جهانى‏ شدن و خشونت / گفت و گو با ناصر فکوهی / بخش دوم و آخر

محمدرضا ارشاد

بنابراین، هیچ‏گاه نمى‏‌توان پایه‏‌هاى توجیه عقلانى و ایدئولوژیک این به اصطلاح بربریت مدرن را که به‏ نوعى به بدویت متمایل است، در شالوده‏‌هاى نظرى سنت جست؟
درست است. این مسئله بازگشت به بدویت است، اما نوعى بدویت کاملاً سرکوبگر و در واقع هیولایى که همه از آن وحشت دارند. البته شاید واژه بازگشت خیلى مناسب این تعبیر نباشد، چرا که ما انسان‏‌شناسان برخلاف هابز معتقد نیستیم که چنین موقعیتى در زندگى گذشته انسان‏‌ها بوده است. انسان‏‌شناسان به پیروى از روسو – اگرچه مى‏‌توان به وى انتقاد هم داشت – زندگى انسان‏‌ها در گذشته ابتدایى را بیشتر به بهشت نزدیک مى‏‌دانند تا دوزخ. در واقع افراطى‏‌گرى به‏ سوى یک گذشته بازسازى شده در منفى‏ترین عناصر و پدیده‏‌هاى مدرن پیش مى‏‌رود. بنابراین، معتقد نیستیم که پایه‏‌هاى توجیه چنین رفتارهایى نظرى باشند. نظم کنونى جهانى بر عمل اجتماعى استوار شده است. نظم جهانى نیازى به این‏که از ایدئولوژى و نظریه‌اى خاص دفاع کند، ندارد. همان‏‌طورکه امروزه مى‏‌بینیم، بسیارى از نظریه‏‌پردازانِ آن از پایان ایدئولوژى و نظریه‏‌پردازى صحبت مى‏‌کنند. این عمل اجتماعى محوریت اقتصادى قرار گرفته است. آن‏چه در این رویکرد اهمیت دارد، شرایط زندگى و چگونگى انجام آن است. از این‏جاست که نظریه‏‌هاى اقتصادى زاده مى‏‌شوند و به عمل درمى‏‌آیند و بازار را به محور اصلى تمامى دغدغه‏‌هاى اجتماعى و فرهنگى بدل مى‏‌کنند. بنابراین، امروزه با نولیبرالیسمى روبه‏‌روییم که کورکورانه به پیش مى‏‌تازد و تنها استدلالش بحث اقتصادى است. نظریه‏‌پردازان نولیبرال هم هیچ‏گاه نمى‏‌توانند در مقابل استدلال‏‌هاى نظرى تاب تحمل بیاورند. مثلاً اگر بحث را به‏‌سمت پایه‏‌هاى نظرى پیش ببریم و ببینم که مثلاً کینزگرایى امروزه مى‏‌تواند بیش‏تر مورد دفاع باشد یا ریکاردیسم و یا سایر گرایش‏‌ها، متوجه مى‏‌شویم که همه کسانى که دارند از میراث اسمیت یا سایر نظریه‏‌پردازان اقتصادى قرن نوزدهم و نظریه‏‌پردازانى جدیدتر چون میلتون فریدمن حمایت مى‏‌کنند، به‏‌هیچ عنوان پاسخى درخور در برابر نظریه‏‌هاى کینزى و نوکینزى مطرح قرن بیستم ندارند.


آیا از نظر شما مى‏‌توان از جهانى شدن در معناى ارتباط و نزدیکى فرهنگ‏‌ها با یکدیگر دفاع کرد و از سویى هم در تقویت دستاوردهاى مدرن کوشید. آیا این دو با هم قابل جمع هستند؟

