پاره‌ای از یک کتاب(۱۸۱): درآمدی بر انسان‌شناسی درد و رنج، در میان نابودی و نوزایی

داوید لوبروتون، ترجمه ناصر فکوهی، ، تهران، نشر ثالث، چاپ سوم، 1401، رقعی، 352 صفحه

توصیف‌ناپذیری رنج
احساس درد امری شخصی و خصوصی است و زیر بار هیچ نوع سنجش محدودیت‌پذیر و توصیفی نمی‌رود که خواسته باشد و ماهیت آن را به فرد دیگر منتقل کند. درد از محدوده‌های بدن فراتر نمی‌رود تا بتواند به چشم دیگری بیاید. درد به امری بدیهی تبدیل نمی‌شود. حتی عشق یا همدردی در مرزهای درد متوقف می‌شوند، به‌رغم آنکه کسی بخواهد بخشی از آن را بر دوش بگیرد تا به دیگری آرامش ببخشد. همواره میان رنج یک فرد و [حساس] کسانی که او را همراهی می‌کنند، فاصله‌ای وجود دارد. درد فقط یک واژه است که وقتی بخواهد به زبان بیاید، هیچ از شدت خود نمی‌کاهد. وقتی جایی از بدن زخم برمی‌دارد، توصیف سخن گفتن از آن هیچ ربطی به بدنی که از هم می‌دَرد ندارد. درد درون خود اسیر است و امکانی به نامیدن یا ایجاد ارتباط با خویش نمی‌دهد. درد فرد را درون هالۀ خویش می‌کشد، چهره‌اش را تخریب می‌کند، بدنش را از نظم می‌اندازد، او را از دیگران دور می‌کند و درعین‌حال او را از آنکه بخواهد با دقت این موقعیت فردی و شکنجه‌وار را برای دیگران توضیح دهد، ناتوان می‌سازد. کلماتی برای بیان این بار سنگین که بر بدن تحمیل می‌شود، ندارد. درد ترجمانی است از نابودیِ قابلیت زبان، نوعی عدم‌امکان به وارد شدن در زنجیرۀ سخن. «هرکس فقط درد را از خلال خود می‌شناسد، نه ازطریق دیگران.»
باوجوداین، برای بیان کردن آنچه درد می‌بلعد، زبان به انحراف کشیده می‌شود. فریتس زورن می‌نویسد: «اغلب حتی پشت میزم نشسته‌ام. در بسترم به این‌سو و آن‌سو پهلوبه‌پهلو می‌شوم و درد نمی‌گذارد شب بخوابم. در چنین حالتی دیگر آن روشن‌فکری نیستم که تأملات معنوی خود دربارۀ درد را روی ماشین تحریرش پیاده می‌کند. فقط به اسیرِ دردهای فیزیکی و روانی‌ام تبدیل شده‌ام.» کلمات سپس از راه می‌رسند؛ زمانی که فشار درد فرد را رها می‌کند و او می‌کند و او می‌تواند به تجربۀ پیشین بازگردد تا آن را توصیف یا درک کند. دوده می‌نویسد:
دیشب چه دردی کشیدم: پاشنه‌ها و پهلوهایم! شکنجه بود… کلماتی نمی‌یابم برای آنکه این درد را باز گویم. فقط باید فریاد بکشم و تازه از خود می‌پرسم چنین کلماتی دربرابر همۀ آن درد واقعی که تحمل کردم چه حاصلی دارند. گاهی این کلمات وقتی از راه می‌رسند که همه‌چیز به پایان رسیده و آرام شده است. کلماتی که از خاطرات سخن می‌گویند و ناتوان و فریبکارند.»
