونه مادیتی لزوما به یک یا چندین شکل فرامادی استناد کرده ودر آن چارچوب ها قابل درک می شود و برعکس. اما تمایل به جدا کردن این پدیده می تواند به عارضه هایی در حوزه ابزارهایی که برای این کار استفاده می شوند، به ویژه نظام های نمادین، زبان شناختی و شناختی منجر شود که در بازگشت خود به سوی حوزه کنش اجتماعی به نوبه خود آسیب زا شوند.
این یکی از ابعاد آسیب شناسانه، تمایل به برخورداری به هر قیمتی از یک «میراث فرهنگی» است اما نه تنها بعد آن، ما در واقع با این خطر روبرو هستیم که چنین «میراثی» یا به کلی به دلایل اقتصادی، سیاسی، اجتمای و غیره، «ابداع» شود و یا به همین دلایل به صورت گسترده ای «دستکاری» شود و خود به ابزاری برای دستکاری و تحمیق اجتماعی بدل گردد که در هر دو حالت ، فرهنگ در موقعیت ابزاری قرار گرفته و از آن استفاده ای می شود که با نفس شناخت و به خصوص با نفس علم و روش مندی علمی در تضاد قرار دارد. وسوسه برای ایجاد اشکال نامحسوس فرهنگی، بنابراین، تمایلی آسیب شناسانه است که باید در سطح فردی و جمعی و به ویژه در سطح روش شناسانه با آن مبارزه کرد ، هر چند معنای این امر به هیچ وجه نباید بازگشت به نظریه ها، روش ها و رویکردهای پوزیتویستی باشد. نظریه پیچیدگی فرهنگی به گونه ای که ادگار مورن در مجموعه کتاب های «روش» خود بیان کرده است، شاید مفری در این راه باشد که اصل در آن در هم آمیختگی و کلافی سر درگم به نام فرهنگ است و لایه ظاهری و تقلیل یافته و به سهولت قابل درک، چنین تقسیم بندی هایی قاطع و به سهولت قابل فهم همچون تقسیم فرهنگ به مادی و غیر مادی .
یادداشت هفتگی نگارنده در روزنامه شرق (روزهای دوشنبه)