دقیقاً! اگر اسم دفاع از دستاوردهاى مثبت و بزرگ مدرنیته، یک جهانى‏‌شدن مثبت و یا بدیل در برابر جریان جهان شدن کنونى باشد، مى‏‌توان گفت که با جهانى‏‌شدن موافقیم. دقت داشته باشیم کسانى که امروزه جهانى‏‌شدن را به نقد مى‏‌کشند، هیچ‏گاه مخالف این‏که فرهنگ‏‌ها در تعامل قرار بگیرند و این‏که بتوان یک جماعت جهانى مبتنی‌ بر کنش‏‌هاى متقابل انسان‏‌ها داشت، نیستند. ولى نظرشان این است که رفتن به‏ سوى چنین ایده‏‌آلى از طریق راه کنونى میسر نیست. شرایط کنونى، ما را به‏ سمت جهانى‏‌شدن بر اساس یک الگوى خاص فرهنگى، اقتصادى، و سیاسى پیش مى‏‌برد. چنین الگویى نه‏‌تنها پتانسیل‏‌هاى تمامیت‏‌خواه و سرکوبگرانه را تقویت و کشورهاى دیگر را تهدید خواهد کرد که به‏ سوى یک استعمار نوین بروند، بلکه خودشان را تهدید مى‏‌کند که به یک نظام توتالیتر بدل شوند. در واقع امریکاى بوش نه‏‌تنها جهان را به یک سلطه جدید نواستعمارى بدل مى‏‌کند، بلکه خود امریکا را هم از سنت دموکراتیک و دستاوردهاى مثبتى که به‏ دلیل آن‏‌ها به امریکا بدل شده است، خالى مى‏‌کند.

بسیارى در توجیه عمل امریکا بر این عقیده‏‌اند که کشورهایى چون عراق و افغانستان دچار استبداد و نظام‏‌هایى تمامیت‏‌خواه بوده‏‌اند و امریکا اتفاقاً در نقش یک جراح توانسته غده‏‌هاى سرطانى این کشورها را خارج کند و با این عمل موجد تقویت دموکراسى در آن‏‌ها شده است. اگرچه در این میان منافع امریکا را هم نمى‏‌توان نادیده گرفت.
به نظرم، این تصورى کاملاً ساده‏‌اندیشانه و ناشى از عدم شناخت نظم جهانى و روابط آن است، چرا که اکثریت قریب به اتفاق نظام‏‌هاى پدرشاهى و ضد دموکراتیک موجود در خاورمیانه به‏ وسیله امریکا و متحدانش پدید آمده و اتفاقاً علیه سنت‏‌هاى بومى عمل کرده‏‌اند. سنت‏‌هاى قبیله‏‌اى لزوماً چیزهایى منفى نیستند، ولى اگر از آن‏ها مثلاً براى روى کار آوردن افرادى مانند صدام حسین در رأس یک دولت مدرن استفاده کنیم، مى‏‌توانند مخرب باشند. با این کار، مجموع ژئوپلتیک جهان به سود آن‏‌ها تمام مى‏‌شد، درنتیجه دفاع از چنین نظام‏‌هایى را تا زمانى که تاریخ مصرف‏‌شان به پایان برسد، ادامه دادند. حالا مى‏‌رسیم به بحث جراحى، جراحى‏‌اى که امریکا در افغانستان و عراق انجام داده، مثل این است که بخواهیم با چکش و اره و تبر مغز کسى را عمل کنیم. اغلب کسانى که هشدار مى‏‌دادند که امریکا نباید به عراق یا افغانستان حمله کند، کسانى نبودند که موافق دیکتاتورى‏‌ها و نظام‏‌هاى ضد دموکراتیک این کشورها باشند. بحث آن‏‌ها این بود که با چنین ابزارهایى نمى‏‌توان روى مغز کسى عمل کرد. طبعاً امروزه کشورهاى افغانستان و عراق از لحاظ کاهش فشارهاى دیکتاتورى وضعیتى بهتر دارند، اما از سوى دیگر وارد موقعیت‏‌هایى از ناامنى و پریشانى عمومى شده‏‌اند که هیچ‏کس نمى‏‌داند چه وقت از آن‏‌ها خارج خواهند شد؟ دموکراسى چیزى نیست که کسى به‏ وجود بیاورد. دموکراسى در یک بافت قبیله‏‌اى و عقب‏‌افتاده نمى‏‌تواند پا بگیرد. کارى که حداقل مى‏‌توان کرد، این است که شرایط این کشورها را بدون توسل به زور براى ورود به مدرنیته آسان سازیم. تنها با توسعه اقتصادى مى‏‌توان همبستگى قبیله‏‌اى را به اشکال جدیدتر اجتماعى بدل و به‏ تدریج آن را جانشین اشکال قبلى کرد.در جهان سوم در میان برخى از روشنفکران با یک خوش‏بینى ساده‏‌اندیشانه روبه‏ روییم که ناشى از فشارى است که بر آن‏‌ها وارد مى‏‌شود. درحالى‏‌که روشنفکران امریکا و اروپا چون درگیر این مسئله نیستند، مى‏‌توانند آن را به نحوى از بیرون نگاه کنند و نسبت به پیامدهاى خطرناک آن هشدار دهند.