واژه‌ها فقط می‌توانند لایه‌ای سطحی از آنچه را حس کرده‌ایم، بیان کنند. فقط درد است که واقعیت دارد و هی کلامی نمی‌تواند آن را به زبان بیاورد. درد است که ما را به فریاد می‌کشاند، به شکوه، ناله، گریه یا سکوت و همۀ این نقاط، شکست‌هایی‌اند برای سخن گفتن و برای اندیشیدن. درد زبان را ناساز می‌کند. در زبان فرانسوی می‌گوییم «آی!»، در انگلیسی می‌گویند «اوو!»، در آلمانی «آخ!»، در ییدیش «اوی!». در رمان مرگ ایوان ایلیچ، او پیش از مرگ از سردرد قدرت تکلم خود را از دست می‌دهد و چیزهایی که می‌گوید جز فریادی طولانی نیستند: همسرش که بیشتر نگران آرامش ازدست‌رفتۀ خود بود تا دردهای شوهرش، می‌گوید: «نه فقط در آخرین دقایق بلکه تا ساعت‌ها پیش از مرگش او دائم فریاد می‌کشید. بی‌آنکه حتی یک لحظه توقف کند، سه روز تمام فریاد می‌کشید. واقعاً تحمل‌شدنی نبود. نمی‌توانم درک کنم چطور این موقعیت را تحمل کردم.» «درد فقط می‌تواند با فریاد به بیان درآید، اما فریاد به هیچ‌چیز آرامش نمی‌بخشد؛ فریادی که در حرکت به پیش درون سکوت می‌افتد و با موجودیت فرد درهم می‌آمیزد. اما سوژه خود با درد خویش در ارتباط نیست.»
ویرجینیا وولف بر غنای زبان انگلیسی در تراژدی هملت یا شاه لیر تأکید دارد: «اما وقتی فردی که رنج می‌کشد و تلاش می‌کند درد خود را برای پزشکش بیان کند، نمی‌تواند واژگانی گویا بیابد. چون هیچ‌چیز در دست ندارد، دست به ابداع واژگانی می‌زند. درحالی‌که در یک دست درد خود، در دستی دیگر تکه‌ای از خلوصش را گرفته است (کاری که شاید مردمان بابل انجام می‌دادند)، آرزو می‌کند از برخورد این دو، واژه‌ای کاملاً جدید ساخته شود.» تجربه مشترک است. فقط آنچه پیش از زبان قرار می‌گیرد، شاخص‌های رنجی ناتوان را در یافتن واژگانی برای بیان آن به ما نشان می‌دهد.
بدن الات چهره و حرکات را بزمی‌نمایاند و تنفس مشکل‌تر می‌شود. گاه بدن در سکون یا در حرکتی تسکین‌دهنده منجمد می‎شود که تمرکز توجه برای ثبت این تجربه را بدون تلاشی سخت در ارادۀ فرد مشکل می‌کند. ناممکن بودن ترجمۀ درد در شدت آن برای از مبان برداشتن فاصله و عدم‌تفاهم با دیگری خود سبب سوءتفاهم‌های زیادی در عملکردهای یک کلینیک یا در روابط عشقی، دوستانه یا حرفه‌ای می‌شود. از درد فقط می‌توان اثر آن را مشاهده کرد. درد نمی‌تواند با چهرۀ فرد به بیان درآید، زیرا خطوط صورت و پوست درهم کشیده، چشمانی که به‌زحمت می‌توانند نگاه را حفظ کنند، به لرزش درآمدن پیشانی، خستگی یا اندوه هرگز نمی‌توانند جای زبان را به‌طورکامل بگیرند. نشانه‌های فیزیکی برای دیگران کافی نیستند. این کاری بی‌فایده است که کسی خواسته باشد خود را جای شخص دردمند بگذارد تا شدت احساسش را درک کند. این احساس که به نظر تحریک‌پذیر، بی‌صبرانه و طلبکارانه به نظر می‌رسد، نه به دلیل دردی که او دارد، بلکه صرفاً به دلیل گونه‌ای بوالهوسی. بدین‌ترتیب او به جای آنکه خود را در بُعد واقعی که درونش اسیر شده نشان دهد، تلاش می‌کند خود را همان فرد پیشین نشان دهد که تحمل‌ناپذیر شده است.
تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ دست به توصیف تخریب تدریجی رابطۀ میان قاضی و همسرش می‌زند؛ همسری که قادر نیست اضطراب او و دردش را درک کند. این قاضی که خودش از اینکه نمی‌توانند وضعیت او را بفهممند، هرچه بیش‌ازپیش برآشفته است و این امر سبب می‌شود دافعۀ بیشتری از خود ایجاد کند. بدین‌ترتیب سوءتفاهم از هردو طرف افزایش می‌یابد: «مشاجره‌ها میان زن و شوهر بیشتر و بیشتر شده و به سختی بسیار می‌توانند آن‌ها را از انظار دیگران بپوشانند… زن که اطمینان دارد همسرش شخصیتی نفرت‌آور دارد و سبب بدبختیِ او شده است، دغدغۀ سرنوشت شوم خود را دارد و هر اندازه بر این سرنوشت بیشتر دل می‌سوزاند، نفرت بیشتری نیز از همسر خود پیدا می‌کند.» قاضی قادر نیست رنج خود را به زبان بیاورد. هر کاری می‌کند باز هم همه به او اتهام می‌زنند که شخصیت نامناسبی دارد؛ گویی به عمد بر آن باشد که اطرافیانش را بیازارد: «او تنها کسی بود که می‌دانست؛ کسانی که در اطرافش بودند نمی‌توانستند یا نمی‌خواستند او را درک کنند و تصورشان آن بود که همه‌چیز باید همچون گذشته ادامه بیابد و همین دقیقاً چیزی بود که ایوان ایلیچ را به شدت آزرده می‌کرد.» دگردیسی بدن او که همراه با درد از راه می‌رسید، حتی برای نزدیک‌ترین آشنایانش همواره محسوس نبود و آن‌ها همچنان در جهانی از عادت‌های همیشگی‌شان زندگی می‌کردند و تمایل داشتند نسبت به فرد بیمار همان رویکرد همیشگی‌شان را با روان‌شناسی یک فرد سالم دنبال کنند.
درد انسان را از عادت‌های پیشینش جدا می‌کند و راه‌های متعارف ارتباط را بر او می‌بندد؛ درد انسان را با کاستی‌های زبانش رودررو می‌کند. رنه لوریش می‌گوید: «همه‌چیز در درد ذهنی است.» چیزی که ما شخصاً تجربه نکرده باشیم، برایمان قابل‌تصور نیست و آنچه کسانی که رنج را تجربه کرده‌اند برای ما می‌گویند، صرفاً می‌تواند ذهنیتمان را مخاطب قرار دهد. به‌عبارت‌دیگر، چنین گفته‌هایی فقط می‌توانند تصاویری ناقص باشند که ذهن ما ابداع می‌کند تا بتواند برگردانی از حساس آن‌ها برای خود بسازد.» برای گریز از تنهایی و همۀ چیزهای نامحسوس، تمثیل‌هایی نخ‌نما که هنوز هم در تجربه تکرار می‌شوند گویای احساس بیمار از خلال واژگانی‌اند که اغلب از مجموعۀ کلمات مرتبط با شکنجه و مبالغه در شدت خشونت گرفته می‌شوند: تأکیدهایی همچون «له شدن در یک زنجیر»، «ضربات چاقو» بر سر یا بر شکم، احساس «گزیدگی، گازگرفتگی و سوزش»… که در مکان‌های عام و مشترک به کار می‌رود و برجسته می‌شود، به سازمان دادن تجربه در این زمینه می‌پردازد؛ به انتقال این تجربه در اندیشه و به قابل‌ارتباط کردن آن. گزینش تمثیل‌ها گویای تمل‌ناپذیری‌شان است. «در این سطح، رنج بردن دیگر صرفاً امری فردی نیست، بلکه گونه‌ای از دردی جهانشمول است و درد صرفاً از این لحاظ قابل انتقال می‌شود و امکان می‌دهد مبادلاتی میان نشانه‌های رنج بردن در تقویم مبارزه با آن به وجود بیاید. اما افزون بر این، امکانی برای این امر در تولید جمعیِ تصویرهای بزرگی از درد ایجاد می‌کند که درون آن رنج همۀ افراد نه‌تنها جای گرفته و توضیح داده می‌شود، به تجربه نیز درمی‌آید.»