با این تصویرى که شما از فرایند کنونى جهانى‏‌شدن ارائه مى‏‌دهید، به نظر مى‏‌رسد که آن تصور جهانى‏‌شدن مبتنى‏‌بر تعامل و گفت‏‌وگوى فرهنگ‏‌ها نیز خدشه‏‌دار شود و متأسفانه به نظریه هانتینگتون مبنى‏‌بر ستیز و تنش میان فرهنگ‏‌ها مى‏‌رسیم.
البته من با نظریه هانتینگتون موافق نیستم، چرا که بسیار ساده‏‌اندیشانه است، اما همان‏طورکه اشاره کردید، درصورتى‏‌که نظم جهانى به این شکل پیش برود، ممکن است به آن سناریو نزدیک شود. بحث برخورد تمدن‏‌ها در شرایطى اتفاق مى‏‌افتد که نظم جهانى کورکورانه جلو برود و پهنه‏‌هایى بسیار نابرابر در جهان به‏ وجود بیاید که امکان هیچ کنشى جز کنش خشونت‏‌آمیز در میان آن‏‌ها نباشد. این اتفاق تا اندازه‏‌اى افتاده است، اما نه روى گسل‏‌هایى که هانتیگتون به آن اشاره مى‏‌کند، بلکه فرض کنید، رابطه‏‌اى را که کشورهاى ثروتمند و فقیر دارند، آیا جز رابطه نابرابر و درنتیجه خشونت‏‌آمیز است؟ و این خود مى‏‌تواند آبستن حوادثى تلخ مانند یازدهم سپتامبر باشد. در جهانى که درآمد سرانه بعضى کشورها بالاى سى‏‌هزار دلار و در کشورهایى دیگر سیصد دلار است، وجود تنش کاملاً طبیعى است. از این‏‌رو، بحث بر سر این نیست که به نوعى برابرى برسیم. به‏ نظر من چنین برابرى‏‌اى کاملاً بحث برانگیز و این‏که بتوان اصولاً به آن رسید بسیار محل تردید است. اما مى‏‌توان این فاصله را کاهش داد، چرا که این نابرابرى نه‏ تنها سبب شکل‏‌گیرى تروریسم و جریان‏‌هاى افراطى، بلکه سبب امواج مهاجرتى مى‏‌شود. در همین رابطه پدیده فرار مغزها در کشورهاى در حال توسعه، پدیده‏‌اى خطرناک است، چرا که منابع انسان‌ى‏شان را از دست مى‏‌دهند، اما از سویى براى کشورهاى توسعه‏‌یافته که میزبان این مهاجرها هستند نیز خطراتى دربردارد. به این دلیل که این کشورها به‏ سمت چند فرهنگ‏‌گرایى مى‏‌روند که در درازمدت قابل مدیریت نیست. به عبارتى این کشورها تمامى عناصر انسجام‏‌دهنده فرهنگى‏‌شان را از دست مى‏‌دهند و درنهایت به مجموعه‏‌هایى که بیش‏تر شبیه شرکت‏‌هاى چندملیتى هستند تا یک دولت ملى، بدل مى‏‌شوند.

پس شما چندفرهنگ‏‌گرایى را هم دنباله نظم نوین جهانى مى‏‌دانید؟
بله! کسانى که خوشبینانه از این نظر دفاع مى‏‌کنند که آینده لزوماً چند فرهنگى و خارج از چارچوب دولت‏‌هاى ملى است و باید آن را مدیریت کرد، در اشتباه‏‌اند. تصور نمى‏‌کنم که این قدر خوشبینانه بتوان دست‏کم آینده‏‌اى کوتاه‏‌مدت یا میان‏‌مدت را متصور شد. در آینده‏‌اى که از نظر من قابل تصور است، دولت‏‌هاى ملى باقى مى‏‌مانند، البته مفهوم دولت ملى بیش از هر چیز؛ یعنى یک انسجام ملى، یک یا چند زبان محدود، یک یا چند دین محدود، یک یا چند الگوى محدود رفتار اجتماعى و سبک زندگى. چنین چیزى قابل جمع با چندفرهنگ‏‌گرایى افراطى نیست. این‏که در هر کشورى فرهنگ‏‌هایى مختلف داشته باشیم، مى‏‌تواند قابل دفاع باشد، اما این‏که در کشورى یک فرهنگ غالب وجود نداشته باشد، نه. از نظر من چنین تصورى قابل انجام نیست و درنهایت ایجاد بحران‏‌هاى بسیار مى‏‌کند. بنابراین، چندفرهنگ‏‌گرایى در شکل کنونى آن دنباله نظم نوین جهانى و حاصل حرکات مهاجرتى غیرقابل کنترلى است که عمدتاً بر اثر فشار فقر پدید آمده‏‌اند. این مسئله باعث شده است که در کشورهاى توسعه‏‌یافته، بافت‏‌هاى چندفرهنگى وجود داشته باشند که لزوماً برابر نیستند. مثلاً نه در فرانسه و نه در هیچ‏یک از کشورهاى اروپایى و امریکا، فرهنگ‏‌ها و اقلیت‏‌هاى قومى متفاوت، از یک سطح برابر در امتیازات اجتماعى و سیاسى برخوردار نیستند و این مسئله طبعاً ایجاد تنش و در درازمدت ایجاد خشونت مى‏‌کند. کما این‏که خشونت شهرى در کشورهاى توسعه‏‌یافته در بسیارى موارد حاصل تنش‏‌هاى بین قومى است.