نمی‌توان درد را به مفهوم رنجی تصور کرد که قابلیت‌های مقاومت فرد را پشت سر می‌گذارد. لئون ورث تلاش می‌کند احساسات خود را درک کند تا به وسیلۀ آن‌ها تخریب نشود. او نخستین تصویر از دردهای خود را چنین تشخیص می‌دهد: «ضرباتی بر سرم وارد می‌شوند که با یکدیگر در هم می‌آمیزند و در یکدیگر طنین می‌اندازند. این صدای کارگاه‌های بزرگ ساختمانی-دریایی است… گویی درون گوشم کارگاه ساختمانی بر پا شده است و نمی‌دانم با هر ضربه بر این فلزهای ناپیدا چه‌چیزی را در مغزم له می‌شود.» اما در همین‌حال درد دیگری که آن هم به همین اندازه پافشاری دارد، خود را تحمیل می‌کند و تصویری در آن زاده می‌شود که گویی سگی را به لانه‌اش زنجیر کرده‌اند و او به فردی بیگانه حمله می‌برد که نزدیکش می‌شود. «قلادۀ سگ او را از حرکت بازمی‌دارد و خفه‌اش می‌کند، اما سگ بار دیگر با خشونت، بدون آنکه بتوانیم بفهمیم چگونه، در محیط کوچکش به حملۀ خود ادامه می‌دهد و این امر به‌رغم آن است که هربار زنجیر او را از کارش بازمی‌دارد. این حالت خفگی و جهش سگ بی‌آنکه متوقف شود، در صدای پارس‌های خفۀ او بازیافته می‌شود؛ زنجیر و سگ درون سر من جای گرفته‌اند. من می‌توانم اکنون درد خود را در دو تمثیل متفاوت سگ خشمگین یا کارگاه ساختمانی دریایی از یکدیگر تشخیص دهم.»
این همان تفسیر سگی است که نیچه به کار گرفته است تا به در دست گرفتن رنج خود اشاره کند: «من به درد خود نامی داده‌ام: «یک سگ» – این سگ همان‌قدر وفادار است، همان‌قدر با من صمیمی . بی‌رودربایستی است و همان‌قدر هوشمند است که هر سگ دیگری – و من می‌توانم مثل هر سگ دیگری سربه‌سرش بگذارم و دق‌دلی‌هایم را سرش خالی کنم. همان کاری که دیگران با سگ‌ها، خدمتکاران و زنان‌شان می‌کنند.» داستایفسکی در کتاب خاطرات خانۀ اموات از همبندان خود دربارۀ دردی سؤال می‌کند که هنگام شلاق خوردن داشته‌اند: «می‌خواستم شدت درد را درک کنم و بفهمم با چه‌چیزی می‌توانم مقایسه‌اش کنم. واقعاً نمی‌دانم چه دلیلی مرا به این کار وادار می‌کرد، اما یادم می‌آید صرفاً حس کنجکاوی نبود. باز هم تکرار می‌کنم، عواطف و هراس مرا در بر گرفته بودند. هر اندازه از خود می‌پرسم هرگز نمی‌توانم به پاسخی قانع‌کننده برسم. همیشه به من پاسخ می‌دادند: مثل آتش می‌سوخت. می‌سوزاند، همین.» یکی از همبندانش به او می‌گفت احساس می‌کرده است که «انگار پشتش در جهنم می‌سوزد». برای زندانیانی که این تجربه را از سر گذرانده بودند، حس سوزش همچون تمثیلی مشترک احساس می‌شد؛ پاره‌ای از تمثیل‌ها که به‌گونه‌ای ناشیانه تلاش می‌کنند هاله‌ای از درد را بپوشانند. با این انحراف رایج بی‌اثر بودن درد بخشی از ابهام‌های خود را از دست می‌داد و وارد زبانی می‌شد که قابلِ به اشتراک گذاشتن بود و فراتر از آن امکان معنا یافتن حداقلی اما بی‌شک غیرقابل انکار را فراهم می‌کرد.

با تشکر از همکاری خانم کیانمهر برازجانی برای آماده‌سازی متن