براى برون‏‌رفت از بحران‏‌هایى کنونى، چه راهکارهاى را پیشنهاد مى‏‌کنید؟ البته در این‏جا مقصودم از راهکار، ارائه نسخه نیست.
در این زمینه باید به دو دسته راهکارهاى نظرى و عملى اشاره کرد. مهم‏‌ترین محور راهکارهاى نظرى، نقد مدرنیته به شکل اساسى و عمیق با تکیه بر واقعیت‏‌هاى موجود در طول دو قرن اخیر و از سویى به‏ دست آوردن دستاوردهاى مثبت و ارزیابى دلایل شکست و افول آن‏‌ها است و اجماع بر سر گروهى از دستاوردهاى جهانشمول – که به آن‏‌ها اشاره شد – و درعین‏‌حال این مسئله که نکات منفى حاصل چه بوده‏‌اند و چگونه مى‏‌توان با آن‏‌ها مقابله کرد. بنابراین، به یک تلاش نظرى بسیار بزرگ نیاز داریم که نباید صرفاً در چارچوب نظریه‏‌هاى پسامدرنیسم معطوف شود. پارادایم پسامدرن، یک پارادایم محدودکننده است. به همین جهت من هیچ‏گاه خود را پسامدرن ندانسته‏‌ام، ولى در بسیارى موارد توافق خودم را با بسیارى از مباحث پسامدرن‏‌ها اعلام کرده‏‌ام. از این‏‌رو این بحث باید شکل عمومى پیدا کند و به کل جامعه منتقل شود.
نقد مدرنیته باید وارد حوزه عمومى شود. در همین حوزه نظرى نیز نیازمند نگاهى مجدد به آن چیزى که بومى‏‌گرایى و سنت مى‏‌گوییم، هستیم، چرا که از نظر من در مورد آن‏چه به سنت برمى‏‌گردد، بیش از اندازه زیر نفوذ دگم‏‌هاى روشنفکرى و تطورگرایى قرن نوزدهم و بیستم بوده‏‌ایم. از این‏رو، چاره‏‌اى نیست جز آن‏که در این مسئله تجدیدنظر شود و به این نکته رسید که سنت و مدرنیته لزوماً با هم تعارضى ندارند و اتفاقاً در بسیارى از موارد بسیار به‏ هم نزدیک‏‌اند. مثلاً در نظام‏‌هاى باستانى سعى بر این بوده است که با همبستگى‏‌هاى قومى، تنش‏‌هاى اجتماعى به حداقل برسند و در نظام‏‌هاى مدرن هم هدف چنین چیزى است. پس بین این دو تعارض نیست. مهم این است که با توجه به تغییر اشکال زندگى، سازوکارهایى را بسازیم که بیش‏تر بااشکال جدید زندگى انطباق داشته باشند، اما امروزه دقیقاً اتفاق دیگرى افتاده و این‏که گروهى تحت عنوان مبارزه با سنت، در واقع اشکال پیش‏‌مدرن را از میان برده‏‌اند، بدون آن‏که اشکال مدرن را به‏ وجود آورند.
در کنار این اقدامات نظرى، به یک دسته اقدامات عملى نیاز داریم. مهم‏‌ترین این اقدامات عملى این است که نظم جهانى که امروزه وجود دارد، در اشکال حقوقى و سازمان‏‌یافتگى قانونى و بین‏‌المللى خودش دچار دگرگونى بسیار رادیکالى شود. این مسئله دقیقاً چیزى است که مخالفان جنگ از امریکا و متحدانش مى‏‌خواستند؛ یعنى این‏که نظام‏‌هاى حقوقى و بین‏‌المللى ایجاد شوند تا نظام‏‌هاى غیردموکراتیک و غیرمدرن از میان بروند. در یک نظم جهانى جدید باید قانون و عقلانیت قانونى بیش‏ترین سهم را داشته باشد و براى این کار کشورهاى در حال توسعه باید در نظم جهانى مشارکت کنند. این راهى است که مى‏‌تواند آن‏‌ها را نجات دهد. در غیر این صورت اعمال خشونت‏آمیز و افراطى راه به هیچ‏‌جا نمى‏‌برند جز این‏که نظم جهانى را در همین جهتى که در پیش دارد، تقویت کنند. بنابراین، تغییر نظام حقوقى و بین‏‌المللى جهان از طریق تقویت سازمان‏‌هاى جهانى با محوریت توسعه، یک اقدام مؤثر است. مثلاً تقویت سازمان ملل و نهادهاى تابعه و نیز به‏ وجود آوردن پیمان‏هاى منطقه‏‌اى و ایجاد قطب‏‌هاى متعدد قدرت در جهان و خارج‏‌سازى جهان از نظام‏‌هاى تک قطبى و تشویق تمامى مشارکت‏هایى که مى‏‌توان در این جهت انجام گیرد از سطوح بسیار خرد بومى گرفته تا سطوح جهانى. این‏ها راهکارهایى بودند که به شکل کلى مى‏‌توان اعمال کرد. در شکل جزئى‏‌تر مى‏توان این راهکارها را با واقعیت‏‌هاى اجتماعى و مواردى متفاوت که در همه دنیا وجود دارند، مطابقت داد. باید از این ذهنیت بیرون بیاییم که راه‏‌حل کلى و عمومى براى همه‏‌جا داده شود، و به‏ جاى آن به این تفکر روى آوریم که راه‏‌حل‏‌هاى عملى همواره راه‏‌حل‏‌هاى محلى هستند.

گفت‌‏وگو با محمدرضا ارشاد، روزنامه همشهرى، ش ۳۱۳۹، ۲۱ مرداد ۱۳۸۲.